آخرین روز کاری سال 94

انقدر درگیر این حادثه تازه اتفاق افتاده شده بودم که گذر ایام از خاطرم رفت....

امروز آخرین روز دلگیرانه کاری ست و من همین الان در حال بغضم از تموم شدن سال! اگرچه بارها خواسته بودم که این سال لعنتی هرچه زودتر تموم بشه!

به پایان رسیدن حس .. به پایان چیزی رسیدن که دیگه به عقب برنمی گرده دلگیرانه است...

قبلا گفته بودم آغاز سال نو پر از حس های متضاده برام. از یه طرف تموم شدن از طرف دیگه دوباره شروع شدن.......

دلتنگی تموم شدن لحظه هایی که از دست دادیشون و دلهره و اضطراب روزهای پیش رو با یه حسی از نو شدن و تازگی دلچسبانه....

اما حالا فکر می کنم بخش از ماجرا همونجور دلگیرانه باقی می مونه و از بخش دیگه حس تازگی و نو شدن دلچسبانه حذف می شه و فقط دلهره و اضطراب باقی می مونه!

امیدوارم سال آینده سرشار سلامتی و سلامتی و سلامتی و شادی و شادی و شادی باشه ......


+ دیشب خرید نوروزم رو انجام دادم. دوتا مانتو خریدم در مجموع شد سیصد و هفتاد و پنج. یکیش رو برای دوران بارداریم خریدم، برای زمانی که شکمم بزرگ می شه. موقع خرید خودم رو باز سرزنش می کردم که مردم نون شب ندارن بخورن تو دویست تومن می دی به مانتو! این حس سرزنش کننده همیشه تقریبا با منه.... حالا من در سال یه بار اینکار رو انجام می دم ها! سال گذشته اصلا چیزی نخریدم... سال قبلش فقط یه مانتو. مانتو رو جوری می خرم که بتونم با کیف و کفش و روسری هایی که از قبل دارم ست کنم! امسالم همین طور خرید کردم.. با این حال عذاب وجدان با من هست! یا مثلا لباس فرمم رو هر دو سالی دو دست می خرم با قیمت نازل ولی بازم موقع خرید عذاب وجدان دارم! کلا اگر در توانم بود کل حقوقم رو می بخشیدم به نیازمندا... آخه با حقوق من چند تا نیازمند رو می شه رفع حاجت کرد؟!

کاش مردمی بودیم که به هم دیگه کمک مالی می کردیم.. برای هزیه درمان.. برای هزینه ازدواج و خرید خونه ... بعد اون وقت همه همسطح بودیم و کسی نیازمند نبود من بدبختم موقع هر نوع خریدی اینقده عذاب وجدان نداشتم!

چند نفری می شناسم که نیازمندن و بیچاره از عرق پیشانی و زور بازو با اینکه پیر و ناتوانن نون می خورن، خودم و خانواده به این ها در حد توان کمک می کنیم... اما می دونم که براشون کافی نیست!

حالا که پشیمانم مرا می بخشی؟!

همون شبی که کتاب خدا در دست ناله می کردم...

همون شبی که گلایه می کردم با خدا که بیا و از زندگی من بگذر بذار این نفس بند بیاد...

من خسته شدم از بودن کنار آدم هایی که تو خلقشون کردی که اینجور راحت می شکننت!

همون شبی که حلاص شدن  از این حادثه تو ذهن و دلم بود با باز کردن قرآن خوندن چند آیه از سوره نور متوجه هشدارهایی شدم از سمت خدا...

همون وقتی که قبل از باز کردن کتاب خدا از خدا خواستم کمکم کنه درست تصمیم بگیرم....

حالا دوباره دیشب... سوره انبیاء..... و جوابی که گرفتم!

جواب اون گلایه ها و ضجه ها.....

"شما به چه حقی با پروردگار و مخلوقاتش چنین سخن می گویید....."  کاش تصویری از این قسمت سوره رو برای خودم ذخیره می کردم تا بتونم معنی درستش رو اینجا انتقال بدم. چیزی که در ذهنم مونده از معنای آیه این بود نوشتم.

وقتی که سلامتی فرزندم رو از خدا خواستم پاسخی دریافت کردم که: "ما با تهیدستی و بیماری و سلامتی و ثروت شما را مورد آزمایش قرار می دهیم"


- حالا نگرانم من با داشتن فرزندی بیمار مورد آزمایش خدا قرار بگیرم! حالا نگرانم که نتیجه ناسپاسی من در برابر این لطف و هدیه خداوندی تأثیر مخربی بر فرزندم داشته باشد!

