نه آنی ام که باید ...

خوب که فکر می کنم می بینم لیاقت مادر شدن را ندارم...

دخترک، می تونی من رو نبخشی ....

فقط امیدوارم که در سلامت روحی و جسمی به این دنیا بیایی

کاش می شد روی آب بخوابم!

دیروز رفتم دیدن مامی از سر کار رفتم و تا ساعت نه و نیم شب پیشش بودم...

مامی انقد خسته و افسرده شده که حالا که بابا هم نیست و نیازی نیست خونه بمونه بازم پاشو از در خونه بیرون نمی ذاره!

خانوم دکتر اصرارش کرد شب بره خونه اونا اما مامی چسبیده به خونه و تکون نمی خوره ...

خودمم که یه وضعیتی دارم بهنره ازش حرف نزم!

خواهر1 اومد یه سر زد و خداحافظی کرد که بره امروز رو پیش بابا تو بیمارستان بمونه که برادرا نیاز نباشه مرخصی بگیرن ...

چند لحظه ای که پیشمون بود مامی از درد پاش و کمرش گفت .. خواهر 1 نذاشت حرفای مامی تموم بشه و گفت: خواهشا مراقب خودت باش ما سنمون داره می ره بالا دیگه نمی تونیم به شما برسیم!!!!!!!!!!! ما خودمون مریضیم و ... 

انگاری سن اون می ره بالا سن مامی ثابت می مونه! انگاری اونا حق دارن مریض باشن اما مامی دست خودشه که مریض نشه!!!!!!!!!!!!!

کاش کمی فقط کمی تأمل کنیم در حرف ها و رفتارامون!

وقتی رفتن مامی گفت دختر بزرگ خانوم همسایه کناری رو خدا خیرش بده هر شب اینجاست تنهاشون نمی ذاره و هر وقت کاری هست پایه ثابت کمک کردنه با بچه هاشو شوهرش میاد ...

حالا نوه های مامی یا اصلا نمیان یا اگر میان هنوز ده دقیقه نگذشته می رن رو اعصاب که بریم! دیشبم خانوم دکتر با بچه هاش یه سر اومد یکیشون که تا میاد می ره تو اتاق مامی دراز می کشه و موبایل بازی می کنه.. اون یکی هم مشت و لگد می کوبید به مبلا که پاشو بریم . گفتم الان که باباجون نیست که آه و ناله و درد و مریضی باشه که نتونید تحمل کنید، الانم طاقت اینجا موندن ندارید واسه چی میایین اصلا.. بعدم رو کردم به خانوم دکتر گفتم تو هم مثل خواهر1 بچه هاتو نیار واسه چی میاریشون!  انقد اعصابم خرد شده بود از این رفتارا که گفتن پاشو برسونیمت خونه گفتم نه تنها برم راحتترم رفتارای پسرت رو اعصابمه!


- امروز انقدر ذهنم درگیر بابا بود یادم رفت نون بردارم صبحانه رو بدون نون آوردم ...

امیدوارم همونطور که دکترش گفته با برداشتن اون یه ریزه استخون روند بهبود بهتری پیدا محل زخمش

- دیروز سر ناهار خدمتکار مامی می گفت تا پدر و مادرت هستن شما خواهر و برادرا با همید همین که اینا نباش از هم می پاشین! عمیق که به موضوع فکر کردم دیدم واقعا همین طور هم می شه...

- یکی از انگشت های دست مامی، استخوان بند اولش بیرون زدگی دارد و یک جورایی حالت دفرمه شدن را پیدا کرده ... دیشب تا صبح خواب بیماری روماتیسم و ... را می دیدم :(

تو بخواهی خوب می شود

0نتیجه مشورت با دکتر قلب عروق این شد که ریسک عمل در حال حاضر خیلی بالاست. دارویی تجویز کردند که باید تا 15 روز استفاده بشه بعد یک سری آزمایشات انجام بشه تا ببینن ریسک عمل پایین اومده یا نه!

