تو که پدرش باشی ...

پیراهنم را بالا می دهد و سرش را می گذارد روی شکمم...

هی ! فکر نکنم بشه بشنوی صدای قلبش رو ...

بعد هی بوسه می زند.. بوسه می زند روی شکمم و نوازش می کند....

این کوچولو هم ورجه وورجه هاش بیشتر می شود ...

حس خوبی به من دست می دهد...

یک حس خوب بعد از این همه وقت!


به نظر می رسد باید دختر خوش شانسی باشد وقتی تو پدرش هستی!

این بالا و پایین ها... این سوز و گداز عاشقی ...

دیشب همسرجان من رو در آغوش گرفت و غرق بوسه کرد و گفت ببخشید.. ببخشید..این روزها زیاد اذیتت کردم، اعصابم خرد بود!

گفت تنها کار خوبی که برات کردم این بود که نون سنگک تازه برات می خریدم....

شب هم تا صبح هی بغلم کرد... هی نوازشم کرد .. هی بوسیدم...

صبح هم گفت ظهری زود برگرد بخوابی منم بغلت، کنم نازت کنم ....


- یه حرف هایی جاش همیشه می مونه... اونم برای منی که پس زمینه ذهنم اینه که حتما یه چیزی هست، یه چیزی بوده که طرف اینطور رفتار کرده! اما خوب در ظاهر هم خوب خر می شم با این بوسه و بغل ها ... :)

از داشتنش خشنودم

آخر هفته خوبی بود. بارها، بارها خداوند را به خاطر داشتن دو روز بی دغدغه و بی دردسر و غرق در آرامش شکر کردم!

درست نمی دانم دلیلش چه بود ولی بیش از هر روز گذشته همسر جان را دوست داشتم... مادام نگاهش می کردم... در نگاهم آن همه دوست داشتن نمایان بود.

صورتش شده بود شبیه پسر بچه ای ده دوازده ساله...

برایم آنقدر جذاب و دوست داشتنی بود که با نگاه کردنش هی ذوق مرگ می شدم :)

جلوی آینه ایستاده بودم، نیمرخم به او  بود... مشغول حساب و کتاب قسط های بی پایان بود که از گوشه چشمم متوجه شدم چند لحظه ای است به من خیره شده....

نگاهش کردم و خندیدم.. گفت: باید مواظب شکمت باشی، نی نی بزرگ شده ها! دوباره خندیدم.

کنارش دراز کشیدم ..گفتم هیچ وقت نباید منو تنها بذاری.. گفت تنهات نیمذارم می خوام  برای تو و نی نی خونه  بسازم، تو فقط مواظب خودت و نی نی باش.

این دور روز عجیب احساس می کردم که از داشتنش خشنودم... که بهترین انتخاب زندگی ام بوده ... که دوستش دارم... تمام این احساسات بی دلیل در من بروز کرده بود، شاید به دلیل تغییرات هورمونی است!

حالا دلیلش هر چه که بود یا نبود من دلخوش بودم و آرامش داشتم و بارها خدا را سپاس گفتم.

همین کافی است ...

"زن بودن" دردی که تمامی ندارد

همسرجان می گفت دوست ندارد فرزندش دختر باشد؛ چون دختر ها همیشه در همه جای دنیا تو سری خور هستند... باید زورگویی جنس مخالف و در کل جامعه اطراف را تحمل کنند ....

شاید دلش سوخته است برای این همه اجحافی که در حق زنان می شود..

می گفت ربطی به این خطه ندارد همه جای دنیا هین است حالا یه جا بیشتر، جایی دیگر کمتر ...

دلم می خواست وسط حرف هاش بگویم می دانی عزیز من! ما زن ها خودمان هم به هم رحم نمی کنیم.. فشارها را بر هم بیشتر می کنیم.. عرصه را تنگ تر .. نفس کشیدن را سخت تر ....

چقدر دیدگاهمان در این موضوع از این منظر یکسان است.. به حرف هاش گوش می دادم و خوشحال بودم که گوشه ای از درد زنانه ما را می فهمد ...

خانوم دکتر حرفی زد، درست یادم نیست چه چیزی گفت اما همسر جان در پاسخش گفت نه اخلاق زن ها همه خوبه در مقابل مردها و این مردها هستند که اصولا اخلاق درست و حسابی برای تحمل کردن ندارند ....

بعد هم ادامه داد مردهای قدیمی از مردهای نسل ما بدتر هم بوده اند بیچاره زن های نسل قبل!


دیشب هم خانوم دکتر مراحل سزارین دوقلوها را می گفت .. به برخی ابعاد زایمان طبیعی هم اشاره کرد.... چهره همسرجان دیدنی بود! پر بود از حیرت و ترس!


سخت ها،آسان شود؛ گر تو آنی باشی که باید

دیروز همسرجان در نتیجه بهانه گیری های روز قبل من رفته تا لپ تاپ را بدهد سرویش کنند که دهن ما را در این مدت سرویس کرده بود! بعد هم اومد دنبال من تا برم دانشگاه محل تحصیل رمز ورود به پرتالم رو که گم کرده بودم بگیرم....

بعد هم رفت خونه....

وقتی من رو گذاشت محل کارم ساعت 12 بود و دو ساعت و نیم دیگه باید می رفت شرکت.

بد ساعت اداری رسیدم خونه... خیلی چزا دیدم!

سبزی خوردن گرفته بود، تمیز کرده بود، شسته بود و پهن کرده بود روی آبگیر تا من می رسم آبش بره بتونم با نهارم بخورم..

