اینگونه ست قرار روزگار

هر دو خسته بودیم... موقع خواب در آغوشم کشید. بعد این همه دوری و دلخوری، این در آغوش کشیدن حس خاصی به من داد!

انگار آهن مذاب از حلق و نای و قلبم عبور می کرد...

محکم در آغوشم کشید...

خوابم برد.. بین خواب و بیداری مرا می بوسید.. آنقدر خسته بودم که توان پاسخ دادن به رفتارش نداشتم!


-- گفته بودم از هیچ برنامه و رویدادی که در زندگی مشترکمان رخ می دهد به خانواده ات نگو!!!!!!!!

حالا اسباب کشی را به انها گفته... مادرش، پدرش و برادرهاش می آیند برای کمک! مانده ام مادرش با چه رویی می آید! پدرش با چه رویی؟!

از یک طرف کسی نیست کمکش دهد برای تمیز کاری خانه جدید... راضی به گرفتن خدمتکار نمی شود چون به نظرش خدمتکارها اگر ازشان چشم برداری درست کار نمی کنند و همه چیز را دوباره خودت باید تمیز کنی ...

از طرفی من هیچ دلم نمی خواست ان ها در جریان اسباب کشی قرار بگیرند! بیایند.. دلم نمی خواست حالا حالاها با مادر و پدرش رو به رو شوم! بیایند دو سه روزی هستند از ریز زندگی ام در جریان اسبابا کشی سر در می آورند... من باید کلا در خاموشی مطلق به سر ببرم که مبادا نحوی حرف زدن من با همسرجان دل کثیف مادرش را نشکند!

گفتم لازم نبود بیاییند من دلم نمی خواهد مادرت را ببینم! گفت عزیزم! میان کمک..... دوباره تکرار کردم کمی بعدش، گفت بعید می دانم تنهایی بتوانیم! ولی اگر اینطور می خواهی دو روز آخر هفته را به جمع کردن وسیله ها بگذرانیم... جوابی ندادم. چون قطعا نمی توانست به آنها بگوید نیایید!!!!!!!!!

دوباره باز متولد شدم

تولدم بود و به ساعت های آخر شب نزدیک می شدم و هیچ پیام یا تماس تبریکی از سمت کسی نداشتم و از این بابت خوشحال بودم!

خودم هم برام اصلا این روز مهم نبود! اگر نیوشای سال ها قبل بودم دوست داشتم برا خودم یه جشن تک نفره راه بندازم .. یا بعد از ازدواج منتظر سورپرایز همسرجان باشم و ...

اما حالا هیچ چیزی برام رنگی نداشت!

تا اینکه همسرجان گفت آمادهش و برمی خونه خانوم دکتر. گفتم دیشب اونجا بودیم بگو اونا بیان اینجا ...

گفت نه اونجا بیشتر خوش می گذره...

گفتم پس بهشون خبر بده .. گفت خودت خبر بده، گفتم نه! گفت خجالت می کشی ... گفتم آره. اما خجالت نمی کشیدم حتی دوست ندارم با کسی از اعضاء خانواده حرف بزنم!

رفتیم .. خانوم دکتر بیرون بود با شوهرش.. وقتی برگشتن دیدم کیک دستشونه. فهمیدم برا من گرفتن!

خلاصه کیک رو برش زدیم و ...

گفتم اصلا نیاز نبود من خودم دوست نداشتم این بند و بساط ها باشه ... گفتن سفارش همسرجانه! تعجب کردم و گفتم نه بابا فکر نکنم یادش بوده باشه!

همسرجان خندید و با ناراحتی گفت یادم بوده مرض نداشتم که دیشب اینجا بودم بازم بگم امشب بریم اونجا ...

کمی بعد در خونه زنگ زدن شام آوردن... شوهرخانوم دکتر شام سفارش داده بود ..

کمی بعد تر باز در خوه زنگ زدن! همسرجان با یهلبخند ملیح و هیجان خاصی رفت دم در.. برگشت یه دسته گل خیلی قشنگ دستش بود.. داد به من و روبوسی کردیم و تولدم رو تبریک گفت ...........

این کارای یهویی قایمکیش برام از هدیه های گرون قیمت خیلی خیلی با ارزشتره. اینکه برام فکر کرده و یه برنامه مختصر چیده .. اینکه من تو یاد و ذهنش بودم ...

همین خوبه همین کافیه ...

شاید این آخرین بار باشد

این دوره هم تمام شد.

چهارشنبه هفته گذشته از آن پایان نامه کذایی دفاع کردم و نمره کامل گرفتم...

قرار بود فقط خواهر کوچیکه بیاید برای پذیرایی دفاع ...

میهمان دیگری هم نداشتم...

اما هر سه خواهرم آمدند..

همسرجان هم مرخصی گرفت و کنارم ماند تا ان همه استرس را تنهایی قورت ندهم..

بعد هم یک دسته گل خیلی قشنگ و شاد به من هدیه کرد ...

بعد هم همه را شام دعوت کرد و ...

اما بابا حالش خوب نبود... درد داشت... میهمانی زهرمارم شد.. زهر مار همه مان!

مدت هاست دور هم جمع نشده ایم!

مدت هاست نخندیده ایم!


