ما باهمان و تنهایاین

نقرس خودش را به همسرجان برگردانده...

و حالا من و غذاهای دخترک و رژیم همسرجان و .... این همه مشغله دیگر را کجای دلم بگذارم ...

با این همه مشغله نمی توانم مثل سری قبلی کلی جوشانده و دمنوش و غذاهای رژیمی برایش تهیه کنم ...

در واقع همسرجان تنهاست .. تنها مانده .. من و دخترک هم تنها .. دخترک تنها .. من تنها ... همه و همه تنهایم!

همسرجان درگیر ساختن خانه ست که نفس های آخر تکمیل شدنش را میکشد!

من درگیر خودم و این درد که همچنان با تمام دارو و درمان ها با من است و دخترک و کار ...

این است داستان بیست و چهار ساعته زندگی من .... که انگار خوب است برایم .. چون از درد نبودن بابا کمتر چیزی می فهمم کمتر در خودم فرو می روم!

روی دیگرش

دو روز است که برگشته ام سر کار ...

روال زندگی ام تغییر زیادی کرده است... صبح ها به جای ساعت هفت ساعت هشت خودم را به محل کارم می رسانم. همان یک ساعت پاس شیر را ابتدای صب استفاده می کنم.

دخترک را یا همسرجان یا خودم با آژانس به خانه مامی می رسانم...

از ساعت پنج یا شش بیدار می شوم برای آماده کردن صبحانه و میان وعده و مقدمات نهار دخترک، اگرچه شب ها هم به خاطر شیر دادن خواب درست ئو حسابی ندارم..

این هفت ساعت را برای خودم هستم، حداقل این یک هفته که مامی و خواهر کوچیکه مسئولیت نگهداری از دخترک را پذیرفته اند خیالم راحت است .. برای خودم شاد و خوشحالم سر کار! دلم برای دخترک تنگ نمی شود... 

باید مادر سنگ دلی باشم .. 

خودم را که مرور می کنم مادر خوبی به نظر نمی رسم! وقتی دخترک گریه هاش و بهانه گیری هاش کمی از چند دقیقه بیشتر می شود یا سرش داد می زنم یا می زنم به ران پایش! کمی مکث می کند، نگاهم می کند می فهمد که شوخی نیست.. لابد از روی برافروختگی چهره ام می فهد بعد می زند زیر گریه ... چنان بلند گریه می کند که می خواهم سرم را بکوبم به دیوار گاهی هم می خواهم او را بکوبم به دیوار!!!!!!! من یک مادر روانی هستم گویا....


- این حفره بزرگ غم .. غم نبودن بابا را حتی این شادی هیجان انگیز روزهای اول کاری هم پر نمی کند!

- هر روز صبح خدا را شکر می کنم که برگشته ام سر کارم! باورم نمی شد زنده بمانم و این روزها را ببینم که بعد از زایمان و ماجراهای تلخ و بدش بعد از مرگ بابا که همچنان تازه است بتوانم هر روز صبح را ببینم! راه بروم بخندم... آری با همکارانم کلا به خنده و شوخی و مسخره بازی می گذرانم! بماند که کار خیلی زیاد است بیشتر از قبل!

- آهان راستی رییس عوض شد .. بعدش خیلی ها .. اما کار کردن با مدیر قبلی برایم یک تجربه درخشان بود اگرچه رییس قبلی همه چیز برایم زهر مار می کرد!

مدیر جددیم استاد راهنمایم است! با دک و پوز خاص خودش!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!


تمام نمیشوند دردها

حال خراب بابا و درد همیشگی اش ...

بواسیر و شقاقی که اینبار دردش تحمل نکردنی ست، فقط امیدوارم کارم به عمل نکشد ...

عفونت رحم و ....

کی خلاص می شوم از دکتر رفتن و دارو استفاده کردن!


کوهی به پشتم است... کوهی سنگین..

روزگار نشانم داد نمی توانم همیشه محکم و قوی باقی بمانم!

سلامتی تنها دلیل خوشبختی ست

حالا تا دو ماه باید کتوتیفن و راینیتیدین بدهم به خورد دخترک ...

دوست نداشتم داروی شیمیایی پایش کشیده شود به زندگی دخترک....

غمگینم..

اما امیدوارم فقط دو ماه باشد و خوب شود ...

منی که دیگر نیست

دخترک چند روزی ست کمی شیر می خورد و بعد سینه را رها می کند و به شدت گریه می کند ... 

هنگام شیر خوردن احساس می کنم نمی تواند خوب نفس بکشد...

گهگاه متوجه میشون که شیر به گلویش می آید و برمیگردد!

نشانه های رفلتکس را جستجو کردم، ظاهرا رفلاکس دارد...

دکترش چندی پیش کپسول امپرازول تجویز کرد با دستور استفاده مشخصی ...

کسی تجربه ای دارد؟ اطلاعاتی ....


- گویا پای بابا دوباره درگیر عفونت شده ...

چندی پیش که بیمارستان بستری بود دکترش گفته بود مقداری عفونت وارد خونش شده! ... بابا روزگار خوبی را سپری نمی کند...

همین که دو تا پرستار روز و شب پیدا کردیم برای رسیدگی به امور بابا و امورات خانه کنی خیالم راحت است...


- روزها را فقط می گذرانم! در سکوت و ناامیدی مطلق! آغوش همسرجان امن ترین جایی بود برای آرامشم... حالا آنجا هم آرام نیستم... مادام فکر می کنم خدا و سرنوشت و دنیا در حال چیدن حادثه های ناگوار بعدی هستند ...

هستم و نیستم

بازگشت به زندگی روزمره زمان زیادی می برد...

حس هایی در من هست که نمیدانم از کجا سرچشمه می گیرند...

مثلا وقتی با همسرجان تنها هستم سعی می کنم از او دوری کنم... حرف نمی زنم... از حرف زدن می ترسم... 

درست چهل روز است که آغوشش را ندارم... و انگار برگشتن به آغوشش سخت ترین کار دنیاست!

حس می کنم از زندگی عادی، از آنچخ دیگران بیرون از این خانه به آن مشغولند کاملا دورم...

دنیایم شده دخترک، شیر دادن، عوض کردن پوشک و ...

دیگر نیوشا وجود ندارد، همه تن دخترک هستم و بس ...


- بعد از یک ماه برای دو روز برگشتم خونه... همسرجان همه جا رو برق انداخته بود!

- کاش زودتر برگردم به دنیای عادی ...

- نگران بهبود بخیه ها هستم!

چهل روز گذشت

درد شقاق سینه کم بود... لخته شدن خون زیر بخیه ها هم اضافه شد... و درد محل بخیه ها ..

البته خدا را شکر دکتر گفت لخته کوچک است و جذب می شود ...

اما مانده ام انگشت به دهان از این همه مشکلات و دردهای جورواجور...

البته باز هم خدا را شکر که از این بدتر سرم نیامد!


- دیشب دکتر شقاق سینه ام را معاینه کرد گفت اینکه شقاق نیست، سینت پاره شده بابا! 

- مدتی منزل مامی اتراق کرده بودم... روحیه مامی به خاطر دخترک بهتر شد.... حالا به ما وابسته شده دوست دارد هر شب آنجا باشیم با همه بیدارخوابی هایی که به خاطر دخترک متحمل شد. 

- مامی یک زن نمونه است ...