اما دکتری که پا رو جراحی کرده بود سفارش کرد دارو استفاده بشه اما فکر عمل رو از سرمون بیرون کنیم! گفته عمل یعنی اینکه باید با پدرتون خداحافظی کنید!

در مورد پا هم یه استخان بیرون زده از زخم که دوباره به خاطر اون باید تو بیمارستان جراحی بشن و یک شب بستری بشن! دکتر گفته شاید دلیل اینکه زخم خوب نمیشه همین بیرون زدگی استخان هستش! اگرچه گرفتگی عروق و درست عمل نکردن ریه ها و در نتیجه عدم اکسیژن رسانی و خون رسانی کافی به محل زخم جزو دلایل اصلی عدم بهبود زخم هستند...

جراح خان نظریه صادر کردن که بعد از این جراحی کوچیک هفتاد درصد ممکنه زخم بشه و اگر نشد باید از زانو قطع بشه!

حالا ببین چه روزیه که می گم! باز باید بابا بستری بشه و از زانو قطع کنن... ما که گفتیم از همون اول از هر جا خونرسانی خوبه قطع کن مرد حسابی، چرا انقدر عذاب می دی بیمار رو؟!


حالا خدایا خودت بگو چه چیزی، چه کسی مانده که به آن قسمت دهم برای شفای بابا؟!

مگر قدرت تو، مهربانی تو، اراده تو بالاتر و بزرگ تر و برتر از هر قدرت و اراده و درد و مرضی نیست؟! نمی خواهی که خوب شود؟! بیا و این بار بخواه....

مگر در سختی ها و تنهایی و دردها تنها پناهگاه امن آدم ها نیستی؟! این همه رو زده ام.. این همه مانده ام پشت در.. می بینی ؟ می شنویی و باز نمی کنی! پناه نمی دهی؟! نمی پذیری خواسته ام را.. اجابت نمی کنی دعایم را؟!

چطور ممکن است؟!

تمامی ندارند این دردها

بابا از بیمارستان مرخص شد...

زخم همچنان رو باز است. یعنی رد زخم جوش نخورده ... کمی سیاه شده  و این ها همه یعنی اینکه عروق بسته است و خون در جریان نیست و در نتیجه خوب شدن زخم هم حاصل نمی شود!

همه اینها را قبل از عمل جراح می دانسته! به نظر معقول می رسد که کمی بنشیند تفکر کند با یک تیم متخخصص و ماهری در این امر که مریض 74 ساله را وقتی می بریم اتاق عمل دو عمل را با هم انجام دهیم.. هم عروق را باز کنیم هم پا را از قسمتی که خونرسانی بهتری دارد و عفونت ندارد قطع کنیم!

یا اگر امکان ندارد به همراه بیمار خبر دهیم که امکان عمل باز کزدن عروق وجود ندارد فقط پا را باید قطع کنیم مثلا از زانو یا از کشاله ران قطع می کنیم که عروق آن قسمت خونرسانی بهتری دارد!!!!!!

در ضمن برادر1 به جراح متخصص مربوطه می گوید شما از هر قسمتی که می دانید عروق بهتر عمل می کنند و خونرسانی بهتر است قطع کنید...

پا ازقسمت سینه قطع می شود بعد خوب نمی شود بعد دلیل جراح این است که عروق بسته هستند!

انگار به این موارد بالا نمی توانسته فکر کند قدرت تفکرش محدود به این بوده که فقط قطع کند از جایی که عفونت ندارد!!


مشکل بالا آوردنش حل شده، هذیان هم نمی گوید... اما کنترل ادرارش را به کل از دست داده ... یا وانمود می کند از دست داده! برایش اصلا مهم نیست همان جا روی تخت اجابت مزاج می کند! شاید با ما سر لج افتاده چون فکر می کند تقصیر ماست به این روز افتاده .. راه درمانش را اشتباهی رفته ایم یا قصوری داشته ایم ...

