یک کاسه آسمان

دیشب یک چشمم به تی وی بود آن یکی به پاهای بابا... پاهای بابا که همیشه ورم دارد و حالتی کبود....کبودی اش مرا می ترساند که نکند از دستشان بدهد.

موقع خواب پاهای بابا را با روغن سیاه دانه چرب کردم و نایلون گرفتم دورش. رفتم دست هام را بشورم که می شنیدم، می گفت: الهی خدا هرچی می خوای تو دنیا و آخرت بهت بده بابا... گفتم سلامت باشید، کاری نکردم که.....

حالا این ها را با بغض می نویسم. طفلی بابا ها، مامان ها... طفلی آدم های پیر...آدم های پیر تنها.... طفلی خودم در پیری!!!

بابا ماه هاست که رنگ آسمان ندیده ست، فکرش را بکن!! تو بگو چطور یه کاسه آسمان میهمانش کنم؟!

من و بی رحمی های کاری

امروز حالم تا حدودی خوش بود بعد یکی از همکاران محترم خرابش کرد! اصلا گند زد به این حال خوش ما که در این دنیای وانفسا خود موهبتی است گران....

اصولا هم کلام شدن با این همکارم محترم که از قضا هم جنس هم هستند حال مرا بد می کند تقریبا اصول رفتاری و اخلاقی اش مثل همان همکار معلوم الحالمان است و بس!  دست بر قضا این دو خیلی هم با هم جورند و رفیق شفیق یکدیگرند جدای از همکار بودن و حالا مدت هاس که با هم در یک اتاق کار می کنند.

فکرش را بکن می روم از مدیر شسوال بپرسم این می پرد وسط و جواب می دهد و به طور کلی در شرایط عادی نحوه جواب دادنش و طرز حرف زدنش طوری ست که انگار از بالا به آدم نگاه می کند، یکی نیست بگوید هی یارو! هم رده ایم ها! می دانی! حرص درآر است نحوه جواب دادنش جوری که با اکراه می روم دنبال علامت سوال های پرونده ام که یکجایی از گره پرونده در حوزه کاری ایشان باز می شود ....

بگذریم یکی به دو کردیم سر اعتراض من به نحوه بی خردانه تخصیص اضافه کاری ها و ....... بعد هم پشیمانش دم که چرا ناراحت شده ام و با او دهان به دهان!

من که می دانم " از ماست که بر ماست" پس گله و شکایت و بحث ندارد!......

در ادامه بحث ها فهمیدم چون حجم کار من بالاست قرار است یکی از آن حوزه کاری را از من بگیرند و من فقط در حوزه اصالی که از ان بیزام باقی بمانم.... آن دوه حوزه دیگر به دلیل نوع ارباب رجوع ها بیشتر دوست داشتم و تلاش زیادی کرده بودم خودم را در آن نشان دهم و موفق هم بوده ام اما حالا بعد چهار سال تجربه در این دو حوزه می خواهند این مسئولیت ها را از من بگیرند و من هم لابد باید همه تجربیات، فایل های مرتب شده، آموخته هایم را بگذارم در اختیار نفر بعدی!! از قضا نفر بعدی همین خانوم همکاری است که همیشه از بالا با من حرف زده و ..... فکرش را بکن؟! من بروم انتقال تجربیات بدهم آن هم به او؟! حتما گیس و گیس کشی می شود.... من این دفعه دندان روی جگر نمی گذارم تا بیایید سراغ چیزی می گویم که تو همیشه دانای کلی بوده ای این یکی را هم از عهده اش برمی آیی...

می دانی دلم خیلی گرفته است! این دو پست و تمام پرونده هایشان مثل فرزندانم بودند که حتی درد زایمان را هم طی انجام کارها یادگرفتن فرایند پیچیده اش تجربه کرده ام، حالا سخت است دو دستی، کامل و مرتب تقدیم نفر بعدی کنم. نیست؟!


دست هام درد می کند و خالی از هر گونه انرژی مثبتی هستم. حتی تحمل یک تنش و استرس کوچک را هم  ندارم!


ما زن ها ...

نوشته های تهمینه را می خوانم. دردهای مشترکی را که با عنوان "زنان علیه زنان" می نویسد.

