دخترک جانم.. سرماخوردگی عوضی و آنتی بیوتیک لعنتی

دخترک دوباره سرماخورده! آبریزش بینی که در ابتدا بی رنگ بود و حالا دو روز است که سبز رنگ شده! سرفه هم هست امروز حس کردم سرفه هاش خلط دار هستند!

درست یک هفته پیش با همین علایم بدون سرفه بردمش دکتر دارو داد انتی بیوتیک لعنتی !!!!!! پنج روز طبق تجویز به خوردش دادم ... خوب شد حالا باز بعد یک هفته دوباره...

بدنش ضعیف است؟

ویتامین کم دارد؟

خورد و خوراکش خوب نیست؟

آنتی بیوتیک ها باعثش هستند؟

الن ببرمش دکتر یا ..

یه جاخوندم باید تا یک هفته صبر کرد اگر علایم برطرف نشد به پزشک مراجعه کرد

اما باز همکارا می گن نه عفونته تریزه به سینش!!!!!!!

کسی می تونه کمکی بکنه؟!

بچاره بچه ها ...

خسته شدم از این همه خبر بد راجع به کودک آزاری.. تجاوز به بچه ها .. کشتنشون...!

تو مشهد یه مردی پسر نه ساله اش رو از یه پل با سی متر ارتفاع پرت می کنه پایین!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!! دلیلش اینه که بچه خیلی بهانه می گرفته و بعد طلاق روحیش خیلی خراب بوده این یارو حوصلشو نداشته می خواسته سر به نیستش کنه!

با موتور بردتش دم پل گفته برو حرکت ماشینا رو از بالا ببین!!!!! اون طفل معصوم داره نگاه می کنه این حیوون می ره پاشو می گیره  بالا و پرتش می کنه پایین!!!!!!

وای خدا نفسم در نمیاد حالم انقد خرابه

به کجا داره می ره جامعه! یه جایی اشتباه رفتیم .. مسیر رو غلط رفتیم که شدیم این!

اونم از اون پسر دو ساله که ناپدریش بهش تجاوز می کنه و سرش رو می کوبه به دیوار و طفل معصوم می میره!!!!!!!!!!!!!

آدم.. آدم.. با بچه یزید و شمرو ... که با امام حسین (ع) اونجور کردن و ظلم و جنایت به بار آوردن حتی اینکار رو نمی کنه! نه ادم نه حیوون نه هیچ موجود زنده دیگه ای!

کاش انتخاب بهتری می شد داشت

خواهر کوچیکه حال و روزش خوب نیست. از اینکه جا و مکانی برای ماندن ندارد. همسرش بعد از اینکه دو ماه منزل مامی بود و یک ماه منزل من گفته بود حاضر نیست برگردد منزل مامی.. اخلاق های مامی را نمی تواند تحمل کند1 از او خواسته که برود منزل مادر شوهر بماند.. خواهر کوچیکه هم مخالفت کرده .. حالا خواهر کوچیکه منزل مامی ست و همسرش منزل پدر خودش!

دیشب تا خواهر1 از او خواست که با همسرش چند روزی که برادر2 منزل مامی ست را بروند منزل انها بمانند اینور خط زد زیر گریه با گریه هاش من هم گریه کردم.. توی اتاق بابا بودیم! قطعا بابا هم پیش ما بود...

این زندگی لعنتی ... قبل تر ها که بچه بودم تا مشکلی برایش رخ می داد من همه جوره در خدمتش بودم تا حلش کنم یاری اش کنم .. حالا چه! هیچ کاری جز گریستن از من برنمی آید..

می گفت خوب می دانم که با او (همسرش) آینده ای ندارم.. بهترست تا می توانمی تلاش کنیم از اینجا برویم (از ایران) ..

گفتم جدا شو..

گفت باز هم آینده ای ندارم! بی شغل و درآمد چه کنم!!!!!

خدای من .. خدای من ... خدایاااااااااااااااااااااااا

خواهر کوچیکه .. جگرگوشه ام برای خودش آینده ای نمی بیند.. انگار به بن بست رسیده باشد!

می شود غمگین نشد؟! می شود از کنارش بی اعتنا بی حرف بی اشک بی غصه گذشت؟!

دخترک و دلتنگی پدرش

دخترک با دیدن پدرش برخلاف تصور ما هیجانی نشد و شادمانی نکرد. سکوت و یک لبخند ملیح که با حس خجالت درهم آمیخته بود...

مدتی گذشت شاید یک ساعت، شاید هم بیشتر...

بعد نشست در آغوش پدرش و حاضر بود به بغل من برگردد!

الان هم بعد از یک روز باز هم همینطور است .. حاضر نیست به بغل من برگردد...

یک روز قبل از امدن پدرش مادام اسم پدرش را صدا می زد انگار فهمیده بود خبری هست...

بعد از دیدن پدرش هم هی همچنان اسم او را با آواز زیبا صدا می زند.

روز وصال

همسرجان برگشت با اشتیاق زیادی برای دیدنم...

روبوسی که می کردیم دخترک هاج و واج ما را نگاه می کرد! بعد هم دور از چشمش همسرجان مرا در اتاق به آغوش کشید.... هنوز گرم آغوشش نشدم که دخترک چهار دست و پا خودش را به در اتاق رسانده بود و باز هم هاج و واج به تماشای ما نشسته بود!