اجازه نمی دهد سند داخلی برایش بگذاریم... سند خارجی را هم خودش بدون اینکه ما بفهمیم از بدنش جدا می کند و مابقی ماجرا ...

دیروز که می خواستند برایش سند داخلی بگذارند بد و بیراه می گفته به برادر ها که بروید گم شوید و دست از سرم بردارید به جهنم که همه جا نجس می شود و ... به پرستار پانسمان زخمش هم گفته چیزی نداری بدی که بخورم و بمیرم؟!

فعلا بابا منزل برادر2 ست چون پرستارش با روش های خاص هر روز پایش را پانسمان می کند که مانع شروع عفونت شود و هر روز هم دو ساعت صرف پانسمان می کند در این دو ساعت هم حتی با بی حسی بابا آه و ناله می کند! هر روز هم صدو پنجاه هزینه تعویض پانسمان است و ...

حالا غیر از خود درمان و سر و کله زدن با این دکترهای احمق مشکلات دیگری هم داریم.. اینکه بابا باید مشهد باشد و منزل یکی از برادرها و خوب سختی هایی قطعا از طرف مادمازل ها تحمیل می شود به برادرها .. مادمازل1 که خیلی شیک از پذیرفتن بابا با این شرایط عدم کنترل ادرار خودداری کرد. برادر دو هم کارش شیفتی است و هر چهل و هشت ساعت بیست و چهار ساعت منزل نیست و باید یکی از بین ما دخترها برود و آن بیست و چهار ساعت را پوشش دهد...


می دانی شناخت اطرافیان حتی اگر خواهر و برادرت هم باشند فقط در چنین موقعیت هایی اتفاق می افتد! فقط می توانم تأسف بخورم، همین و بس! و البته فکر کنم از میان خواهر و بردارها فلانی و فلانی اصلا نیستند.. اینطوری از رفتار و حرف ها و پیشنهاداتشان حرص نمی خورم و تصمیم نمی گیرم مثل دایی سر به کوه و بیابان بگذارم!

نباید نا امید شد

بردار1 گریه کرده بود.... حالا گریه او پشت همه مان را می لرزاند! او که گریه کند همه اطمینان خاطر و امنیت روانی ما از بین می رود....

طاقت نیاوردم رفتم دیدن بابا....

بدنش ورم کرده بود! دکترش می گفت ریه اش آب آورده اما با دارو رفع می شود!!

خوب نفس نمی کشید!

بخیه زخم را کشیدند ولی محل زخم جوش نکرده! .... پا دوباره دارد سیاه می شود!

خونرسانی خوب انجام نمی شود! همان مقدار خون، اکسیژن کافی ندارد پس زخم خوب بشو نیست!

گهگاه حرف های بی ربط هم می زند! مدل حرف زدنش تغییراتی کرده...

دکترش گفت پزشک روانشناس که معاینه کرده گفته فلان بیماری روانی  دچار شده!

شاید همه این ها اثرات بیهوشی عمل باشد.. یا اثرات تصویربرداری هسته ای! اما دکترها اصلا حرفی از این ارتباط نمی زنند!

دکترش دیشب می گفت فعلا مسائل جانبی ایجاد شده مهمتر از موضوع زخم است!

می ترسیم بابا را از بیمارستان مرخص کنیم! ... از طرفی محیط بیمارستان خلقش را تنگ کرده است...

فعلا فقط مشکل بالا آوردنش حل شده و درد محل زخم کم شده است! لااقل کمی می تواند بخوابد!


- مامی به آقا بزرگ می گوید از بابا راضی باشد.. آقا بزرگ هم یک مشت چرت و پرت تحویل مامی می دهد! دلم می خواهد بروم یقه آقا بزرگ را بکیرم و بگویم فکر می کنی کسی هستی برای خودت؟! آدم خوبی هستی ؟! فکر کردی نیستند کسانی که از تو ناراضی باشند؟! یک نفرشان خواهر1 است که ان همه ا ذیت و آزارش دادید و بچاره دم برنیاورد! اصلا بابا را با تو چه که این طور نظر می دهی.. همین که سالهای دراز است تنها افتاده ای گوشه خانه و رنگ آسمان را نمی بینی عذاب نیست برایت!؟ دست بردارید از این همه سال ادعای انسان های بی نظیر و پاک و معصوم و بی مانند را داشتن .. بروید به جهنم همه تان .... آدم های هزار چهره بی منطق! به بابا از مامی بد می گفتید، یادتان هست؟! به مامی از بابا... بروید به جهنم!

