من یاد و تو فراموش

می بوسمش  بعد که لباس می پوشم هنوز وقت اضافه برای رسیدن به سرویس را دارم.. در این فرصت کوتاه تلگرامم را چک می کنم.

خواهر کوچیکه از حال همسرجان پرسیده و بعد هم گفته بود همش صداش به گوشم میاد! حالش خوبه؟

دلم می ریزد پایین .. برمی گردم به اتاق خواب و دوباره می بوسمش و تاکید می کنم مراقب خودش باشد...

غرق خواب است و خواب آلوده می گوید تو هم مراقب خودت باش...

یکی دو ساعت بعد برایش پیامک فرستادم که امروز دوبار بوسیدمت، می دانی این یعنی چه؟! یعنی دلم برایت خیلی تنگ شده.. حالا بالای نیروگاه هم  ابر قارچی شکلی نیست که تقدیمش کنی به من!

هیچ پاسخی نداد!

هم دلم شور می زند که نکند حالش رو به راه نباشد .. هم حرص می خورم که چرا بی جواب گذاشته احساساتم را...

طاقتم تا الان یاری ام کرد و پیام دادم دوباره که: پاسخ پیام دادن انقدر برایت دشوار است! پس چطور دیروز عصر حین درس خواندنت درست یک ساعت با ان ور خطی پیامک رد و بدل می کردی؟ آدم جالبی هستی!


می دانم پاسخش چیست: 1- شارژم تمام شده بود.  2- سر ساختمون بودم، درگیر بودم از صبح تا حالا.


حالا ذهن من نباید درگیر این شود که دیروز عصر پیامک ها با چه کسی رد و دل می شد؟! نود و نه درصد با شرکای ساختمان سازی بود ولی همان یک درصد مثل مته روی اعصاب من است!

اصلا چراپاسخ دادن به  احساساتم در اولویت کارهای روزانه اش قرار نمی گیرد؟! مگر جواب یک پیام دادن چقدر زمان می برد؟!

بهتر است در خودم فرو بروم کار به کارش نداشته باشم! بی حرف .. بی نگاه .... روزها اینگونه هم می شود که بگذرند! نمی شود؟!


+ خودش تماس می گیرد و می گوید: عسلم گوشیم به شارژ بوده من اصلا گوشی رو با خودم بیرون نبردم تا الان اومدم دیدم.... می خندم و می گم این دفعه می بخشمت!

بعد با خودم فکر می کنم چقدر آدم منفی بافی هستم! چقدر سیاه می بینم همه چیز را! تا کی این راه و رسم من است! بس نیست سی سال از این تفکر زجر کشیدن!!!!!!!!!

نیمی از خود را گریستم

سر شب بود که نیمی از خودم را گریه کردم....

روبروی آینه ایستادم و اشک ریختم.. چنان اشک ریختم که گویی جانم را به بدترین شکل ممکن از تنم خارج می کردند!


یکی از درونم گف: مگر به خدا اعتماد نداری؟! گفتم به چرا اما به آدم های خدا نه.. من از آدم هایی که خدا آفریده ست می ترسم!

زنی که دیگر خسته است

روبروی خودم نشسته ام ، روبروی زنی خسته... بی حرف!

حالا هم روبروی مانیتور، پشت میز کاری همان زن خسته نشسته ست ...




- گمانم این بود که بیش از این ها باید کنارم می بودی.. بیش از این ها توجه و ذوق نشان می دادی.. بیش از این ها...

با تو هستم می فهمی؟!

دلم خواب می خواهد، یک خواب بی پایان

دلم گرم نیست!

دلم خوش هم نیست!

امید و آرزویی هم ندارم ...

شاید اگر این کوچولو نبود همه چیز فراهم موعد رفتن بود!

بگذریم......