+ حالا چقدر توبه کنم؟! چقدر مدح و سپاس بگویم که مرا ببخشی؟! حالا که نگرانم و پریشان و پشیمان

تغییر شرایط

چند روزی بود هوا چنان بهاری بود که انگار به راستی بهار از راه رسیده ست . گاهی حتی گرما چنان شدت داشت که انگار بهار رو به پایان بود و این تابستان بود که خود نمایی می کرد.. تا یکی دو روز پیش به ناگهان هوا سرد شد.. دوباره زمستان برگشت!
 از این جا که منم کوه ها واضح دیده می شود، کوه ها که حالا پر از برفند!
درست وقتی که هیچ کس انتظارش را نداشت شرایط جوی تغییر کرد ....
درست مثل شرایط ما که از نظر ذهنی شاید کمی آمادگی اش را داشتیم اما از نظر روحی و روانی نه!


+- دیروز ظهر پس گری هایی که به ضجه بیشتر شبیه بودند، بعد از گلایه ها و التماس ها .... کتاب خدا را گشودم که راهی پیش پایم بگذارد....
سوره نور بود، درست یادم نیست چه آیاتی اما در جواب گلایه های من نوشته بود: "خدا هرآنچه را بخواهد انجام می دهد" ..... نوشته بود: "از گناهکارانید اگر .... "
فکر می کردم در آغوشم می کشد بعد از آن همه دلشکستگی .......

بعد از در غم فرو رفتنم، حالا شاید خیلی دیر باشد

مشاورم بعد از شنیدن حرف هام گفت: می فهمم سخته برات تحمل این واکنش اما خوب نمی تونم درکت کنم چون زن نیستم و باردار نشدم و ... حست رو به درستی نمی تونم درک کنم!

مشاورم نمی تونست بفهمه که چرا این نوع برخورد همسر جان برای من تبدیل شه به یه بحران!

شاید به مرد باید بعد از شنیدن خبر بارداری همسرش اون رو بزنه و زیر باد کتک و لگد بکشتش تا بقیه بحران رو درک کنن!

مگه صدای بلند و خشمگین یه مرد کم از کتک داره؟! مگه بی تفاوتی و سکوت و اخم کم از مشت و لگده به روح آدم؟!


به توصیه مشاورم ده دقیقه راجع به این موضوع با همسرجان صحبت کردم.. توضیح دادم که رفتارش مناسب نبوده حداقل از یک آدم سی و دو ساله انتظار می ره احساسات و ناراحتی و خشمش رو از آدم هایی که خارج از این موضوع هستن پنهان کنه. مثلا مامی چه دخلی به این ماجرا داره که تو با اخم و سکوت مهونش می شی؟! یا شوهرخواهر 2 چه ربطی به بچه دار شدن ما داره که تبریک می گه و هیچ جوابی از تو نمی شنوه هیچ، اخم هات رو هم باید تحویل بگیره؟!

توضیح دادم من نگرانم بعد از نه ماه باز دوباره این کابوس رو با عکس العمل هات برام تکرار کنی. من نمی تونم تنهایی مسئولیت یه نفر دیگه رو به دوش بگیرم! کسی که شاید اصلا سالم به دنیا نیاد.. شاید مریض باشه.. درمان بخواد.. من حمایت کامل می خوام.....

فقط در جوابم گفت: من اولش اونجوری رفتار کردم... من حمایتت می کنم. ازت مراقبت می کنم ....

بعد هم که زدیم از خونه بیرون.. توی راه می گفت: ته ته این زندگی هیچی نیست. همه راه رو می ری و به آرزوهات هم میرسی اما تهش هیچی نیست! به خاطر این می گم یه بچه بیاریم و اضافه کنیم به این دنیایی که تهش هیچی نیست و همش زجر و عذابه! ...


می دونی! جهان بینی هر دوی ما خیلی غمگینه.. من اینجای حرف های همسرجان رو درک می کردم اما این حرفها مال وقتی بود که در حال تصمیم گرفتن برای بچه دار شدن بودیم .. نه الان که این اتفاق افتاده.. اگر اون موقع جدی تر با موضوع برخورد داشتیم شاید الان تو این موقعیت نبودیم و هیچ وقت دیگه هم نمی خواستیم که باشیم!

