بغض همیشگی

باید پذیرفت و کنار آمد... درد را، مریضی را، مرگ را و همه چیزهای بد ناخوشایند را ....

اصلا یک جایی دیگر باید کشید کنار... باید بکشی به شانه جاده و بگویی بفرمایید فرمان دست شماست....

یک جایی می فهمی تمام اشک هات، تلاش هات، مبارزه هات، نذرها، همه و همه مبارزات منفی بوده اند...

حالا باید بابا را ببینم همچنان در حال درد کشیدن و به خدایم بگویم لابد حکمت توست و آهی سرد و جانکاه بکشم ... بعد به این فکر کنم که از کجا معلوم آینده من بدتر از این خال زار بابا نباشد!

بعد فکر کنم بیچاره دخترک که آوردمش به این دنیای سراسر درد و محنت و مریضی و ناخوشی... 

اینگونه می شود که نا امیدی، سردی، تنهایی،عزلت، ترس و ... می شود مجموعه حس های همه ثانیه های روزت...

خداوند قدرت مطلق است... یکتای بی همتایی که یک زندگی سراسر سختی و جبر را به ما بخشیده و ما باید سپاسگزارش باشیم که سختی هامان سخت تر از این نیستند ...

زندگی دوست داشتنی نیست... یعنی از سی به بعد کلا روی سخت بدش را می نماید..




- بابا هر روز بیشتر از روز قبل هذیان می گوید انگار مغزش به سرعت در حال کوچکتر شدن است ...


- من این بغض بی قرار از رفتن خواهر کوچیکه، حال بد بابا و مادری که هر لحظه می سوزد و می گدازد و باز می سازد



نظرات 2 + ارسال نظر
مینو پنج‌شنبه 28 بهمن 1395 ساعت 10:02

خدا خودش به بابا کمک کنه براشون همیشه دعا میکنم.
عزیزم با برادرم که صحبت کردم بخاطر یه سری شرایطش فعلا نمیتونه شمارشو بده (چون کیس خاصی برای اقامتش داشت)شرمنده ت شدم عزیزم.اما مطمئنم اگه امکانش براش بود دریغ نمیکرد.خدا پشت و پناه خواهر باشه.

ممنونم درک می کنم ایرادی نداره.

پری چهارشنبه 27 بهمن 1395 ساعت 08:32 http://shahpari-a.blogsky.com/

عزیزم .. سفر خواهرت بی خطر .. و برای بابای نازنینت شفای عاجل میطلبم ..

ممنونم گلم

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.