روابط دونفره مان با درگیر شدن همسرجان در ساخت و ساز خانه و کمی هم سرگرم پایان نامه شدنش و البته گرفتارهایی که من دارم، رسیدگی به خانواده ام و این پایان نامه و البته این وضعیت بارداری؛ محدود شده ست به همان چند دقیقه سر سفره حین غذا خوردن کنار هم بودن! که آن هم بی حرف، بی نگاه می گذرد... شاید تنها حرفی که رد و بدل شود این است که همسرجان برای بار هزارم می پرسد خوب دیگه چه خبر؟! و من برای بار هزارم با بی حوصلگی می گویم هیچی، سلامتی! 

البته همین اندک کنار هم بودن در صورتی ست که همسرجان سرکار نبوده باشد و خوب من هم که مدتی تعطیل بودم. از هفته آینده همین را هم نداریم! چون بعضی روزها تا من برسم به خانه او رفته است سرکار!

البته فکر می کنم این درس لعنتی که تمام شود فرصت بیشتری برای با هم بودن داریم..

اگر حال بابا هم رو به بهبود بگذارد که این با هم بودن به یک خیال راحت گره میخورد و آن وقت سات که آب خوش از گلوی آدم پایین می رود!

دلم برای همه روزهای قبلی که بزم های دونفره با همسرجان داشتم تنگ شده ست...

حالا انگار همه چیز به روزمرگی رسیده ست! نمی دانم شاید هم همه چیز فقط دست خوش این گرفتاری های زیاد است و بعدا اوضاع بر می گردد به حال قبل!

اگرچه این اوضاع را درک می کنم اما کودک درونم مدام در حال خود خوری ست.. هی یادآور می شود که ببین تو را گذاشته ست کنار.. ببین حداقل می تواند موقع خواب کمی بغلت بگیرد ....

اما خوب حوصله هم ندارم به این نهیب ها محل بگذارم.. انگار بیماری بابا تمام انرژی و سرزندگی ام را در خود حل کرده!


تعطیلات بی مزه ای که تمام شد

یک ماه و چند روز تعطیلات کاری روز شنبه به پایان می رسد...

کارهای زیادی قرار بود در این تعطیلات انجام بدهم...

مثلا دلم می خواست صبح ها تا ساعت ده صبح با خیال آسوده بخوابم .... که به دلیل گرفتاری های مستدام امکانش فراهم نشد!

مثلا دوست داشتم شب ها، آخرشب با همسرجان بروم پیاده روی .. این هم نشد!

مثلا دوست داشتم چند تا فیلم ببینم.. چند تا کتاب بخوانم که باز هم نشد!

حداقل کاش فرصت بود خرید های دخترک را انجام می دادم.....

کاش می شد کمی به خودم می رسیدم به پوستم، به .... 

تنها توانستم به بابا رسیدگی کنم.. حواسم بیشتر به مامی باشد... و این پایان نامه را به زعم خودم به پایان برسانم البته فعلا چون استاد راهنما به شدت سخت گیر است و هنوز هم کار مرا مطالعه نکرده!


حالا به شنبه که  فکر می کنم حس روزهای اول ماه مهر به من دست می دهد! دلهره و اضطراب و کمی هم اشتیاق!

دوباره از شنبه استرس ها... اضطراب ها ... حرص و جوش ها دو برابر می شوند!!!


-+ امیدوارم استاد راهنما به کمیت و کیفیت کارم ایراد زیادی نگیرد! والا این کار من از سر دانشگاه آزاد دارقوزآباد زیادی هم هست! حداقلش این است که نه کپی برداری ست نه پولی داده ام که کسی بنویسد! امشب کارم را برایش ایمیل می کنم و چند روزی را تا بخواند و ایراد بگیرد می توانم مثل آدم نفس بکشم!