آخر حرفهاش گفت: نه پدر و مادر آدم، پدر و مادرش می شن! نه زن آدم زنش می شه! نه خدای آدم خداش!!!!!!!!

من معنی این جمله آخرش رو نفهمیدم اصلا!!


یه کم آروم ترم اما با واقعیت هایی که پیش اومده نمی تونم به راحتی کنار بیام! با این که رفتار همسرجان باعث سرافکندگی من در خانوادم شد.. که خواهر کوچیکه نوع رفتار همسرجان رو بچه بازی و مسخره می دونه و می پرسه می خوای بچه رو نگهش داری؟! یا خانوم دکتر هشدار می ده اگر رفتارش اینه از شر اونی که تو شکمته خلاص شو حتی نمی خواد همسرت رو در جریانش قرار بدی.... یا مامی که به خانوم دکتر گلایه کرده و گفته: دیدی! دختر دسته گلم رو دادم بهش حالا بعد چهارسال زندگی مشترک پدر شده طلبکاره انگار ازما با اون همه اخم و سکوت .....!


می دونی! وقتی یه چیزی خراب می شه درست کردنش امکان پذیر نیست.. حالا همسر جان هر چقدر ماهی سالمون بخره و تاکید کنه این نوع ماهی برای دوران بارداری خیلی مفیده .... حالا هر چقدر بگه مواظب خودت باش سرما نخوری ......

من می فهمم ته ته دلش این حرفا نیست وقتی راجع به دارو هایی که دکتر داده برا بار دوم نه سوم می پرسه اما هیچی تو ذهنش از دفعه قبل نمونده و معلومه که الکی می پرسه و براش مهم نیست وگرنه یه سوال رو که دوبار جوابش رو شنیده باز مطرح نمی کنه!


می دونی! همسرجان فکر می کنه در روابط ما در زندگی مشترکمون مشکلی نیست ولی من فکر می کنم هست و مهمترینش اینه که می ترسم گاهی موضوعاتی که چالش برانگیزن رو با ایشون مطرح کنم چون نگرانم نتیجش بشه داد و بیداد ...


چهارشنبه یه جلسه دو نفره مشاوره داریم.. نمی دونم تو اون جلسه چی قراره بگذره! از همین الان استرسش رو دارم...

آبستن دردم

باید بنویسم از شکی که یک آن آمد به سراغم....

بعد تبدیل شد به اطمینان... و کمی بعد تر وقتی به صد در صد یقین رسیدم ترسی بی مانند تمام وجودم را فرا گرفت!

انگار زیر پاهام خالی شد.. انگار با آینده ای ناشناخته به آنی مواجه شده باشم!

نه اینکه انتظارش را نداشته بودم، نه اینکه منتظرش نبودم، نه اینکه برنامه ای، تصمیمی تصمیم مشترکی برایش نگرفته بودم... با این همه ترسیدم..

و کمی بعد تر حس کردم چقدر تنهایم! در میان این همه آدمی انگار یتمی بودم آواره! و هیچ کس نمی داند این حس آوارگی که می گویم چیست! این حس یتیمی!!

اوه خدای من! این بغض را بگو وا ماند از ترکیدن....

حالا به این جای حرفهام که می رسم پر می شوم از سکوت.. از در خود فرو رفتگی.....

می دانی! این حقش نبود که اینگونه، انقدر بد، با این حس ها، تنهای تنها به استقبالش بروم!

فکر می کردم این روزکه برسد دنیاییم رنگی رنگی می شود.. پر از بادبادک های رنگی.. پر از بوی گل نرگس و زنبق! من چه می دانستم با مخروبه ای روبرو می شوم که آسمانش تیره و خاکستری و عبوس است!؟ من از کجا می دانستم به جای عطر خوش گل ها بوی تعفن حس های بد همه جا می پبچد؟! من از کجا می دانستم انقدر تنها می مانم برای هضم این ترس و ناباوری؟!

نه، تو انتظار نداشته باش که از روی جمله های ابراز تفرتت توانسته باشم عکس العمل هایت را حدس بزنم!

مگر این تصمیم را با هم نگرفتیم، مگر تو هم مشارکت نداشتی برای رخ دادنش! حالا این رسم مردانگی توست که مرا با این شرایط روحی در مواجهه با این ترس تنها بگذاری؟!