انگار خود من می نویسمشان نه ایکه قلمم اندازه او رسا باشد، نه! اما ... نوشته هاش، حرفاش انگار از درون من بیرون می ریزد....

به هرکجای این جامعه نگاه می کنم یه رفتاری، تفکری، رسمی، آیینی ، چیزی هست که مثل پتک می خورد توی سر جنسیتم! نه فقط توی رش که توی همه وجودش! همین است که هراس دارم از داشتن فرزندی که در این جامعه رشد و نمو پیدا کند!

چگونه تربیتش کنم اگر پسر باشد و این جامعه تحفه بودن و برتر بودن و اول بودنش را همیشه در هر شرایطی به یادش بیاورد! چگونه تربیتش کنم اگر دختر باشد و این جامعه به سنت و هزار کوفت دیگر بزند توی سر جنسیتش و دوم بودنش و در هیچ شرایطی حقی نداشتنش رای هی به رخش بکشد؟!

یک نمونه به ظاهر ساده و خنده دارش همین شستن ظرف ها و جمع کردن سفره است! دختر که باشی منزل مادری/پدری ات این کارها وظیفه توست، منزل مادر/ پدر شوهرت هم... اما اگر پسر باشی نه منزل مادر/پدرت ساعت ها پای گاز و سینک ظرفشویی می ایستی نه منزل مادر/پدر خانومت!

روز خواستگاری خوب به خاطر دارم که همسرجان می گفت من از این اخلاق ها ندارم بنشینم کنار به تفریح و استراحت همسرم یا مادر غذا بپزد و سفره بیاندازد و جمع کند و .. من هم کنارش هستم کمک می کنم! بی انصاف نیستم، همسرجان در این موارد هیچ کوتاهی نکرده و طور مساوی در امور منزل ا من همکاری می کند همانطور که من در امور خارج از منزل.... اما منزل مادری/پدری اش نه! البته که نه... چرا؟! چون اگر کنار من بایستد به ظرف شستن باید یکی برود اخم و تخم های مادرش را جمع کند.. کنایه هایش را و در انتها طوفان بزرگی که در راه است!!

ما زن ها .... ما زن ها.... ظالم ترینیم به خود.



+ مامی که دیشب راهی شد بیاید سمت حرمت، می دانی چه گفتم؟! گفتم این فرشته تنهای دلشکسته را دریاب........ فرشته دلشکسته ای که به هیچ یک از آرزوهایش نرسیده و به ندرت طعم خوشیختی و شادی را چیشده


+ امروز باد وحشیانه می وزید، به کوه ها که نگاه کردم با آسمان یکی شده بودند و من از این حالت کوه ها بدم می آید..... کوه باید کوه باشد از زمین و آسمان جدا!


شک و یقین-جبر

تصمیمی که قرار بود عملی کردنش را  بگذارم برایم بعد از پایان نامه، نمی دانم چرا حالا؟! اما تصمیم گرفتم و در حال حاضر مقدمات عملی شدنش را پیگیری می کنم....

نگرانم...

دلهره دارم...

می ترسم پشیمان بشوم....

+ می دانی تصمیمم چیست؟! می خواهم گام بردارم به سمت مسیری نو... مادر شدن! اگر خدا بخواهد....


- خانوم دکتر دوباره سونوگرافی انجام داد و برای بار دوم مشخص شد که فرزندش پسره .... و او بود و اشک! حتی به من گفت این باشه برای تو اصلا دوسش ندارم، نمی خوامش...

نمی دونی با چه بغض و گریه ای گفت من از حضرت علی خواسته بودم.....!

من حرفی نداشتم براش که آرومش کنم! من فقط سکوت بودم و نگاه در مقابل اشک های او و درک خواسته اش .....

من حرفی نداشتم وقتی گفت: من آدمم... دل دارم... فقط دلم خواست همین!

سعی کردم به او بفهمانم که همه چیز بر پایه جبر است... اینکه فرزندی داشته باشی یا نه! سالم باشد یا نه! دختر باشد یا پسر و خیلی چیزهای دیگر....