راستی نگفته بودم که در جلسه دفاع دوستی به صورت اتفاقی شرکت کردم. گفت پایان نامه اش را یک میلیون و چهارصد داده است که برایش بنویسند! بعد هم با اینکه پاسخ سوالات داوران را نتوانست درست و حسابی بدهد نمره کامل را از ان خود کرد! تازه استاد راهنمایش هم دو تا مقاله برایش سابمیت کرده .. بعضی ها خیلی خوش شانس هستند! در ادامه حرف هاش گفت چند تا دیگه از بچه های کلاس هم دادن همین که برا من نوشته براشون بنویسه و اونام دفاع کردن همه نمره ها عالی! بعله ... بعله !!!!!! این است علم کیلویی! علم فروشی! علم آبکی ....

کاش روند زندگی این نبود...

حال بابا انگار دست کشیده باشد از مبارزه با بیماری ها برای زنده ماندن.. انگار نا امید شده باشد...

کم حرف بود اما حالا هیچ حرفی نمی زند! حتی وقتی مخاطب است جواب حرفات را هم نمی دهد! .... فقط نگاهت می کند.... در نگاهش هم امید نیست.. حالت عادی زندگی نیست!!!!!!!

بابا را کنار پدر زنش که بیست سال از خودش بزرگتر است ببینی گمان می بری که بابا سی سال از او بزرگتر است!

رعشه دست راستش بیشترشده... عدم تعادلش بیشتر شده .... همه اش به این خاطر است که وا داده ست ....

دیروز از نه صبح تا یازده شب پیشش بودم.. کلامی حرف نزد! موقع نهار خوردن چشم به چشم که می شدیم لبخند پهنی تحویلش می دادم اما فقط نگاهم می کرد!

به داداش کوچیکه گفتم بیا بابا رو ببر بگردونش شاید حال و هواش عوض شه.. رفتن چند ساعتی در یکی از مناطق ییلاقی گشتی زدند .. اما حالش فرقی نکرد!

دیشب تولد امام رضا (ع) بود... من هم بی حرف بودم برایش برخلاف سال های قبل! اصلا یادم نبود! جواب آزمایش بابا افزایش پتاسیم بیش از حد را نشان می داد و پزشک گفته بود هر چه سریعتر باید میزانش متعادل شود وگرنه ممکن است موجب ایست قلبی شود! تازه از اینکه در فرایند آن عمل سخت قرار نگرفته ایم کمی خیالم راحت بود که دوباره یک شک به من وارد شد... انگار قرار نیست لحظه ای در آرامش بگذرد! قرار نیست از عید و شادی آن لذت ببریم!؟ با خودم گفتم ما را چه به عید... عید و عزایمان یکی بوده و هست!

حالا کلیه ها نزدیک به از کار افتادن هستند گویا!

و من .... لحظه ای هاج و واج به آسمان نگاه کردم و در دلم به خدا گفتم: واقعا چرا برای برگرداندن آدم ها نزد خودت این همه سختی و عذاب برایشان می چینی؟! راه دیگری نیست؟! آدم هایی که نه به میل خودشان به این دنیا آمده اند نه به میل خودشان در این دنیا زندگی کرده اند نه از زندگی ای که داشته اند لذتی برده اند! شاید حالا خیلی مایل باشند همه چیز تمام شود یا مایل باشند نشود؛ اما اینطوری؟! با این همه اذیت و سختی؟! ما فقط آدمیم، چهار تکه استخوان و گوشت و پوست... طاقت چه چیزهایی را باید داشته باشیم؟!!!!!!


حرف های من اغلب با خدا از همین دست است! شما گمان مبرید کافر شده ام.. به نظر خودم که نیستم .. لابد خدا هم از زمره کافرانم می پندارد که این همه تخته سنگ میریزد بر سرم!


+ برای مامی گوشی تلفن خریدیم با خانوم دکتر. مامی دوست داشت با گوشی اش بتواند عکس بگیرد... از طرفی گوشی قبلی اش هم مدت زیادی است که خراب شده. هرجا که می رفت از بی خبری اش دل توی دلم نبود ....

