جنگجویی که نجنگید اما شکست خورد

به جای بدی از روزگار رسیده ام...

نه صبرکن! بدتر از این هم هست ... برای آدم های احمق و ساده لوحی مثل هر روز بدتر از روز قبل می تواند باشد ...

کمتر از دو ماه دیگر سال جدید فرا می رسد اما برای من انگار که انگار .... برایم فرق نمی کند قرار است سال عوض شود..چیزی نو شود! چون اصلا نو شدنی در کار نیست... عوض شدنی نیست... همه چیز یک بازی احمقانه ست که آدم ها بعضا به کارگردانی خداوند دو عالم پیش می برند ....

درست و واقعی مرده ام ... در نبرد تن به تن در حالی که نجنگیده ام، شکست خورده ام و حالا به جنازه خودم که راه می رود می نگرم! 

خسته ام.بی رمق و افسرده....

اینبار بعد از گذشت از آن مصیب های پیاپی سال گذشته واقعا چیزی در من مرده است ....

تلاش های همسر جان برای سر به زندگی آوردنم سر به شوق آوردنم بی فایده ست وقتی که خود او هم سهمی در این حال خراب من دارد، با حاکمیت قاطعانه اش... با قبول نداشتن تمامیت من....

آنقدر بریده ام از بودن که دیگر هیچ چیزی مرا سر ذوق نمی اورد! دریغ از اندک امیدی .. اندک نشاطی

این خود زندگیست که در من مرده ست!


- اتفاقات بد، محل کارم

- بی فایده بودنم، بی عرضه بودنم ... نه رانندگی آموختم ... نه نمی توانم به دانش علمی ام اکتفا کنم. (همین ها را همسر جان گفت... که قبولم ندارد... که مثل زن های همکارانش نیستم!)