دوباره باز متولد شدم

تولدم بود و به ساعت های آخر شب نزدیک می شدم و هیچ پیام یا تماس تبریکی از سمت کسی نداشتم و از این بابت خوشحال بودم!

خودم هم برام اصلا این روز مهم نبود! اگر نیوشای سال ها قبل بودم دوست داشتم برا خودم یه جشن تک نفره راه بندازم .. یا بعد از ازدواج منتظر سورپرایز همسرجان باشم و ...

اما حالا هیچ چیزی برام رنگی نداشت!

تا اینکه همسرجان گفت آمادهش و برمی خونه خانوم دکتر. گفتم دیشب اونجا بودیم بگو اونا بیان اینجا ...

گفت نه اونجا بیشتر خوش می گذره...

گفتم پس بهشون خبر بده .. گفت خودت خبر بده، گفتم نه! گفت خجالت می کشی ... گفتم آره. اما خجالت نمی کشیدم حتی دوست ندارم با کسی از اعضاء خانواده حرف بزنم!

رفتیم .. خانوم دکتر بیرون بود با شوهرش.. وقتی برگشتن دیدم کیک دستشونه. فهمیدم برا من گرفتن!

خلاصه کیک رو برش زدیم و ...

گفتم اصلا نیاز نبود من خودم دوست نداشتم این بند و بساط ها باشه ... گفتن سفارش همسرجانه! تعجب کردم و گفتم نه بابا فکر نکنم یادش بوده باشه!

همسرجان خندید و با ناراحتی گفت یادم بوده مرض نداشتم که دیشب اینجا بودم بازم بگم امشب بریم اونجا ...

کمی بعد در خونه زنگ زدن شام آوردن... شوهرخانوم دکتر شام سفارش داده بود ..

کمی بعد تر باز در خوه زنگ زدن! همسرجان با یهلبخند ملیح و هیجان خاصی رفت دم در.. برگشت یه دسته گل خیلی قشنگ دستش بود.. داد به من و روبوسی کردیم و تولدم رو تبریک گفت ...........

این کارای یهویی قایمکیش برام از هدیه های گرون قیمت خیلی خیلی با ارزشتره. اینکه برام فکر کرده و یه برنامه مختصر چیده .. اینکه من تو یاد و ذهنش بودم ...

همین خوبه همین کافیه ...

چهارشنبه عصر

نعره های عصر چهارشنبه ....

از اراده و کنترل خارج شدم .. روبروی صورتش نعره زدم، چندین بار... نعره هایی که می دانم تا چند خانه آن طرف تر رفته بود

به زور کشیدمش و بلندش کردم .. به زور ....

خواهر کوچیکه دستم را گرفت صورتم را در دست هاش گرفت .. گفت با خودت نه با این بچه داری چیکار می کنی ....

نشستم.....

رفتند ....

بعد خیابان ها را مثل سرگردان های بی جا و مکان قدم زدم ...

گرسنه بودم، نهار نخورده بودم و نزدیک ده شب بود هنوز سرگردان خیابان ها بودم!

با خودم فکر کردم چه خوب که همسرجان امروز در این شهر نیست .. نیست که حال خراب مرا ببیند و از ادامه دادن این راه با من منصرف شود!

حالا چند روز از چهارشنبه عصر می گذرد اما من همچنان در خودم فرو رفته ام!

صحنه نعره زدن هام ... صحنه به زور کشیدنش و بلندش کردنش جلو چشمام است.. از دهنم دور نمی شود و چقدر حالم را از خودم بد می کند! چقدر درگیر عذاب وجدانم می کند ...

نعره هام بی جهت نبود.. این جنون های آنی بی جهت نیست. همه اثر این همه سال جنجال های آن هاست .. اینکه خود زنی  می کنم.. نعره می زنم به کشتن خودم فکر می کنم به کشتن او .. به زدن اوی دیگر تا سر حد مرگ و همه این فکرها زمانی به سراغم می آید که درگیر این جنون های آنی می شوم!


- خانواده جالبی دارم! شوهرخانوم دکتر شاهد ان صحنه ها بود. بعد رفته بود مشهد و در راه به خانوم دکتر زنگ زده بود که حواست به نیوشا باشد. او هم یک بار تماس گرفت و من جواب ندادم بعد تا سه روز بعد حتی یک پیام ندا که هی دختر تو زنده ای؟!