می شود که بشود؟

به شمارش معکوس این دوره نه ماهه رسیدم و هر روز اگر فرصتی برای فکر کردن به خودم و شرایط شخصیم باشه، ترس بیشتری احساس می کنم!

اوضاع عمومی بابا بعد از عمل به هم ریخته... هر چیزی می خوره بالا میاره .. هذیون می گه ... پرستاتش برگشته و کنترلی رو ادرار نداره .. دچار نفس تنگی شده ...

دعایی نمونده که نخونده باشیم.. نماز نمونده که نخونده باشیم ...

گویا حکمت خدا اینه .. اینه که بابا جلو چشممون عذاب بکشه و کاری نتونیم انجام بدیم که آروم بشه ... اینه که عزتش این جور با حس حقارت و سربار بودنی که بهش دست می ده خدشه دار بشه...

ته هق هق های از ته دلم سر نماز و دعا تو این شرایط خاص که می گن دعای زن باردار گیراست گرفته ... نه تلاش های مستمر ...

خدایا میشه از بابا راضی شی؟! میشه از سر گناه و تقصیراتش بگذری؟!

هیچ دوست ندارم اینطور فکر کنم که این ها برای برطرف شدن گناهانه اما اگر اینطوره خواهش می کنم ازش بگذر...



+ حرف های دیشب دایی در مورد کرامات حضرت ابوالفضل ....

می گفت هر بار صداش زدم دستم رو گرفت ...

دایی آدمی بود که هیچ توکلی نداشت به ائمه اصلا قبولشون نداشت ... اما حالا برام می گفت و گریه می کرد .. یه مرد 60 ساله جلوم نشسته بود و از معجزه های حضرت ابوالفضل که برای شخص خودش اتفاق افتاده بود حرف می زد و مثل یه بچه اشک می ریخت ... با اشکاش چشام اشکی می شد اما خوشحال بودم که هرچند دیر ولی حالا به این اعتقاد و توکل رسیده بود ...

باید تسلیم حضرت حق شد

بابا عمل شد.. هر پنج انگشت پای راست رو قطع کردن. البته یکیش قبلا قطع شده بود!

نمی دونم تا چه محدوده ای قطع شده... شاید سینه پا هعم قطع شده باشه..

اما تا این حد اگر دوباره عفونت نکنه وردش جوش کنه فکر کنم بتونه به کمک عصا راه بره....


قبل از عمل متخصص بیهوشی به برادر2 می گه ریسک این عمل بالاست هم کلیه ها هم قلب مشکل دارن ممکنه بعد عمل اصلا به هوش نیاد.. یا حین عمل تموم کنه.

هنوز فرصت داری که رضایت رو پس بگیری.. اما اینم بدون که اگر عمل نکنه نهایتا ده روز دیگه بدنش می تونه با عفونت مقابله کنه و بعد این بازه حالا هار پنج روز کم و بیش دیگه زنده نمی مونه!

برادر2 هم می گنه عمل کنید، رضایت دارم...

همین که بعد عمل گفت بابا به هوش اومده و باهاش حرف زدم خیال همه ما راحت شد!

مامی آش نذری می پزه امروز ....

یه گوسفندم نظر حضرت ابوالفضل کرده ....


امیدوارم روند بهبودش رو به خوبی طی کنه و دوباره درگیر عفونت نشه


خواهر1 می گفت دبروز از صبح تا شب همش تو روضه امام حسین بوده و التماس می کرده.. می گفت مطمئنم بابا رو اربابم واسطه زندگی شده ...