چهارشنبه عصر

نعره های عصر چهارشنبه ....

از اراده و کنترل خارج شدم .. روبروی صورتش نعره زدم، چندین بار... نعره هایی که می دانم تا چند خانه آن طرف تر رفته بود

به زور کشیدمش و بلندش کردم .. به زور ....

خواهر کوچیکه دستم را گرفت صورتم را در دست هاش گرفت .. گفت با خودت نه با این بچه داری چیکار می کنی ....

نشستم.....

رفتند ....

بعد خیابان ها را مثل سرگردان های بی جا و مکان قدم زدم ...

گرسنه بودم، نهار نخورده بودم و نزدیک ده شب بود هنوز سرگردان خیابان ها بودم!

با خودم فکر کردم چه خوب که همسرجان امروز در این شهر نیست .. نیست که حال خراب مرا ببیند و از ادامه دادن این راه با من منصرف شود!

حالا چند روز از چهارشنبه عصر می گذرد اما من همچنان در خودم فرو رفته ام!

صحنه نعره زدن هام ... صحنه به زور کشیدنش و بلندش کردنش جلو چشمام است.. از دهنم دور نمی شود و چقدر حالم را از خودم بد می کند! چقدر درگیر عذاب وجدانم می کند ...

نعره هام بی جهت نبود.. این جنون های آنی بی جهت نیست. همه اثر این همه سال جنجال های آن هاست .. اینکه خود زنی  می کنم.. نعره می زنم به کشتن خودم فکر می کنم به کشتن او .. به زدن اوی دیگر تا سر حد مرگ و همه این فکرها زمانی به سراغم می آید که درگیر این جنون های آنی می شوم!


- خانواده جالبی دارم! شوهرخانوم دکتر شاهد ان صحنه ها بود. بعد رفته بود مشهد و در راه به خانوم دکتر زنگ زده بود که حواست به نیوشا باشد. او هم یک بار تماس گرفت و من جواب ندادم بعد تا سه روز بعد حتی یک پیام ندا که هی دختر تو زنده ای؟!

خواهر1 که خوب گفتن ندارد!

خواهر کوچیکه هم که شاهد ماجرا بود همان روز چند باری پیام داد ....


- بعد از این ماجرا اتفاق خاصی برای ذهنیت هام و احساساتم افتاد! احساس کردم همه بی من خوش ترند! کسی به فکر من نیست و به دلسوزی من هم احتیاجی ندارد! خانواده خانوم دکتر بی من روگار خوش تری دارند! دوقلوها دیگر از من که بدشان می آید نمی بینندم! خانوم دکتر درگیرغصه ها و فکر های حامیانه من از خانواده نمی شود و قرار نیست وقتش را برای کمک به من صرف خانواده کند ...

مامی بدون اینکه حتی یکبار زنگ بزند و حال مرا بپرسد خوش بود . از صداش معلوم بود ... با آن همه دلخوری و حال شبد باز این من بودم که روزی دوبار جویای حالش می شدم...

خواهر کوچیکه خواب دیده بود بعد از زایمانم بلافاصله می خواسته ام از این شهر بروم.. نرفته ام اما دل بریده ام! طوری که حتی نمی خوام با هیچ یک از اعضا خانواده حرف بزنم!

امیدوارم تعبیر خوابش این نباشد و تعبیرش به کل رفتنم از این دنیا باشد!

نظرات 6 + ارسال نظر
Miss.khorshid دوشنبه 12 مهر 1395 ساعت 09:34

سلام صبحت بخیر
دفاع ارشد بود . دکترا باشه ان شالله سال بعد. الان خستم
شک نکن پدر و مادر من هم با روحیه مهرطلبیشون الان و کارهای گذشتشون به ما خیلی آسیب زدن. به هر سه نفرمون. هر کدومممون یه جور واکنش نشون دادیه توی این همه سال. دو نفرمون با لزدواج نکردن حتی. جزییات و حتی کلیات رو هم نمیشه گفت. یکیمون که ازدواج کرده خونواده ی همسر شادی داره. اکثرا اونجا هستن. بهشون حق میدم. اینطرف همش یا درد و مریضی بوده و یا کارها و رفتارهای عجیب غریب.....