خواهر1 که خوب گفتن ندارد!

خواهر کوچیکه هم که شاهد ماجرا بود همان روز چند باری پیام داد ....


- بعد از این ماجرا اتفاق خاصی برای ذهنیت هام و احساساتم افتاد! احساس کردم همه بی من خوش ترند! کسی به فکر من نیست و به دلسوزی من هم احتیاجی ندارد! خانواده خانوم دکتر بی من روگار خوش تری دارند! دوقلوها دیگر از من که بدشان می آید نمی بینندم! خانوم دکتر درگیرغصه ها و فکر های حامیانه من از خانواده نمی شود و قرار نیست وقتش را برای کمک به من صرف خانواده کند ...

مامی بدون اینکه حتی یکبار زنگ بزند و حال مرا بپرسد خوش بود . از صداش معلوم بود ... با آن همه دلخوری و حال شبد باز این من بودم که روزی دوبار جویای حالش می شدم...

خواهر کوچیکه خواب دیده بود بعد از زایمانم بلافاصله می خواسته ام از این شهر بروم.. نرفته ام اما دل بریده ام! طوری که حتی نمی خوام با هیچ یک از اعضا خانواده حرف بزنم!

امیدوارم تعبیر خوابش این نباشد و تعبیرش به کل رفتنم از این دنیا باشد!

بابا درد دارد

بابا درد دارد...


تا به حال دیده اید کسی از شدت درد هذیان بگوید؟! از شدت بی خوابی.. بی خوابی چند هفته ای گوشت تنش بریزد؟! هذیان بگوید؟!

بابا درد دارد و به شخاطر درد هذیان می گوید! من این ور خط از نگرانی و استرس به هم می ریزم به برادر1 که همراهش است می گویم قندش را چک کن به حتم افت کرده ..

کمی بعد تماس می گیرد که نه 170 است و مشکل این نیست! مشکل درد و بی خوابی ست ...


بابا درد دارد...



بابا بیمارستان بستری ست از روز پنج شنبه. قرار است نتیجه آزمایش ها و تصویر برداری هسته ای نشان دهد می شود با بی هوشی عمل کرد و پا را نمی دانم از کجا قطع کرد یا نه!

اگر بشود یک نگرانی بزرگ برای من باقی می ماند که آیا باقی مانده پا دیگر دچار عفونت نمی شود؟!

اگر نشود پس به چه طریقی می خواهند پا را قطع کنند؟! اگر بیهوشی نه،پس چطور؟! اصلا چه می کنند....


نتیجه آزمایش ها پتاسیم بالا را نشان می دهد.. اوره و کراتنین بالا ... اینکه غده پرستات بزرگ است.... نمی دانم دو سال پیش آن دکتر حاذق چه چیزی را دقیقا عمل کرده بود که حالا باز بزرگ است؟!


حالا میان این همه دوستان باز بگویند منفی نباف! نمی بافم من اصلا بافتن بلد نیستم! خودش منفی ست .. منفی پیش می رود!

دوباره توبیخ

دوباره قرار است توبیخ شوم.. بله به دستور رئیس اما اینبار معاونش، خانم دکتر قرار است توبیخم کند .. بله اینبار هم درج در پرونده می شود!

تفاوتی که وجود دارد این است که تو بیخ اینبار مربوط به آن یکی حوزه کار من است! اما در پی یک اتفاق عجیب قرار است توبیخ شوم! هر چه فکر می کنم ذهنم به جایی نمی رسد!

یکی از فرم های تکمیل شده از طرف متقاضی را یک بنده از خدا بی خبری توی حیاط پیدا می کند و میاورد و می گذارد کف دست رئیس که ببین اسناد سازمان در محوطه سرگردان اند! که ببین کارشناسان بی توجهی داری!!

اول اینکه این فرم اصلا سند نبود، نه امضایی داشت نه مهری .. فقط یک فرم تقاضا بود که تکمیل شده بود!

همیشه فرم های از رده خارج شده را معدوم می کردم .. ریز ریزشان می کردم می ریختم داخل سطل بازیافت.. امکان نداشت فرم را درسته بدون هیچ تا زدنی یا پاره کردنی یا مچاله کردنی، صاف صاف، بیندازم داخل سطل بازیافت! مگر اینکه بی دقتی کرده باشم و احیانا این مورد از دستم در رفته باشد که باز همین هم برایم خیلی عجیب است!