شیر خریده بود، جوشونده بود... کمیش رو ماست کرده بود و مابقی رو برای من گذاشته بود تو یخچال...

نهار طبق دستور خودم ماهی پلو پخته بود ....

براش پیام دادم که: حالا من چطور قدردانی کنم از این همه لطف و محبتت...

جواب داد که: قربونت برم نیوشا جونم.. دوست دارم خیلی زیاد.. خوب لا لا کن :)

دوبار بهش گفتم خوشحالم که تو رو دارم و یه تیکه از وجود تو رو درون خودم پرورش می دم ....


می دونی! این حس های خوبی که همسرجان به من میده تحمل خیلی از سختی های این دوران رو راحت می کنه برام





+این روزها خوردن صبحانه یا غذایی که همراه با نون هست؛ نونش باید سنگک یا بربری باشه، اونم تازه :) دست خودم نیست لابد نی نی اینقده خوش اشتهاست...

از خواب که بیدارم کرد، گفتم برا صبحانه نون تازه ندارم.... گفت برات میارم سرکار... رفتم دستشویی تا اومدم بیرون دیدم دم دره و لباس پوشیده تا بره نون بخره ....

حالا توی مسیر به این حرکت همسرجان فکر می کردم که این مدت کارش شده وقت و بی وقت نون سنگک تازه بخره و اشک می شست تو چشام از ذوق...

هسرجان همیشه از این کارا می کرد از همون اول زندگی مشترک آشپزی می کرد.. جارو می زد ....اما الان هر کاری که انجام میده بیشتر به چشمم میاد...

وقتی می گم ممنون که نون تازه خریدی با یه عشقی می گه نوش جونت که واقعا اون نون گوشت می شه به تنم

دلخوشی ها کم نیستند

همسرجان این روزها آستانه تحملشان را خیلی بیش از حد بالا برده... انگار می داند اندازه کافی سر کار تحت فشار و استرس هستم پس او باید خودش را به خاطر شرایط خاصم با من تطبیق دهد...
در این مدت دوبار مجادله داشته ایم هر دوبار پیامکی، هر دو بار کوبنده و سخت؛ طوری که فکر می کردم در اولین دیدار پس از آن مکالمه های پیامکی یا قهری است یکی دو روزه یا جدلی چند ساعته.. اما در کمال ناباوری مرا بوسید و نوازشم کرد... مرا در آغوش کشید.... هر دوبار!!
 اگرچه در پیامک ها حرص و ناراحتی اش را خالی کرده بود اما  نگرانم پس از این نه ماه کوه آتشفشانش منفجرشود همه زندگی ام را مذاب داغ و سوزان دربر بگیرد!



+ دیروز ظهر می گفت: من این روزها کم با نی نی حرف می زنم... بعد  موقع خواب دستش را گذاشت روی شکمم و گفت سلام نی نی، حالت خوبه؟ کجاها رفتی از صبح؟ گفتم جایی نمی ره بیچاره سرجاش هست... گفت نه با تو می ره سازمان و این ور اون ور ... :) وقتی حرف می زد به چشمهاش و ابروهاش که نگاه می کردم توی دلم ذوق مرگ می شدم از دوست داشتنش!

+ دیشب که برام املت می پخت به تن بدون لباسش نگاه می کردم و باخودم فکر می کردم که چقدر دوستش دارم .....
دیشب که می رفت سرکار هم وقتی موقع خداحافظی چشمم به صورتش افتاد بازهم همین حس را داشتم....
دیروز که از راه رسیدم و دیدم با نمونه های پروژه اش سر گرم است دلم برایش قنج رفت... بوسیدمش، صورتش را اصلاح کرده بود من این جور وقت ها لپم رابه  لپش می چسبانم و فشار می دهم.. نرمی اش آرامش بخش است :)
همین ها برای دلخوشی کافی ست، نه؟!

طعم شیرین حس های خوب

یادم رفت بنویسم.. باید زودتر از این ها می نوشتن...

از اینکه همسرجان بعد از آن چند روزی که در بهت و حیرت بود در باب پدر شدنش خیلی زود خودش را با شرایط جدید وفق داد یا به ظاهر تلاش کرد که اینگونه نشان دهد...

هر روز تاکید دارد که با نی نی حرف بزن... مهربان حرف بزن ....

شب ها می پرسد: حال نی نی چطوره؟ یا اینکه: از نی نی چه خبر؟!

دیشب هم می گفت برای آرتا کسر شأن است ماشین باباش پراید باشد باید یک فکری برای خرید بلریانت بکنم (نمی دانم اسمش همین است یا نه) 

صبح ها فقط میلم به نان سنگک یا بربری یا نان روغنی با طعم خاص می کشد.. هر روز برایم یک نان سنگک تازه می خرد ....

برایم مثل قبل نهار و شام می پزد و هر بار می گوید خودت بگو چی دوست داری...

تاکید دارد لباس های کوچولو باید مارک باشند و ...


خوب همه این ها خیلی خوب است.. خیلی شیرین است....

من مدتی بود از همسر جان گله مند بودم بابت برخی اتفاقات که قبلا نوشته بودم امای ادم رفته بود به این موارد دقت بیشتری کنم..

یادم رفته بودم طعم شیرین این ها را خوب مزه مزه کنم....


+ دیشب می گفت: خیلی دوست دارم برا همین نی نی رو هم دوست دارم اگه دوست نداشتم به نی نی هم حسی نداشتم!