این چند روز با خودم کم حرف نزدم، کم اشک نریختم.. می دانی یکی از حرف هام چه بود؟! اینکه خداوند من! من باز هم تو را سپاس می گویم به خاطر اینکه در هر مرحله ای از زندگی ام مرا با ادم ها و اتفاق هایی رو به رو کردی که در نهایت بشوم طلبکار تو!! من از خدا طلبکارم به اندازه همه عمرم... به اندازه همه اشکهام!

راستش من هم مشتاق رخ دادنش نبودم! ته دلم به چیزیر این زندگی  که باید مطمئن نبود برای همین هم مشتاق رخ دادنش نبودم!!!!

اما وقتی به این نتیجه مشترک رسیدیم که بالاخره که باید.... و تمایل دو طرفه محرز شد، اقدام کردیم... خیلی هم بی گدارا به آب نزدیم که حالا این بشود نوع عکس العملت به ماجرا!

حالا حسی که شاید باید قشنگترین حس دنیا می بود، شده است شبیه یک بی حسی! بی تفاوتی و شاید بدتراز این ...  انزجار ازآن چه اتفاق افتاده.....

می دانی! همه این ها را تجربه کردم، این بی پناهی، این زیر پا خالی بودن، این یتیمی، این آوارگی.... همه این ها به خاطر عکس العمل های تو بود که در دایره درک من در این شرایطی که هستم  نگنجید! چقدر حرف هات برایم مضحک بود وقتی گفتی: من تو خودمم ... من پنج ساله می گم از بچه بیزام!

یادت رفته بود همین چند وقت پیش با هم این تصمیم مشترک را گرفتیم! به اشتباه ابراز تمایل مرا با اصرار کردن اشتباه گرفتی! من اصراری به این موضوع نداشتم. اما اگر موقع تصمیم گرفتن مردو مردانه حرف آخرت را می زدی تصمیم دیگری می گرفتیم! من هیچ وقت داشتن فرزند را در زندگی یک هدف یا برنامه یا هر چیزی دیگری قرار نداده بودم... هر چه می گفتی تا آخرش کنارت بودم مثل یک کوه.... نه مثل تو زیر تصمیمم را خالی کنم!

نمی دانی چقدر سخت بود برایم وقتی گفتم من اصرار نداشتم و تو با لحنی کنایه آمیز تکرار کردی اصرار نداشتی؟!! تا برایت توضیح دادم و جا انداختم که ابراز تمایل و طرح موضوع با اصرار فرق دارد! تو خودت هم این تصمیم مشترک را قبول کرده بودی وگرنه هزار راه داشتی پیش پایت که این اتفاق نیافتد! من هیچ مخالفتی با تو نمی کردم! تازه مگر می توانم مخالفت کنم وقتی همه این روزهای زندگی مشترک تصمیمات مشترک یک طرفه داشته ایم! تصمیماتی که در طرح موضوع مشترک است و تصمیم حرف توست.. البته موافقت من از سر اجبار یا اکراه نبوده به تو و تصمیماتت اعتماد داشته ام.

می دانی! حالا خسته ام.. خیلی خسته ام.... از اینکه باید در هر شرایطی تو را درک کنم! حتی در شرایطی که خودم نیاز به درک شدن دارم! به نظرت مسخره نیست؟!

می دانی! کجای ماجرا جالب است؟! اینکه من رد تمام اتفاقات مهم زندگی ام که می توانسته نقطه عطفی باشد از طرف تو شکسته ام! ماجرای رهن خانه را یادت هست؟! صبح روز عروسی را یادت هست؟! حالا هم این ماجرا .....

جالب تر می دانی کجاست؟! وقتی که به تو می گویم همه از بیرون زندگی مرا گل و بلبل تصور می کنند و هیچ کس نمی داند چه زجرهایی کشیده ام می گویی کدام زجر؟! کی؟! می چیکار کردم مگه؟!


- حالا مانده ام بین نگه داشتن و نداشتنش! با خودم فکر می کنم این زندگی دو نفره را می توان با این شرایط .. با این سختی ها.. زجرها تحمل کنم اما آن یکی شاید آمدنش تحمل همه چیز را برایم سخت کند!