با مدیر امور عمومی صحبت کردم که گیرم من بی دقتی کردم و فرم را همین طور داخل سطل بازیافت انداخته ام مگر کجا نگهداری می شوند که باد بزند و بیندازد کف محوطه؟! گفت امکان ندارد باد زده باشد! محتویات سطل ها داخل کیسه زباله می شود و سر کیسه بدون شک گره می خورد و ... بعد فرم را دید و خندید. گفت این فرم آنقدر صاف و صوف است که انگار لای پرونده نگهداری می شده نه داخل سطل زباله! دختر جان یکی از روی میزت برداشته و ....

بی راه هم نمی گفت ...

حالا افتاده ام روی دور بد! باز دوستان هی بگویند ای نیوشای ناراضی همیه شاکی .. این بد بین.. انقدر منفی بافی نکن!

یکی بیاید بگوید چگونه می شود این شرایط را به فال نیک بگیرم؟!

زندگی خسته کننده ترسناک

مامی دیشب می گفت: الهی قربون دخترت بشم من که چه دختر صبوریه....

چشام اشکی شد .. برای دخترک که تمام این هفت ماه را پا به پای من حرص خورد، روحش درد کشید ....

اشکهام رو قورت دادم و گفتم حالا واس چی می گی صبور؟! از کجا می دونی صبوره؟! ..

نگاهش که کردم دیدم چشمهاش قرمز است و اشکی ...

بعد گفت: نیوشا! تو چشات زاییده... از شنیدن این کلمه، کلمه زاییدن!  خشکم زد .. یک لحظه وا رفتم! نمی دونستم کجام و ... همه اینها در یک لحظه اتفاق افتاد!

گفت حالا ببین کی گفتم زود زایمان می کنی .. با این همه حرص و جوش و دوندگی نمی زاری اون بچه نه ماه کامل رشد کنه ...

بابا با همان حال زارش گفت: بابا جان اگه درد داشتی نمی خواد اصرار کنی به طبیعی برو عمل کن (منظورش این بود که سزارین کنم) .. اگه درد داشتی ها ...

در جوابش می خندم و می گم فرق نداره بابا هر دوش درد داره اما می گذره.. نگران من نباش. می گه تو نگران من نباش....

می پرم تو حیاط و می زنم زیر گریه!



- از زایمان می ترسم! هر نوعش که باشد فرق ندارد! می ترسم....

- کودکی در درون دارم که بودنش را از روی حرکاتش می فهمم .. اگر یک روز حرکتی نداشته باشد یادم نمی ماند که باردارم!

آدمی و درد

در هر خانواده ای یک نفر عضو دیابتی وجود داشته باشد، برای به سلابه (صلابه) کشاندن روح تمام اعضاء خانواده.. برای مردن روحشان .. مردن خودشان ... مردن یک زندگی تقریبا آرام و کمی شاد کافی ست ..

شاید این آخرین بار باشد

این دوره هم تمام شد.

چهارشنبه هفته گذشته از آن پایان نامه کذایی دفاع کردم و نمره کامل گرفتم...

قرار بود فقط خواهر کوچیکه بیاید برای پذیرایی دفاع ...

میهمان دیگری هم نداشتم...

اما هر سه خواهرم آمدند..

همسرجان هم مرخصی گرفت و کنارم ماند تا ان همه استرس را تنهایی قورت ندهم..

بعد هم یک دسته گل خیلی قشنگ و شاد به من هدیه کرد ...

بعد هم همه را شام دعوت کرد و ...

اما بابا حالش خوب نبود... درد داشت... میهمانی زهرمارم شد.. زهر مار همه مان!

مدت هاست دور هم جمع نشده ایم!

مدت هاست نخندیده ایم!


+ اینکه همسرجان بدون گفتن به من مرخصی گرفته بود! آرایشگاه رفته بود.. برایم گل خریده بود و در جلسه دفاع کنارم بود... فرم هام را پرینت گرفته بود و ... خیلی مایه آرامش و شادی من شد! آنقدر که چندین بار بابت این کار قشنگش تشکر کردم...

تمام شدن درس از یک طرف مایه مسرت بود و این حرکت همسر جان از طرف دیگر .. اما حال و روز بابا نمی گذارد کام من شیرین شود حتی لحظه ای!