مادام در حالا تعظیم و عذرخواهی

 خوب که در امورات روزمره ام تآمل می کنم، متوجه می شوم ذهنم بیشتر از نیمی از روز را درگیر نگرانی از رنجاندن و نرجاندن دیگران است! وجدانم درگیر است و مادام با خودم می گویم این حرف را زدم فلانی ناراحت شد؟! کاش آن حرف را نمی زدم! اصولا حرف هایی که می زنم به این دلیل که به نوعی با واقعیت در ارتباط است و به نوعی حقیقت را برملا می کند عموما موجب رنجش خاطر دیگران می شود! خوب با درک این موضوع به طبع درک اینکه چرا دولت و حکومت هم مایل به برملا شدن حقایق نیست قابل فهم است. می دانی! این مردم جزئی از دولت هستند و به نوعی بدنه دولت را تشکیل می دهند. بگذار خودم را از دیگران مجزا نکنم و کلام را اصلاح کنم. می دانی! همه ما مثل همیم طاقت شنیدن حرف حق را نداریم... آنچه حقیقت دارد را چون به مزاجمان نمی سازد و تلخ است تاب نمی آوریم. از همین خانواده های دو نفره و چند نفره شروع می شود همه چیز و می رسد به قسمت های اصلی هرم...
انچه موجب رنجش دیگران می شود یا گفتن حقایق است یا شوخی کردن و کنایه گفتن.. این دیگرانی که از آن ها حرف می زنم خانواده ام هستند. و فکرش را بکن هر بار که دورهمی هست یا هر بار که قرار است تصمیمی در خصوص موضوعی بگیریم من چقدر از قبل خودم را نهیب می زنم و آماده می کنم که زبانم را در حلقم قفل و زنجیر کنم... خوب البته زمان هایی هم هست که این نهیب ها اثر ندارد زبانم در حکم و فرمان نیست و یا اینکه اصلا از قبل فراموشم شده بوده به خودم نهیب بزنم و بله نباید بشود آنچه که می شود!
می دانی! خوب است انتقادپذیر باشیم.. یعنی سعی کنیم بیاموزیم چگونه باید نظر مخالف را بشنویم و ناراحت نشویم از نقدها....
می دانی! وقتی راه به راحتی بیان کردن عقاید نباشد زبان به سمت کنایه گویی می رود.. پس بهتر است راه حرف زدن به روش دوستی و نزدیکی را برای نزدیکان و دوستانمان باز بگذاریم....
می دانی! اگر رابطه ای بر مبانی ترس از ناراحت شدن طرف مقابل شکل بگیرد هر چقدر هم که محترمانه باشد تصنعی است و چنگی به دل نمی زند!
بهتر است خود را خوب مطلق ندانیم... خود را همیشه در کمال نبینیم....

خوب که فکر می کنم می بینم زمان و انرژی زیادی را اغلب اوقات صرف این می کنم که کاش این حرف را نمی زدم، حرفی که عین حقیقت است. به من چه اصلا! بگذار رابطه حفظ شود.
ادامه مطلب ...

کجایی رفیقم!

