این آسمان همیشه ابری

بابا باز هم حالش بد شده ... انگار هر ده یا بیست روزی یک بار دچار این حالات می شود ... 

می بریمش چند روزی بیمارستان باز کمی رو به راه می شود بر می گردد خانه چند وقتی هست دوباره روز از نو روزی از نو ...


- خواهر کوچیکه در انتظار انجام کارهای سفارت در تهران به سر می برد

- زندگی ام شده سکوت، غم، ترس، اضطراب، اشک، بغض ....

کمی هم از تو ...

دخترک هنوز یک ماهه نبود که وقتی  مخاطب قرارش می دادی با جدیت و دقت گوش می داد و توجه می کرد و حتی پاسخ هم می داد با همان اصوات به ظاهر بی معنا...

هنوز دو ماهه نبود تمایل شدیدی به نشستن نشان می داد و با گرفتن انگشتان شصت من یا همسرجان یا مادر بزرگ ها می نشست ... 

حالا که سه ماه و چند روز دارد تلاش می کند خودش بنشیند... سر و پشتش را تا کمر از زمین بلند می کند از آن طرف هم پاهایش را بالا می آورد... تلاشش شیرین است.

همین که پیشش می نشینی این حرکت را انجام می دهد تا از ما بخواهد بنشانیمش..



30 بهمن 95

دخترک تقریبا یک ماهه بود،حتی کمتر از سی روز داشت که وقتی مخاطب قرارش می دادی با دقت گوش می کرد و حتی پاسخ هم نمی داد با همان صداهای ظاهرا معناداری که ایجاد می کرد....

از دو ماهگی اصرار دارد که بنشیند... 

قبل از سه ماهگی با کمک می نشیند و حالا که سه ماه و چند روز دارد وقتی دراز کش است سعی دارد بلند شود و بنشیند تلاشش آنقدر شیرین و دوست داشتنیست که از دیدنش یا تصور حرکاتش در آن لحظه نا خودآگاه لبخند برلبم می نشیند



این مطالب را دقیقا روز فوت بابا نوشتم! جالبه که نا پایاین مونده! نمی دونم به چه دلیل!

ساعت دو خرده ای بوده داشتم می نوشتم و ساعت نزدیک به هشت شب خبر فوت بابا رو دادن به من!

بغض همیشگی

باید پذیرفت و کنار آمد... درد را، مریضی را، مرگ را و همه چیزهای بد ناخوشایند را ....

اصلا یک جایی دیگر باید کشید کنار... باید بکشی به شانه جاده و بگویی بفرمایید فرمان دست شماست....

یک جایی می فهمی تمام اشک هات، تلاش هات، مبارزه هات، نذرها، همه و همه مبارزات منفی بوده اند...

حالا باید بابا را ببینم همچنان در حال درد کشیدن و به خدایم بگویم لابد حکمت توست و آهی سرد و جانکاه بکشم ... بعد به این فکر کنم که از کجا معلوم آینده من بدتر از این خال زار بابا نباشد!

بعد فکر کنم بیچاره دخترک که آوردمش به این دنیای سراسر درد و محنت و مریضی و ناخوشی... 

اینگونه می شود که نا امیدی، سردی، تنهایی،عزلت، ترس و ... می شود مجموعه حس های همه ثانیه های روزت...

خداوند قدرت مطلق است... یکتای بی همتایی که یک زندگی سراسر سختی و جبر را به ما بخشیده و ما باید سپاسگزارش باشیم که سختی هامان سخت تر از این نیستند ...

زندگی دوست داشتنی نیست... یعنی از سی به بعد کلا روی سخت بدش را می نماید..




- بابا هر روز بیشتر از روز قبل هذیان می گوید انگار مغزش به سرعت در حال کوچکتر شدن است ...


- من این بغض بی قرار از رفتن خواهر کوچیکه، حال بد بابا و مادری که هر لحظه می سوزد و می گدازد و باز می سازد



تمام نمیشوند دردها

حال خراب بابا و درد همیشگی اش ...

بواسیر و شقاقی که اینبار دردش تحمل نکردنی ست، فقط امیدوارم کارم به عمل نکشد ...

عفونت رحم و ....

کی خلاص می شوم از دکتر رفتن و دارو استفاده کردن!


کوهی به پشتم است... کوهی سنگین..

روزگار نشانم داد نمی توانم همیشه محکم و قوی باقی بمانم!

سلامتی تنها دلیل خوشبختی ست

حالا تا دو ماه باید کتوتیفن و راینیتیدین بدهم به خورد دخترک ...

دوست نداشتم داروی شیمیایی پایش کشیده شود به زندگی دخترک....

غمگینم..

اما امیدوارم فقط دو ماه باشد و خوب شود ...

منی که دیگر نیست

دخترک چند روزی ست کمی شیر می خورد و بعد سینه را رها می کند و به شدت گریه می کند ... 

هنگام شیر خوردن احساس می کنم نمی تواند خوب نفس بکشد...

گهگاه متوجه میشون که شیر به گلویش می آید و برمیگردد!

نشانه های رفلتکس را جستجو کردم، ظاهرا رفلاکس دارد...

دکترش چندی پیش کپسول امپرازول تجویز کرد با دستور استفاده مشخصی ...

کسی تجربه ای دارد؟ اطلاعاتی ....


- گویا پای بابا دوباره درگیر عفونت شده ...

چندی پیش که بیمارستان بستری بود دکترش گفته بود مقداری عفونت وارد خونش شده! ... بابا روزگار خوبی را سپری نمی کند...

همین که دو تا پرستار روز و شب پیدا کردیم برای رسیدگی به امور بابا و امورات خانه کنی خیالم راحت است...


- روزها را فقط می گذرانم! در سکوت و ناامیدی مطلق! آغوش همسرجان امن ترین جایی بود برای آرامشم... حالا آنجا هم آرام نیستم... مادام فکر می کنم خدا و سرنوشت و دنیا در حال چیدن حادثه های ناگوار بعدی هستند ...