مشاور به خواهرام گفته بود در حد یک فاجعه عمیق به روح و روان شماها آسیب رسیده..
تو دیگه فک کن چه شرایطی داریم!
آره خواهر کوچیکه و خواهر1 همش با فامیل شوهرن چون اونجا شادی و خنده ست..
داداشا نمیان اصلا .. مهمترین و اصلی ترین دلیلش این موضوعه که نمی شه راجع بهش توضیح بدم

الی دوشنبه 12 مهر 1395 ساعت 09:28 http://elhamsculptor.blogsky.com/

نیوشا جان گاهی باید روابط رو به چالش کشید تا کیفیتش مشخص شه
حتی با پدر و مادر سخته اما انجامش بده نشون بده که ناراحتی و نمیخوای پیش قدو شی و گرنه 2 سال بعد این مسئله نابودت میکنه

الی جان الان نابود شدم ...
فقط تماس تلفنی اونم با مامی دارم..
هیچ جا نمی رم و نمی تونم از این در خود فرو رفتگی نجات پیدا کنم!
مامی امروز می گه انقد گوشه نشینی نکن!!!!!!!!! نمی دونی حتی رفتاراشون اون روز عصر چه اثری روی روح من گذاشته؟!!!!! این درد داره ها.. اینکه حتی نمی دونن!

Miss.khorshid یکشنبه 11 مهر 1395 ساعت 20:00

سلام دوباره
یادم افتاد این عربده ها رو من هم کشیدم. وقتی که مامان بیمارستان توی بخش بستری بود.شب زنگ زدن خونه گفتن مادرتون رفته توی کما براش بگردین آی.سی.یو پیدا کنین....... خدایا چرا؟......هوار میزدم عربده میکشیدم.... متوجه شدیم دکتر دارویی رو داده و توی دو سه روز به یه دوز بالا رسونده و خودش رفته مسافرت. خیلی بد بود خیلییییییی زیاد. اون چند ساعت گذشت. میدونی تهش چی شد؟؟؟؟ اینکه بیمارستانی تخت آی.سی.یو داشت و الان یکی از بهترین دکترهای اونجا، شدن دکتر مامان برای بیماریه اصلیشون. هزار بار اگه میگشتیم این دکتر رو پیدا نمیکردیم. همه این داستان ختم به خیر شد. ولی من توی امتحان صبر و توکل رد شدم...... ببخشید طولانی شد ولی شدید باهاتون همذات پنداری میکنم. مریضیه پدر شما و مادر من،دیابت جفتشون،دفاع شما و دفاع من با نمره کامل، توکل به خدا

نعره های من عصبی بودن.. مثل یه ادم روانی... از رو یه حس خاص غیر قابل توصیف...
نعره هام سر خوب نشدن بابا نبود!
سر مریضی ادامه دارش نبود!
نعره هام سر این بود که انگار می خواستم مامی و بابا رو بیدار کنم از یه خواب سی و چند ساله!
نعره هام سر این بود که بگم خستم کردید.. دیووونم کردید با این اخلاقا و رفتارها..
کاش می شد وصف ماوقع می کردم که بدونی جز گرفتاری بیماری چه دردهای روحی ای به من و البته بقیه خواهر برادرا وارد شده و می شه که اونا دقیقا شاید به همین دلیل خودشون رو زیادی کنار کشیدن از خونه پدری مادری!
نمی تونم بازتر از این حرف بزنم!

