کار و خواب

این روزها زندگی من در کار و کار و کار و بعدش خواب و خواب خلاصه می شود!

این بین کمی هم غذا خوردن داریم و کمی هم آغوشی و .... شاید کمی هم توجه به پایان نامه کوفتی!

این نوع زندگی کمی دردناک نیست؟!

الان باز خوابم میاد... :(

اعضاء خانواده حلقه های یک زنجیرند

خواهر1 و خانوم دکتر از هم دلخورند و فاصله گرفتن...

و من ناراحتم از این اوضاع!

متاسفانه خواهر1 به شدت زودرنجه، خیلی مغروره و کمی از خود راضی!

همیشه از دیگران می رنجه و قهر و دوری ایجاد میشه اما هیچ وقت نمی پذیره که اون هم با حرفهاش یا رفتارهاش باعث رنجش دیگران شده!

و در مقابل چشم های گرد شده من می گه من هیچ وقت حرفی به کسی نزدم که برنجونمش!!!

خانوم دکتر آدم منطقی ای هست اما گاهی رفتار و حرف دیگران که ناراحتش می کنه کنایه های پر و پیمونی نثار طرف می کنه و متاسفانه به قلمبه گویی ازش یاد می کنن در خانواده... البته من این تصور رو ندارم! شیوه برخوردش با رنجش ها اینگونه ست!

این ناراحتی ظاهرا سر بچه هاشون بود اما ریشه در خیلی مواردی داره که اساسی هستن و به گذشته مربوط می شن.

کاش خواهر و برادر ها از هم دلخور نشن.. از هم دور نشن... هر چی هم که بشه خم به ابرو نیارن، از هم نبرن!


+همسر خواهر کوچیکه برا ولنتاین سورپرایزش کرده یه خرس بزرگ براش خریده و به کافی شاپ دعوتش کرده.. از قبل هم  تزیین میز و کیک و این بند و بساط ها رو سفارش داده بوده با یه عالمه بادکنک قلبی قرمز دور و بر میز.. خولاصه من با دیدن عکس هاش تو تلگرام کلی شاد شدم...



شیر عسل داغ

دیروز عصر شیر عسل داغ، من و تو دور میز، روبروی هم....

و حرف ...

حرف هایی که کم به زبان آورده ایم.. یا حداقل تو این دست حرف ها را برای خودت نگاه می داری، برای دل مردانه ات

از آن دست حرف هایی بود که شکل خاصی داشت. اگرچه کوتاه بود اما برایم تلنگری بود.

وقتی که گفتی ترم پیش درگیر درس بودنت حالت رو خوب می کرد...

وقتی که گفتی الان نزدیک هفت ماهه که هیچ کار مفیدی انجام ندادی و روزهات رو به بطالت گذروندی....

احساس کردم چقدر ازت دور بودم! چقدر زیاد .... که این همه مدت تو با خودت درگیر بودی من هیچ کاری نکردم، من متوجه نشدم....

احساس کردم چقدر این مدت درگیر پدر و مادر و خانواد بودم و از تو که نزدیکترینی این همه غافل بودم....


بعد از حرف هات دیدم که چقدر مستأصل هستی، چقدر این به بطالت گذراندن ساعت ها آزارت می دهد. دیدم، چون در چهرت ات پیدا بود!

بعد از حرف هات روال زندگی ما را مرور کردم. هر روز سر کار رفتن و عصرها و شب ها درگیر درس بودن بی هیچ هیجان و نشاطی، دور از تفریح و شادی

بعد از حرف هات فکر کردم شاید بخش عظیمی از تغییر شرایط به عهده من بوده و از آن غافل شده ام....

شاید من باید کاری می کردم.. شاید اولین قدم دور کردن این کرختی و بی حوصلگی از خودم باشد!

و مهمترین کار به اتمام رساندن پایان نامه و بستن پرونده ادامه تحصیل باشد!