- این نه ماه درد و مراقبت و سختی با من! درد زایمان با من! بعد وقتی جنسیتش آنی نشد که تو می خواهی نگاه ها به سمت من! اگر سالم نبود نگاه ها به سمت من! کسی هم نیست بگوید بابام جان یکی بوده دردی، غصه ای، غمی با رفتارش با حرفهاش با اعمالش  به جان این اینداخته که حالا فرزندش سالم نیست! همه این ها به کنار این نحوه عکس العملت را کجای دلم بگذارم؟! به کجای این دنیا ببرم برای قضاوت که این دنیا همه ناعدالتی است؟! در آخر هم فامیلی تو می شود نشانی ثمره درد من!


+- سایه گفت: همیشه فکر می کردم خدا به تو یه فرزند با درک و شعور می ده چون معتقدم با هر دست بدی با همون دست بگیری....

برام تو تلگرام تکست کرده بود... خوندم بغضم ترکید.. مجال گریه کردن نداشتم باید خودم رو به سرویس اداره می رسوندم و چشمهای گریانم نباید نمایان می شد! توی دلم به سایه گفتم: خدا به انسان های با درک و شعور، درد هدیه می ده.... (اگر من انسان با درک و شعوری باشم)!


- هیچ کس جز سایه از این خبر خوشحال نشد.. هیچ کس جز سایه اشتیاقی نشون نداد.... هیچ کس هیچ کس! اینجا بود که حس یتیمی آواره اومد به سراغم و درک کردم چنین حسی رو.....

خانوم دکتر گفت: شاید چون خودت و همسرجان ناراحتید و خوشحالیتون کاملا تصنعیه و این به مخاطب القا می شه!


- عکس العمل همسرجان به تفصیل: وقتی نتیجه بی بی چک رو براش می گم: نه بابا این نتیجه ها معتبر نیست! ......کمی بعدتر به شوخی: تو که التوکی (یه اصطلاحه در گویش ما که می شه ابا دردا مثلا) بعید می دونم حامله بشی!

دو روز بعد وقتی دارم می رم آزمایش بارداری بدم: مگه ناشتایی که می ری آزمایش خون؟! من می گم: تست بارداری ناشتا بودن نمی خواد اما با این حال ناشتام! می گه: مگه می ری تست بارداری بدی؟! هنوز باورش نشده.. اما من مطمئنم!

فردا شب وقتی جواب مثبت دستمه: می شینم تو ماشین می گم مثبته و تقریبا سه هفته است! و همسرجان: سکوتی تلخ توأم با ناراحتی .......

همچنان سکوت.. بی نگاهی که به سمت من باشه! بی دستی که شونه من رو لمس کنه و بزنه پشتم بگه نترس باهاتم!  ساعت ها سکوت.....

تا اینکه من می گم: نمی خوای چیزی بگی؟! این چه رفتاریه!؟ آخر این کلنجار رفتن های منم میشه صدای بلند در پاسخم!  و اینکه من که با تو کاری ندارم! نمی فهه که همین کاری نداشتن خودش بزرگترین عذابه!!!!!!!!!

و در نهایت توجیهی که می شنوم: من تو خودمم، ناراحتم.... پنج ساله می گم از بچه بیزارم.. می بینی تو خودمم من رو درک کن پاچه ام رو نگیر!!

و من رد جواب می گم: همیشه این منم که باید درک کنم! همش من من من بابا جان زندگی مشترک من نداره ما داره.. یه بار تو درک کن.. من فقط دلگرمی می خواستم! یک دست که بزنه پشتم بگه منم ترسیدم ها ولی هستم کنارت .. با همیم!!


- حالا هر چقدر هم که در آغوشم بکشی... هر چقدر هم بگویی این را برایت می خرم... آن را بخور فایده ندارد! دلم خالی شده انگار از بودنت، از اعتماد به بودنت! حالا توجه هات تصنعی اند و نمی توانند حس چندش آوری که به این که در شکمم است را از بین ببرد!


- نمی خواهمش! این را می گویم.. همین که در شکمم است... لابد اگر بماند بعد 9 ماه با ناسالم به دنیا آمدنش خداوند چوبش را که همیشه برای من دم دستش است به سرم می کوبد! خدایا خواهشا نه! از این یک مورد فاکتور بگیر بگذار جای خطاهای مابقی آدم ها که زیرزیرکی ردشان می کنی بی حساب و کتاب!


همیشه نیمه خالی لیوان، همیشه خطاها را می بینیم!

می دانی! ملتی هستیم که در یک رابطه همیشه نیمه خالی لیوان را می بینیم، همیشه کاستی ها و خطاها و منفی ها و ناراحتی را به خاطر می سپاریم!

