هنوز دوست داشتن هست!

چند تایی پیامک طول و دراز داده بود که از محتویش می شد فهمید که پشیمان است اما مرا هم در تحریک کردنش برای به زبان اوردن آن حرف ها مقصر می داند ....

چندباری هم مرا بوسیده بود که تحویلش نگرفته بودم و خواسته بودم از من دور بماند ...

تقریبا تمام هفته گذشته طوری برنامه ریزی کرده بودم که هم را نبینیم ....

جمعه شب ساعت یازده به خانه رسیدم. چند ورق a4 و یک چک سفید امضا روی تخت آشپزخانه بود. به آنها دست نزدم و بی توجهی کردم..... کمی بعد به من گفت اون برگه ها و چک مال شماست...

موقع خواب خوندمشون ... عذرخواهی بود ابراز دوست داشتن و تاکید بر این  گفته من که " دو سال است قیدش را زده ام"! چک هم قیمت خانه بود که اگر درخواست طلاق داشته باشم می توانم از چک استفاده کنم!

فردا شب برای خرید با دخترک بیرون رفتم اما زودتر از روزهای قبل به خانه برگشتم.  صبح همان روز دخترک مریض شده بود البته از شب قبلش مریض بود ... مرخصی گرفتم و رفتم خانه. او زنگ زد به خانه که حال دخترک را بپرسد ... متوجه شد که مرخصی گرفته ام بین جویا شدن حال و احوال دخترک،حال مرا پرسید که خودت خوبی؟! و این خودت خوبی بد جوری به من چسبید!!

شب هم موقع خواباندن دخترک مرا بوسید ....

رفت به اتاق خودش و در رابست... ساعتی بعد من وارد اتاقش شدم که رختخواب بردارم تا شب را در اتاق دخترک بخوابم چون حالش بد بود هنوز و من نگرانش بودم...

یکهو از خواب بیدار شد.. بغلم کرد... حرف زد گفت تو دوستم نداشته باش،قید مرا بزن ولی من بدون تو نمی توانم! من شکست خوردم... حالم این روزها بد بود چون تو را نداشتم،بوی تنت را آغوشت را .... 

دیگر چیزی برای از دست دادن ندارم...

من نتوانستم از تو دور بمانم ولی تو توانستی...! من حال بدم را با عکس های تو خوب می کردم این روزها .

خوشحالم که حالم بد بود فهمیدم که چقدر دوستت دارم...من بی تو نمی توانم ادامه بدهم،زندگی ام به تو بسته ست، نفسم بند توست ....

از من پرسید اجازه می دی شب کنارت بخوابم! که من نگرانی ام بابت حال دخترک را مطرح کردم و پذیرفت و ساعتی مرا در آغوش کشید و هی حرف زد و حتی گریه هم کرد!

من هم کمی حرف زدم ولی خوب حرف هام را دوست نداشت قبول کند! چون گفته بودم دوسالی هست که قیدت را زده ام ! حالا من مانده ام و اینکه چطور به او بفهمانم تمام این هفت سال بین دعواها از این مدل حرف ها زیاد به من زده ای و با روح و روانم بازی کرده ای! و حرف هات مرا به اینجا رسانده،حالا با یک جمله چرا انقدر به هم می ریزی ان هم جمله ای که در پی حرف تو بو که گفتی هفت ساله که قصد داشتم شمارتو در گوشیم بلاک کنم! 


+به هر حال کابوس واقعی و وحشتناک هفته گذشته تمام شد!

من در درون خودم دوستش داشتم و دارم و فکر جدا شدن از او داشت دیوانه ام می کرد ولی برایش نقش یک آدم عادی و خوشحال و راضی از نبودنش را بازی کردم و این نقش او را ترساند!

+برای هر دومان خوب بود این ماجرا که بفهمیم چقدر هم را دوست داریم....

+اما یک روز باید بنیشینیم حرف بزنیم .. جواب تمام حرفهای توی نامه اش را بدهم ...

+ادمی که در این هفت سال سه صفحه حرف شفاهی با من نزده بود ان شب سه صفحه خط در تو و ریز برایم نوشته بود! از حسش،حالش،درونش...

همه چیز باد هواست

ببین چقدر با هم بد بوده ایم، به هم بد کرده ایم تمام این سال ها که حالا بعد هفت سال و اندی وقتی چهار روز جداگانه زندگی می کنیم،راحتیم...

از روز یکشنبه طوری زندگی کرده ایم که یکدیگر را نبینیم.. با هم مراوده و تماس و پیامک نداشته ایم! هر کسی برای خودش زندگی کرده....

صبح ها که می رود سرکار من و دخترک خوابیم.. شب ها که بر می گردد باز هم ما خوابیم.. جای خواب هم جدا شده! در اتاقی می خوابد که کن رفت و آمدی به آن اتاق ندارم و صد البته در را روی خودش می بندد...

عصرها از ساعت شش می زنم از خانه بیرون با دخترک به خیابان گردی و پاساژ گردی و کافی شاپ و دیدن مامی و خواهر کوچیکه و شهر بازی و ... به خانه که بر می گردم ساعت ده و نیم شب است! با خانه ایت و در اتاق خودش چپیده و در را بسته یا هنوز از شذکت برنگشته!

می بینی!  همه چیز در عرض یک روز از هم پاشید و حالا ما شدیم  من و او! با زندگی ای جداگانه ای از هم... 

و چقدر این زندگی بی او برای من و بی من برای او لابد سبک است! احساس ارامش و سبکی دارم! او هم لابد چنین است....

این وسط دخترک آسیب می بیند! او که عاشق پدرش است لابد دلش تنگ می شود! اما من سرش را با میهمانی رفتن و شهر بازی و خرید و رستوران و .. گرم می کنم.

این هم عاقبت آن همه دوست داشتن! هی! دوست داشتن کجاست! همه چیز باد هواست...