وقتی بهش هدیه کردم گفتم ببخشید در شان شما نیست فقط در حدیه که کار راه بندازه :) و من رو از نگرانی در بیاره .. برا زحمتای زیادی که برا بابا و ما می کشین در این مدت خواستیم هدیه ای بدیم که دیدم این خیلی ضروریه .. ببخشید که اینجا هم با خرید این هدیه فکر از نگرانی در آوردن خودمون بودیم! دستش رو بوسیدم.... مامی از خنده غش کرده بود :)

عاقبت آن شود که تو خواهی


دو هفته پیش بابا رو بردن بیمارستان رضوی که بعد از آنژوگرافی عمل آنژوپلاستی انجام بشه. نتیجه آنژوگرافی نشون می داد که رگ ها تا چه حدی، تا کجا و چه رگ هایی دقیقا دچار گرفتگی هستند. بعد از بررسی نتیجه آنژوگرافی پزشکی که عمل رو به عهده گرفته بود اعلام کرد بیمارستان رضوی یه بخشی از دستگاه رو نداره و اگر اینجا عمل کنیم مابقی عمل رو باید در بیمارستان مهر انجام بدن و این دوباره کاری برای بیمار شرایط مناسبی رو ایجاد نمی کنه بنابراین کل عمل رو در بیمارستان مهر باید انجام داد.

خوب بیمارستان مهر طرف قرارداد بیمه بابا نبود و هزینه عمل سی میلیون می شد که همون ابتدا باید پرداخت می کردیم. پزشک معالج گفت یه جستجویی در بین بیمارستان های طرف قرارداد انجام میده که کدوم یکی دستگاه و تجهیزات رو کامل دارن و خبر میده .. جستجوی ایشون ده روز طول کشید.. در نیجه گفتن دو بیمارستان دیگه هست که طرف قرارداد شما هستن اما جراحان اون بیمارستان این عمل رو قبول نمی کنن به این خاطر که زمان خیلی زیادی می بره و دقت بسیار زیادی لازم داره و اینکه با وقتی که برای این عمل صرف می کنن می تونن سه تا عمل دیگه انجام بدن و پول بیشتری هم بگیرن!!!!!! خود پزشک معالج ما هم با اون بیمارستان ها قرارداد نداشت پس لزوما اون بیمارستان ها حذف می شدن و هیچ چاره ای جز بستری شدن در بیمارستان مهر نبود. هزینه عمل رو تهیه کردیم... بعد دکتر گفتن که فقط یه پا رو فعلا عمل می کنن به خاطر سختی فرایند عمل نمی تونن دو پا رو همزمان عمل کنن!

بنابراین نامه بستری رو امضا کردن و چهارشنبه بابا رو بردیم بستری کنیم. اول گفتن باید تو صف انتظار بشینین چون تخت خالی نداریم که پذیرش کنیم!!!!!!!! هر وقت بیماری ترخیص شد شما رو طبق نوبتتون پذیرش می کنیم!

یک ساعت بعد پذیرش شدیم ... مراحل بستری از جمله نوار قلب و تست خون و ... رو انجام دادیم و بابا رو در بخش سی سی یو بستری کردیم. حین لباس عوض کردن بابا پرستار گفت شاید عملشون کنسل بشه! پرسیدم چرا؟ گفت چون دکتر از هفت صبح تا الان عمل داشته عمل شما هم زمان زیادی می بره و شاید عمل نکنه در ضمن یه بخشی از تجهیزات رو ندارن فک کنم!!!!!!!!!!!!

گفتم دکتر خودش برای امروز نامه بستری داده و خودش گفته اینجا تمام تجهیزات رو دارن! شونه بالا انداخت!!!!!!!