همه خوبی ها، نیکی ها... همراهی ها، حس های خوب و دوست داشتن طرف را فراموش می کنیم و چهار قلم خطای طرف را بزرگ می کنیم و حجم می دهیم و ....

کاش یاد بگیریم جامع نگر باشیم....

کاش یاد بگیریم از آن بالا بیاییم پایین کنار طرف مان در همان رابطه دوش به دوشش راه برویم بعد قضاوت کنیم بدخلقی طرف را، ناراحتی اش را ...


+- خانم دکتر به خواهر کوچیکه گفته بود: هیچکس مراعات حال مرا رد دوران بارداری نکرد! البته درست هم گفته بود.... و ادامه داده بود که:نیوشا چند بار با من بد حرف  زده البته بعدش تماس گرفته و عذرخواهی کرده ...!

حق با خانوم دکتر است دوبار در این هفت ماه اتفاق افتاد متاسفانه که من مکالمه تلفنی مناسبی با ایشون نداشتم اما عین این هفت ماه رو در دو نوبت صبحو عصر تلفنی یا به ندرت حضوری جویای حالش بودم... بگذریم که بین این دوبار مکالمه تلفنی با پیامک هم ....

وقتی برف می بارید من اولین و تنها کسی بودم که اول صبح تماس می گرفتم و اصرار می کردم مدرسه نرود در این هوا و اگر می رفت باید حتما از سلامتش مطمئن می شدم..

روزهای اول بارداری اش کنار همه ناراحتی اش ماندم..

روزهای پس از تشخیص جنسیت، کنار اندوه اش ....

وقتی خبر بارداری اش را داد من چنان ذوقی کردم که تا به حال کسی برای خودم اینطور شادی نکرده است...


می دانی این حرف ها گفتن ندارد.. من خانوم دکتر را دوست دارم، قبولش دارم.. ناراحتی اش را هم به دیده ..... اما حرفم این عادت نادرست ما آدم هاست که خوبی هم نه اما توجه های بی دریغ طرف را نمی بینیم اما مبادا روزی، یکبار روی ناخوشش را به ما نشان دهد!

تولد کوچیکترین عضو خانواده

دیروز تولد خواهر کوچیکه بود...

کلی کادو گرفت :) یه انگشتری طلا از همسرش.. یه کیف قشنگ از خواهر1... بقیه هم نقدی هدیه دادن :)

خواهر کوچیکه با همون کیف و انگشتر انقده ذوق کرد... می گفت از فردا این کیف و برمی دارم و ... شوهرشم از این حس های کودکانه شیرین خواهر کوچیکه تو دلش قند آب می شد :)

داداش کوچیکه هدیه نقدی بالایی داد و خواهر1 طبق معمول، طبق معمول با شوخی و خنده اما کنایه آمیز گفت خوب واسه خواهر کوچیکه انقده مایه می ذاری برا ما که تا حالا اینجوری خرج نکردی!!!!!!!!!!!!!!

دو یا سه بار گفت! دفعه آخر داداش کوچیکه گفت چون براش خونه نویی نیاورده بودم و تا حالا خونش نیومده بودم ..... با یه تیر دو نشون زدم :)

اصلا این حرف در شآن خواهر 1 نبود! خواهر1 وضعیت مالی خیلی خوب و عالی داره .. سالی چند بار مسافرت و خرید های مارک و بهترین خونه و زندگی اصلا نیازی به هدیه دیگران و این طور مسائل نداره! اگرم شوخی بود که یه بار گفتنش بس بود!

البته شاید هم خواهر1 مبلغ بالا هدیه گرفتن رو می ذاره به حساب عشق و علاقه طرف ....

اگرچه خانوم دکتر همیشه گرونترین هدیه ها رو برای خواهر1 گرفته اما انگاری همچین تاثیری روی خواهر1 نداشته!


بگذریم گستره غیبت کردن من به دامنه دنیای مجازی هم کشیده شده گویا!

البته غیبت به خودی خود دامنه تعریفش برای من مشخص نیست.. یعنی یه جورایی خیلی وسیعه و دست و پای آدم رو کلا می بنده تو حرف زدن!




+ طبق معمول من از همه زودتر اونجا بودم..

طبق معمول از همه دیرتر رفتن خونه خودم

طبق معمول من پای ثابت ظرف شستن بودم...

از هیچ کدوم این ها ناراحت نیستم چون از ته دلم و با خوشحالی انجام می دم ...