کاش روند زندگی این نبود...

حال بابا انگار دست کشیده باشد از مبارزه با بیماری ها برای زنده ماندن.. انگار نا امید شده باشد...

کم حرف بود اما حالا هیچ حرفی نمی زند! حتی وقتی مخاطب است جواب حرفات را هم نمی دهد! .... فقط نگاهت می کند.... در نگاهش هم امید نیست.. حالت عادی زندگی نیست!!!!!!!

بابا را کنار پدر زنش که بیست سال از خودش بزرگتر است ببینی گمان می بری که بابا سی سال از او بزرگتر است!

رعشه دست راستش بیشترشده... عدم تعادلش بیشتر شده .... همه اش به این خاطر است که وا داده ست ....

دیروز از نه صبح تا یازده شب پیشش بودم.. کلامی حرف نزد! موقع نهار خوردن چشم به چشم که می شدیم لبخند پهنی تحویلش می دادم اما فقط نگاهم می کرد!

به داداش کوچیکه گفتم بیا بابا رو ببر بگردونش شاید حال و هواش عوض شه.. رفتن چند ساعتی در یکی از مناطق ییلاقی گشتی زدند .. اما حالش فرقی نکرد!

دیشب تولد امام رضا (ع) بود... من هم بی حرف بودم برایش برخلاف سال های قبل! اصلا یادم نبود! جواب آزمایش بابا افزایش پتاسیم بیش از حد را نشان می داد و پزشک گفته بود هر چه سریعتر باید میزانش متعادل شود وگرنه ممکن است موجب ایست قلبی شود! تازه از اینکه در فرایند آن عمل سخت قرار نگرفته ایم کمی خیالم راحت بود که دوباره یک شک به من وارد شد... انگار قرار نیست لحظه ای در آرامش بگذرد! قرار نیست از عید و شادی آن لذت ببریم!؟ با خودم گفتم ما را چه به عید... عید و عزایمان یکی بوده و هست!

حالا کلیه ها نزدیک به از کار افتادن هستند گویا!

و من .... لحظه ای هاج و واج به آسمان نگاه کردم و در دلم به خدا گفتم: واقعا چرا برای برگرداندن آدم ها نزد خودت این همه سختی و عذاب برایشان می چینی؟! راه دیگری نیست؟! آدم هایی که نه به میل خودشان به این دنیا آمده اند نه به میل خودشان در این دنیا زندگی کرده اند نه از زندگی ای که داشته اند لذتی برده اند! شاید حالا خیلی مایل باشند همه چیز تمام شود یا مایل باشند نشود؛ اما اینطوری؟! با این همه اذیت و سختی؟! ما فقط آدمیم، چهار تکه استخوان و گوشت و پوست... طاقت چه چیزهایی را باید داشته باشیم؟!!!!!!


حرف های من اغلب با خدا از همین دست است! شما گمان مبرید کافر شده ام.. به نظر خودم که نیستم .. لابد خدا هم از زمره کافرانم می پندارد که این همه تخته سنگ میریزد بر سرم!


+ برای مامی گوشی تلفن خریدیم با خانوم دکتر. مامی دوست داشت با گوشی اش بتواند عکس بگیرد... از طرفی گوشی قبلی اش هم مدت زیادی است که خراب شده. هرجا که می رفت از بی خبری اش دل توی دلم نبود ....

وقتی بهش هدیه کردم گفتم ببخشید در شان شما نیست فقط در حدیه که کار راه بندازه :) و من رو از نگرانی در بیاره .. برا زحمتای زیادی که برا بابا و ما می کشین در این مدت خواستیم هدیه ای بدیم که دیدم این خیلی ضروریه .. ببخشید که اینجا هم با خرید این هدیه فکر از نگرانی در آوردن خودمون بودیم! دستش رو بوسیدم.... مامی از خنده غش کرده بود :)

نظرات 2 + ارسال نظر
طلوع ماه چهارشنبه 27 مرداد 1395 ساعت 09:18 http://mmnnpp.blog.ir

انشاالله سایه پدر و مادرتون همیشه بالای سرتون باشه...

ممنونم برای شما هم همینطور باشه..

سایه سه‌شنبه 26 مرداد 1395 ساعت 13:26

بین این همه سختی ها یه لبخند مادر واقعا انرژی بخشه نه؟

کاش همیشه سایش بالاسرم باشه.. همیشه تنش و روحش سالم باشه ...
همین کافیه..
سایه مامی انقده درد کشیده ست کم می خنده ولی وقتی می خنده دل ادم رو جوون می کنه

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.