چیزهای دیگری هم بود که حسشان کردم؛ اینکه چقدر به هم وابسته ایم.. چقدر به هم عاشقیم!


+ آغوشت گرم ترین، امن ترین جای دنیاست! در اوج هوشیاری ام باشم، یک نفس از آغوشت کافی ست تا غرق خواب شوم!

نکند دور شویم

ممکن است در زندگی ات ناگهان اتفاقی رخ بدهد که هرگز تصورش را نمی کردی برای تو رخ بدهد....

بعد با بهت و حیرت مواجه می شوی که چرا؟! ما که سابقه نداشت از این مشکلات داشته باشیم...

بعد تلاش می کنی یک بار نه دو بار .. چند بار اما بی فایده است انگار! اتفاقی افتاده است که تو دلیلش را نمی دانی .. نه تو می دانی نه همسرجان. یا لااقل همسرجان تظاهر می کند که نمی داند و ربطش می دهد به استرس و مشغولیات ذهنی که شاید درست هم باشد. اما ذهن تو به هزار چیز ناچیز دیگر هم فکر می کند!

بعد ماجرا بدتر هم می شود.. کی؟! وقتی که هر دو تلاش می کنیم اوضاع را به شرایط سابق برگردانیم اما مقابل چشم های بهت زده ما، تغییر ی رخ نمی دهد!!



- ذهن من رفت سمت دوست نداشته شدنم! ذهن من رفت سمت دور شدنمان....


مردها

خانوم دکتر دلیل این حجم سردرد و سرگیجه رو حدس زد... به نظرش به دلیل بالا بودن هورمون پرولاکتینه که این بالا بودن ممکن دلایل متفاوتی داشته باشه.

و تشخیص دلیل بالا بودنش کار متخصصه و احتمالا با ام آر آی انجام می شه...

یکی از دلایلش ممکنه استرس باشه! یا ایجاد توده ای در هیپوفیز که باعث درد در سر میشه ...

داشتم اینا رو برای همسر جان می گفتم که گفت: خیلی مواظب خودت باش... مواظب باش که استرس بیشتر از این بلا سرت نیاره...تو دیگه خیلی مریضی.. همش مریضی :(

بهش گفتم اشتباه کردم در جریان حالم قرارت دادم...

این روزا همسر جان نیست رفته دانشگاهش و از من دوره....


می دونی! مردها هرچقدر هم خوب و عاشق و مهربون و ایده آل اما یک زن رو فقط برای خوشی و عشق و حال می خوان... اگه مریض باشی ولو زندگی با اونا این مریضی رو بهت هدیه داده باشه فقط تا یه جایی از مسیر همراهت می شن!

اما اگر زن باشی تا آخر عمرت پای بیماری ناعلاج مردت می مانی! نه؟! این را فقط زن ها می فهمند...

مامی مهربان و رنجور من

خیلی دوست دارم زودتر این هفته تموم بشه و آقا بزرگ برگرده خونش...

نه! من آدم بدی نیستم.. آدم سنگدلی نیستم ... من دلم برای مامی می سوزه که انگار شده پرستار خانه سالمندان و باید از پدر پیرش پرستاری کنه.

پدری که محبتش رو دریغ کرده از مامی و حتی رفتارهای نادرستی هم باهاش داشته!

دلم برای مامی می سوزه چون باید از همسرش پرستاری کنه.. همسری که اونجور که باید نبود براش!

دلم برای مامی می سوزه چون وقتی خودش از پا بیافته کسی نیس که از پرستاری کنه -البته جز ما دخترا-


+- کینه حس بدیه! دیروز هر کاری که برا آقابزرگ انجام دادم از ته دلم نبود و با میلو رغبت نبود!

مخاطبان خاموش!

امروز یازده  نفر بازدید کننده داشته ام از ساعت هشت صبح تا الان و دریغ از یک نظر! دریغ از یک کلام حرف....