آخر شب که دخترک خوابید .. دراز کشیده بودم، کنارم نشست طوری که صورتش روبروی صورتم بود.. نگاهی در چهره اش بود که تا کنون تجربه نگرده بودمش! نگاهی از سر مهربانی و دلتنگی.. شیرین بود نگاهش!

گفت دلم برای عطر نفست تنگ شده.. نفست عطری دارد، دلم برای عطر نفست تنگ شده ...

بعدش چندین بار خدا را شکر کرد که چه خوب که یک ماه از من دور بوده تا بفهمد که چقدر برایم دلتنگ می شود! که چقدر برایش تازگی دارم هنوز.. که تکراری نشده ام  ...

می گفت دوستانش گفته اند همه چیز بعد از پنج شش سال تکراری می شود.. هیجانی ندارد.. اما برای او، من همچنان هیجان انگیزم ..

می گفت مطوئنم این حس تازگی و هیجان رات هیچ زوج جوانی در اولین شب ازدواجشان تجربه نکرده اند که ما الان تجربه اش می کنیم.. گفت نیوشا یادت هست شب عروسی خسته بودیم و ناراحت!؟ کجا بود این همه شور و عضق و هیجان!

چندین بار گفت خدایا این دوتا فرشته رو برای من سالم نگهدار تو زندگیم دیگه هیچی نمی خوام. منظورش از این دوتا فرشته من و دخترک بودیم!


حرفهاش از ته دل بود.. واقعی بود.. حسش.. اینکه خدا را هی شکر می کرد ... اما نمی دانم چرا در من اثر نکرد! نه اینکه اثر نکند.. شدت اثرش کم بود! اما نگذاشتم همسرجان بویی ببرد...

دلم می خواست حس آن شب همچنان جاری بود در لحظه های هردومان.. گاهی بعضی چیزها دیر می شود!




خوش می نشود حال دوران غم بخور!

با مامی حرف می زنم . می نالد.. گریه می کند... تند تند حرف می زند! امان نیم دهد تا با حرف هام آرامش کنم... امان نمی دهد!!!!!

حرف ها حرف های همیشگی.. حرف های هر روزه.. مشکلات زندگی خواهرکوچیکه.. مشکلات زندگی برادر2 و ... اینکه چرا عروس ها آنطورند و ما دخترها اینطور..................

تمام حرف هاش درست است. عین کلام خدا ست اگر گناه نباشد گفته ام.. می شود حرف هاش را با آب طلا نوشت قاب گرفت و زد روی دیوار اصلی خانه که روزی هزار خواند و در فکر فرو رفت و افسوس خورد ...

ولی چاره چیست؟! چاره کار و زندگی خواهر کوچیکه چیست؟! جدا شود؟ که بعد برچسب زن مطلقه به او بخورد و برادر1 با آن نگاه هایی که هیچ تعریفی برایش ندارم هر روز او را آب کند! همان نگاه هایی که وقتی مجرد بود با آن خواهر کوچیکه را آتش می زد! که مامی می گفت انگار دارد به یک حرامزاده نگاه می کند! چرا؟ چون خواهر کوچیکه بسیار زیبا و خوش هیکل و خوش اندام و خوش قد و بالاست و در هر جمعی وارد شود همه نگاه هابه سمت اوست!!!!!! اما اینکه گناه نیست! هست؟! فکرش را بکن به جرم زیبا بودن می شوی مخاطب نگاه های غضب آلود برادرت و این می شود خشم و بدر رفتاری و ظلم پنهان علیه یک زن. با تمام عشق و احترامی که برای برادر1 قائلم اما نمی شود این ها را نادیده گرفت..

حالا با این اوصاف برگردد که آتش نگاه برادر1 بسوزاندش؟! یا برگزدد که مادام هر ساعت یک بار در روز ناراحتی های مامی را بشنود از اینکه بچه هایش همه بدبختند.. بچه هایش فقط پدرشان را دوست داشتند و اگر او مریض شود کسی به او رسیدگی نمی کند ...

برگردد که چه! شرایط بهتری در انتظارش است؟! که اگر بود خودم حامی تمام قد متارکه کردنش بودم...

خودش گفت برگردم اوضاع بهتری در انتظارم نیست! برای یک پول تو جیبی باید از مامان بخواهم که کمکم کند ...

برادر2 برای دومین بار بعد از دومین ازدواج زندگی اش به مشکل خورده ... اوضاع مناسبی ندارد

خداوند شاهد است روزی نمی گذرد که از فکر این دو نفر خارج شوم.. دعایشان نکنم.. غصه شان را نخورم اما وقتی با خودشان هستم سعی دارم به رویشان این اوضاع نا به سامان را نیاورم .. حالا گفتن مامی .این گریه ها  و غرغر کردن ها چه سودی به آن دو می رساند جز داغون کردن بیشتر من!


می بینی روزگار نمی گذارد آب خوش از گلویم پایین برود! گلویی که بعد از چهار ماه همچنان حس می کنم چیزی درونش هست و غذا خوردنم به سختی است و غیر از غدا خوردن همین حسش اعصابم را به بازی می گیرد بدجور!

پاییزهای بدون تو

وقتی یک چیزی از زندگی ات کم شود انگار بخش عظیمی از احساساتت نسبت به دنیای بیرون غیر فعال می شود!


بابا که رفت رد طعم و رد و بوی همه چیز را با خود برد! حتی همین فصل ها را ....

فصل ها برایم مثل همن اند نمی فهممشان!

پاییز است اما پاییز را درک نمی کنم..