راستی مبارک باشه دفاعت ... موفق باشی و ادامه بدی. راستی دکترا؟ یا ارشد؟

Miss.khorshid یکشنبه 11 مهر 1395 ساعت 19:52

سلام نیوشا بانو
خیلی توی فشاری. یه جور دو راهی. جدال بین احساس و منطق. از یه طرف درد کشیدن عزیز دل و از اون طرف خود آدم. که باید مادر یه فرشته ی کوچولو بشه ان شالله.... آخ قلبم درد میگیره وقتی از دردهای بابا مینویسی. میدونی که من هم گذروندم و هنوز هم تا حدی مشغولم. عزیز جان من باعثش رو خودم میدونم توی اون روزهای سخت که اونجور جزع فزع میکردم. من کوچیک بودم و باور کن عزیز ندیده، تا زمانیکه بجنگی اوضاع همینه. چیزی تغییر نمیکنه. زمانی که رها کنی بگی خدایا باشه قبول. چیزی دست من نیست. همه چی دست خودته. پس بیا محکم من رو بچسب و رهام نکن حتی یه لحظه. پشت در اتاق عمل، پشت در آی.سی.یو و ..... هرجا گیر کردی به خودش بگو فقط.... من از یه مسیر رفته حرف میزنم. کاش میشد میشستم جلوت و بهت میگفتم شجاع باش.نترس. ببین من هنوز زندم. نترس عزیز جان. یه برگ هم از درخت نمیفته اگه خدا نخواد. ببخشید دوست ندارم نصیحت گونه بنویسم.سعی میکنم حال و اوضاع خودم رو بنویسم.

نه عزیزم نصیحت گونه نیست حرفات اتفاقا آرومم می کنه
اینکه می گی باید بکشی کنار و به خدا بگی باشه قبول همه چی دست خودته ..
آره همین درسته ...
می دونی من الان خیلی خسته ام......

الی یکشنبه 11 مهر 1395 ساعت 16:08 http://elhamsculptor.blogsky.com/

حق داری
من یکی بهت حق میدم
چون حال اینروزات خیلی برام اشناست هنوزم همینم انگار گردابی سخت
زمانی میفهمی برای خانوادت زیادی فداکاری کردی که همه زندگیت تباه شده
امیدوارم تو زودتر از من بجنبی و بیشتر تو این مخمصه نری

الی سختی ماجرا زمانی برام هویدا شد که دیدم وجود من و این بچه تو راهی برا هیچ کس مهم نیست!
بعد اون عربده ها که باعثش مامی و بابا بودن (مریضیشون نه ... یه مسائل دیگه) مامی حتی یه زنگ به من نزد! ببینه زنده ام؟!
خودم مثل احمق ها هر روز دوبار زنگ زدم و جویای حالش شدم
خانم دکتر رو که مثل مادرم می دونم هم همینطور... من هر روز چند بار با خانم دکتر حرف می زنم اما تو این چهار پنج روز من که زنگ نزدم اونم حتی یه زنگ نزد ببینه من چمه!
اگه بهشون سر بزنم و زنگ بزنم که خوب در ارتباطیم اگه اینکار رو نکنم هیچ کی از من یادش نمی یاد!

پری یکشنبه 11 مهر 1395 ساعت 08:18 http://shahpari-a.blogsky.com/

چقدر این واکنشی ه نشون دادی ( عربده زدن ) شبیه حالت ها یجنون آمیز منه ... من بعد از اون اتفاق های دردناک ... اینجوری شدم و هنوز ادامه داره ... حساب کردم به صورت میانگین هر ماه ... اینجوری می شم .. البته الان که همه ... همه ... همه رو دایورت کردم .. حالم بهتره ...
و اینکه خانواده خودم باعث حال بد من هستن ... و طرف و خانوادش در درجه دوم اهمیت قرار دارن ..
بیا و برای یکبار هم شده ... برای خودت دلسوزی کن ...

یه شعری شادمهر می خونه می گه: تو با خودت هم دشمنی!
منم انگار ... با خودمم دشمنم!

این حالات سالی دو سه بار به هم دست می ده.. شایدم یکبار ....مابقیش نهفته ست فریاد از درونه!
برا منم باعثش فقط خانواده خودم هستن متاسفانه!

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.