فیلم شهرزاد رو نگاه می کردم با خواهر زاده و همسرجان، داستان رسید به جایی که شهرزاد و فرهاد از هم جدا شدند و موسیقی متن با صدای محسن چاوشی با گریه های شهرزاد و فرهاد دل من و خواهر زاده رو زیر و رو کرد و آی اشکی بود که سرازیر می شد. همسرجان هم خیلی عادی نگاه می کرد، البته شاید به ظاهر عادی...
با اینکه در گذشته و زمان حالم، هرگز هیچ کس نبوده که دوری از اون یا نرسیدن بهش من رو با شنیدن  ضجه های محسن چاوشی که می گه کجایی رفیقم دقیقا کجایی تو بی من کجایی... به گریه بندازه اما این آهنگش با هنرمندی بازیگرها من و خواهر زاده پونزده سالمو چنان به گریه انداخت که فکر کنم که جزو معدود دفعاتی بود در زندگیم که این طور با شدت گریه می کردم!
چند وقت پیش یه نفر با چنان غصه ای این آهنگ رو گوش می داد که مشخص بود دور افتاده ای داره یا عشقی که بهش نرسیده... بهش گفتم هی رفیق! نمی دونم باید بگم خوش به حال تو یا من! این آهنگ جز سوز صدای چاوشی برای من هیچ حس دیگه یا رو تداعی نمی کنه چون هیچ وقت در زندگیم کسی یا بهتره بگم عشقی، رفیقی ... وجود نداشته که نرسیدن بهش رو دل من دردی بذاره و حالا اینجور با شنیدن این آهنگ در غم فرو ببره من رو!
فقط یه حس خاص مربوط به دوران نوجوانی بود که ظاهراً یه طرفه بود و هیچ وقت هم به زبون آورده نشد و چند سال بعد با رسیدن به جوانی کاملا تمام شد خود به خود! حالا بعد این همه سال فهمیدم که همون چند سال دوران نوجوانی رو چه حماقتی کردم که خودم رو درگیر اون احساسات کردم راجع به آدمی که هرگز ارزشش رو نداشته! در واقع الان به نظرم یه حس پوچ و بی معناست! و جز این مورد هرگز کسی در زندگی من نبوده که عاشقم باشه یا دوستم داشته باشه .... تا وقتی که می رسم به همسرجان و اون همه پر می شم از عشق و دوست داشتنش و حس می کنم که اون هم همین حس رو به من داره...


+ سال گذشته این وقت ها بود که نوشتم دلم برای کوه های سربه فلک کشیده در زمستان بی برف شهرم می سوزد... و حالا به کوه های پوشیده از برف شهرم نگاه می کنم و لبخند می زنم- خداوند بزرگ را شکر نه فقط به خاطر لبخندی که بر لبم نشسته که به خاطر این همه نعمتی که شامل حال همه خواهد شد. 

من و ابر و باران

به این جای روز که می رسم دیگر کوه ها کاملا در ابر فرو رفته اند و ابرها آسمان همه شهرم را پوشانده اند. 

امروزم به شنیدن مداوم صدای باران گذشت... به حس خوبی که این صدا و آسمان بی خورشید در ابر فرو رفته به من می دهد.

باران هیجانی ام می کند، مخصوصا زمانی که با شدت می بارد کودک درونم را به سختی باید افسار بزنم که او افسار مرا در دست نگیرد و به بیرون نشکاندم!

حال خوب امروزم  را مدیون این هوای ابری پوشیده در ابرم... مدیون این لطف سرشار از مهر خداوندم.

به اینجای روز که می رسم می بینم 5 تا پیام به همسر جان داده ام که همشان بوی خوبی دارند، طعم خوشی دارند.....چند روزی است که مادام دلم می خواهد بچپم توی بغل همسرجان و بخوابم تا ابد!



+ دیشب همراه همسرجان رفتیم خونه مامی. موقع خداحافظی بابا گفت: مرسی که ما رو از تنهایی خلاص کردید. دلم گرفت. با خودم فکر کردم کاش می شد هر شب کنارشان باشم و چند ساعتی از تنهایی برهانمشان. حالا با خودم فکر می کنم فردایی که خودم پیر شدم و خانه نشین از تنهایی گریزانم؟! وقتی که در این سن از جمع و جمعیت گریزانم؟!


-+ چند روز پیش همسرجان می گفت اگر نشد از اینجا برویم قطعا از شرکت استعفا می دهم و ماست بندی می زنم. وقتی در درس خواندن و حرفه و تخصص صنعتی داشتن پیشرفتی نیست حتما ماست بندی آینده خوبی خواهد داشت. حداقلش این است که از استرس و نگرانی و فشار و تنش عصبی به دورم!!

البته همسرجان ماست های خوشمزه ای درست می کند... ماست هایی که جان است و انگار روح دارند.....


- می ترسم از اینکه قرار باشد یک روزیی فرزندم  را در این جامعه در این مملکت پرورش بدهم.. می ترسم نمی دانی تا چه حد از این موضوع هراس دارم!

می ترسم بعدها برگردد بگوید هی مامان! تو که می دانستی اینجا چه جهنم دره ای است چرا این اندازه خودخواهانه مرا به اینجا کشاندی.....