منتظر موندیم عمل دکتر تموم بشه و وقتی باهاش حرف زدیم سرش رو به نشانه مثلا شرمساری پایین انداخت و گفت بله وقت نمی کنم! امروز خیلی عمل داشتم و عمل پدر شما هم زمان زیادی می بره و در توانم برای امروز نیست.. خودم گفتم امروز بیایین ولی وضعیت اینه و من شرمنده ام!!!!!!!!! خوب حرفی نمی شد زد دیگه .. نمی شد یقه طرف رو بگیری و بگی ما از شهرستان اومدیم مگه تو لیست عملات دستت نبوده! مگه از برنامه کاری هر رزوت از قبل خبرنداری؟! بیمار ما دو روزه به خاطر استرس عمل قند خونش از پونصد با زحمت فراوان پایین میاد.. اما کیه که کرامت انسانی و درک و شعور یه انسان عادی رو در رفتارش داشته باهش و بچسبوندش به وظیفه شناسی و قسم پزشکیش؟!!!!!!!

بابا رو ترخیص کردیم  و نامه گرفتیم که روز یک شنبه اول وقت بستریشون کنیم. هزینه بیمارستان رو تمام و کمال پرداخت کرده بودیم ...

بعد از ظهر برادر1 بابا رو برد کلینیک زخم تا زخمش رو بررسی کنن یه وقت عفونت گسترش پیدا نکرده باشه. اونجا پزشک متخصص بعد از معاینه می گه که این پا نبض داره.. ناخن هاش رشد کردن ... یعنی که خون درش در جریانه می شه با یه قرص خاصی روند جریان خون رو بهبود داد نیازی به عمل نیست... سنشون بالاست و اگر زیر عمل فشارشون بالا بره که احتمالش به خاطر سابقه فشار خونشون زیاده، اتفاقات بدی ممکنه بیافته.. در ضمن این عمل انقدر ریز و حساسه که کوچکترین اشتباهی ممکنه به انگشتای دیگه پاش آسیب برسونه...به نظر من اذیت نکنید این پیرمرد رو ...

برادرم بهش می گن ولی دو سه هفته پیش خود شما گفتید ببرید برای باز کردن عروق که عمل بشن! گفته اون موقع پا نبض نداشته ولی الان داره!!!!!!

در مورد قطع انگشت هم گفته عفونت کامل برطرف شده و این انگشت خشک شده خودش به زودی می افته و اصلا نیاز نیست قطع بشه ....

وقتی برادرم اینا رو می گفت همه به هم نگاه می کردیم با حیرت و تعجب و یه حالت گیجی فراوان!

تو فکر کن! یه بیمار با یه مشخصات بیماری مشخص و چند تا تشخیص متفاوت! حتی یک دکتر در بازه های متفاوت زمانی تشخیصش فرق می کنه!

یه روز فکر کردیم و مشورت کردیم و تصمیم گرفتیم عمل نکنیم!

بابا رنگ صورتش برگشت دیگه مثل گچ سفید نبود! قند خونش دیگه بالا نرفت و متعادل موند! تمام این دو روز قبل نخوابیده بود و چند ساعتی تخت خوابید... تمام این دو سه روز گذشته رنگ صورتش از ترس سفید شده بود و ما همه فکرای ناراحت کننده ای می یومد سراغمون تو نگو به خاطر ترس از عمل بوده!

مامی می گفت باور کنید خدا داره بهتون می گه راه کدومه وگرنه چرا انقدر پیچ و تاب می افته تو کار عملش؟! دوباره دارید می بریدش عمل کنید نمی شه .. لابد در این تاخیر حکمتی هست.


+خوشحالم پزشک نشدم! بله نشدم یک پزشک ایرانی!!!!! ه خیلی راحت نظر تشخیصی بدم و با جون کسی که شاید جون خیلی های دیگه بهش وصل باشه بازی نمی کنم. شما هم خوشحال باشید که پزشک نشدید!


- نمی دونم واقعا عمل نکردن به صلاحه یا نه! اما عمل کردن هم زیر دست همچین پزشکایی یه قماره دو سر باخت به نظر می رسه!


+ از همراهی و همدلی همه دوستان عزیزم که با دعای خیرشون ما رو مورد توجه قرار دادن سپاسگزارم و همینجا از خدوند بزرگ می خوام که به همشون صحت و سلامتی در طول عمرشون عطا کنه.