+ اینکه همسرجان بدون گفتن به من مرخصی گرفته بود! آرایشگاه رفته بود.. برایم گل خریده بود و در جلسه دفاع کنارم بود... فرم هام را پرینت گرفته بود و ... خیلی مایه آرامش و شادی من شد! آنقدر که چندین بار بابت این کار قشنگش تشکر کردم...

تمام شدن درس از یک طرف مایه مسرت بود و این حرکت همسر جان از طرف دیگر .. اما حال و روز بابا نمی گذارد کام من شیرین شود حتی لحظه ای!

شاید این آخرین بار باشد

این دوره هم تمام شد.

چهارشنبه هفته گذشته از آن پایان نامه کذایی دفاع کردم و نمره کامل گرفتم...

قرار بود فقط خواهر کوچیکه بیاید برای پذیرایی دفاع ...

میهمان دیگری هم نداشتم...

اما هر سه خواهرم آمدند..

همسرجان هم مرخصی گرفت و کنارم ماند تا ان همه استرس را تنهایی قورت ندهم..

بعد هم یک دسته گل خیلی قشنگ و شاد به من هدیه کرد ...

بعد هم همه را شام دعوت کرد و ...

اما بابا حالش خوب نبود... درد داشت... میهمانی زهرمارم شد.. زهر مار همه مان!

مدت هاست دور هم جمع نشده ایم!

مدت هاست نخندیده ایم!


+ اینکه همسرجان بدون گفتن به من مرخصی گرفته بود! آرایشگاه رفته بود.. برایم گل خریده بود و در جلسه دفاع کنارم بود... فرم هام را پرینت گرفته بود و ... خیلی مایه آرامش و شادی من شد! آنقدر که چندین بار بابت این کار قشنگش تشکر کردم...

تمام شدن درس از یک طرف مایه مسرت بود و این حرکت همسر جان از طرف دیگر .. اما حال و روز بابا نمی گذارد کام من شیرین شود حتی لحظه ای!

ما سه نفر

تو: نیوشا جون از وقتی برا نی نی کتاب می خونی، آرومتر شده؟

من: آره بچه با فرهنگی شده کمتر لگد می رنه .. خخخ. بهش گفتم اینا رو بابایی خریده برات خوب گوش کن.


+ مکالکه پیامکی دیشب من و همسرجان..

ظاهر مکالمه شاده اما من تو خودم ناراحتم اگرچه سعی می کنم همسرجان بویی نبره. بیچاره این کوچولو که در گیر همه حس های دوست نداشتنی من می شه چه بخواد چه نخواد!

تو فقط باش تمام و کمال برای من

دیشب همسرجان ساعت ده شب رفت برای نی نی کتاب قصه بخره...

قبلا بهش گفته بودم دوست دارم برای نی نی قصه بخونم ....

چهارتا کتاب قصه خرید .... من به جای نی نی ذوق داشتم این کتابا رو هی ورق می زدم عکساشن رو نگاه می کردم، روی جلد رو با دقت می خوندم...

خودم تو بچگی کتاب قصه نداشتم! یه دونه داشتم اسمش آهوی سرگردان بود.. هنوزنگهش داشتم!

انقدر حس خاصی بهم داده بود که انگار یکی این کتابا رو برای من، برای کودک درونم خریده ...

موقع خواب یکی دوتا از لالایی های تو کتاب رو همسرجان برای نی نی خوند.. دستش رو گذاشت رو شکمم و براش خوند...


صبحی بهش پیام دادم و این حسا رو بهش گفتم. اونم جواب داد: برای هر دوتاتون می خرم خوشگلم. زیاد براتون کتاب قصه می خرم. دوست دارم همسر خوشگل من.

این پیامش برام حس داشتن یه پناه یه پشتیبان رو تداعی کرد و چشام اشکی شدن...


+ دوست نداشتم کتابا از این قصه های الکی پلکی باشه! دوست داشتم قصه های شانامه باشه،شعرهای شاهنامه که خوندش برای گروه سنی کودک مناسب و روانه... یا کتابایی مثل ماهی سیاه کوچولو اثر صمد بهرنگی...

راسی می شه اگه اینجور کتابا رو میشناسید برام اسمش رو بذارید؟ ممنونم..

همه اش دوست داشتن توست

دیشب خواب های درهم زیادی می دیدم! همه اش این بود که از همسرجان جدا شده ام و با کس دیگری ازدواج کرده ام! بعد به مادمازل1 می گفتم من همسرجان رو دوست دارم... دوسش دارم.. نمی تونم بدون اون زندگی کنم!

نمی تونم با کس دیگه ای باشم... و ادامه دادم که همسرجان گفته بود جدا شدیم ازدواج نکنی تا دوباره کمی بعد با هم ازدواج کنیم!!!!!!! عجب غلطی کردم ازدواج کردم، من هیچ کس غیر از همسرجان را دوست ندارم و ...

بعد می دیدم که برای همسرجان درد دل می کنم که اشتباه کردم ازدواج کردم و می خوام با تو باشم و ....

از خواب پریدم تا چند ثانیه هنوز فکر می کردم خوابم واقعی ست! حتی با خودم گفتم این کیه کنار من خوابیده! تا به خودم آمدم و فهمیدم اوضاع از چه قرار است لبخندی زدم و شاد و خوشحال خوابیدم!


اینکه در خواب این همه از دوست داشتنش حرف می زدم، یادآوریش در واقعیت حس خوبی بهم می داد!