نه دوست و نه دشمن

افسردگی پابرجاست.. امروز اولین مشاوره غیر حضوری با روانکاو شروع می شود.

امدم اینجا که بنویسم از ادمها باید ترسید، باید دوری کرد..

یک عده نان به نرخ روز خور، دروغگو، زیراب زن، دغل باز ... که در تلاشند گوی سبقت را در خراب کردن، له کردنت از یکدیگر بربایند...

با حرف هاشان شخصیتت را زیر سوال می برند.. بعد اسمش را خیرخواهی و نصیحت می گذارند! آدم های هیچ و پوچ، که سرتاپای وجودشان به پهنی نمی ارزد و تنها مناسبات کاری و اجتماعی ایجاب می کند احترامشان را در تعاملات اجباری نگه داری!

با لحن تمسخرآمیز توام با سرزنش و نیشخند و ... طوری که کوچکت کنند در جمع، رفتارت را انتقاد می کنند! جالب اینجاست تنها گوشه ای از حرف های تو را گلچین می کنند مابقی جمله ات را نمی شنوند بعد همان تکه ها را تیز می کنند سوهان بعد فرو می کنند در روح و قلبت!

نه تو از انها متعجب نشو از خودت در عجب باش که چگونه با ادم هایی که هرگز سطح شعور و فهمشان با تو برابری نمی کند که هیچ از تو بسیار کمتر هم هست هزاران بار همکلام می شوی؟! سر در چاه بردن راهکار این چاره است! همچون تنهایان... همچون علی (ع) که چون خودش کسی را نیافت!

ادم هایی که نگران حق الناس و نماز اول وقت اند .. نگران خیلی چیزهای دیگر که شرع از آنها خواسته اما انقدر متکبر و خودخواهند که با بی فکری تمام در عین اینکه خود را عالم میپندارند تو را نقد می کنند! 

سرتا پایش نقد است، پر از ایراد اما ذره ای به خود اجازه نداده ام در مقام نقد ان هم در جمع ان هم با لحن تمسخرآمیز کسی را نقد کنم!

حالم دیگر از اینها به هم نمی خورد! چون تصمیم گرفته ام برایم وجود نداشته باشند!

نه دوست می خواهم،نه دشمن ...


_ بد است هر روزت را با اضطراب شروع کنی و بدانی یک ادم قدرتمندی هست که از تو کینه دارد! کینه چه،نمی دانی؟! کینه را از نگاهش بفهمی،درک کنی و بدانی منتظر است تا ضربه فنی ات کند....

یک ادم قدرتمندی که قدرتش را از نام خدا گرفته و حالا خدا هم نمی تواند از میان برداردش!

می خوهد ضربه فنی ات کند ولی نمی داند کار از این حرف ها گذشته و تو به مرگ رسیده ای،مرده ای... یک مرده متحرک!

پایان

به بدترین شکل ممکن زندگی می کنم! اسفبارترین روزگارم را سپری می کنم...

دردناکتر از روزهایی که بابا از درد قطع پایش به خود می پیچید! 

راستی چرا بابا به خواب همه می روی و پیغام های خاص بهشان می دهی،جز من! من که فقط به یک آغوش دلم خوش می شود، چرا دریغ می کنی! 

راستی بابا،چرا؟! 

حالا وسعت تنفرم به همه چیز سرایت کرده است... محل کار و همکارانم.. همسرم... خانواده ام، تک تکشان! و حتی دخترک!! حتی دخترک.. دخترک.. دخترک! انقدر متنفر شده ام که در ذهنم می بینم که مثلا دخترک را به خاک و خون می کشم،آنقدر می زنمش که خون بالا بیاورد... 

من به کجا دارم میرم؟! روانی شده ام .. روانی.. یک بیمار روانی! 

در نیمه های راه تنفر از خودم هستم.. این.مسیر که به انتها برسد، پایان زندگی من است... 

چیزی به انتهای مسیر نمانده، این را خوب درک می کنم.


- پایان.