کاش مثل باد بود گذر روزها

شقاق سینه و درد وحشتناکش همچنان هست ...

چند دقیقه ای رفتم دیدن بابا، چیزی از سرهنگ باقی نمانده. مرا می بیند و می زنذود زیر گریه. من اما اشگهام را قورت می دهم...

چند روزی ست منزل خواهر1 اتراق کرده ام... 

از فردا شب منزل پدری- مادری به مدت ده روزی اتراق می کنم. 

همین جمعه دخترک سی روزه می شود... می گویند چهل روزه که بشود خیلی اوضاع و احوالش بهتر می شود. ولی خانوم دکتر به جد می گوید تا دو ماهگی انتظار بهبود اوضاع را نداشته باش....


به خانه ام فکر می کنم که ازش دوری می کنم و حتی فکر برگشتن به آنجا آزارم می دهد. نمی دانم چرا انقدر از خانه ام بعد از زایمان بدم می آید و از آن می ترسم..

دو نفره هایی که تمام شدند

به عکس های دو نفرمان که در اتاق خواب و هال قاب گرفته ام نگاه می کنم و هق هق اشک می ریزم ...

دو نفره هامان تمام شد ....


- به همسرجان گفتم حاضرم برگردم به قبل حتی به روزهایی که دعوامان می شد، همان دعواهای وحشتناک رعب آور... حتی اگر همه روزهام سرشار از آن مدل دعواها باشد، اما این روزهای سخت پیش رویم نباشد...

این روزها تمام نمیشوند!

بابا برای بار چهارم عمل شد. پایش از یک وجب پایین تر از زانو قطع شد ....

و دوباره همان پروسه دردهای طولانی پس از عمل... ناله های شبانگاهی ... پیدا کردن راه چاره برای چگونه حمام کردنش و دفع مزاج کردنش ...

به ما گفتند اگر روی زخم دود تریاک مرغوب می دادید عفونت از بین می رفت و اصلا از همان انگشت هم لازم نبود قطع شود ...

دیر به ما گفتند اما این بار باید اینکار را انجام دهیم... روزی دوبار باید یک معتاد را بیاوریم تریاک را بدهیم به او، او بکشد و دودش را به محل زخم بدمد!


شقاق سینه همچنان هست... بدتر هم شده. چنان شکافته شده عمیق که محل ترک ها عفونت کرده... عفونت به داخل سینه هم رسیده .... بعد از شیر دهی هم درد دارم.

بیچاره دخترک عفونت را همراه شیر می خورد...

این شقاق هست تا زمانی که دخترک یاد بگیرد فقط نوک سینه را نمکد، بلکه کمی از هاله اطرافش را در کام بگیرد و فشارد....

آنقدر درد دارم وقت شیر دهی که مشت به سرم می کوبم.... فریاد می زنم و اشک می ریزم.

یاد بابا می افتم که می گفت از درد دلم می خواد مشت بزنم به سرم!


- برای دخترک لالایی می خوانم... لالا لالا لا، دختر بابا .... با بغض می رسم به این قسمت لالایی و اشک می ریزم. 

- افسردگی همچنان هست ... بدتر هم شده.

- در روز کمتر از یک وعده غذا می خورم به خاطر بی اشتهایی...

- منزل خانم دکتر اتراق کرده ام یک هفته ست... بهترین خواهر و شوهرخواهر هستند این دو نفر که در همه مراحل سخت زندگی حمایتم کرده اند..

- همسرجان یا شرکت است یا سر ساختمان!


از بابا چیزی نمانده

برای بار چهارم بابا را عمل کردند... باز پایش قطع شد یک وجب زیر زانو ...

باز دوباره همان. پروسه های درد کشیدن بعد از عمل... بی خوابی ها.. بی قراری ها... آه و ناله ها ....

باز باید بیاندیشیم که چه روشی را برای نگهداری و مراقبت از بابا باید به کار گیریم!

قبل از عمل تلفنی با بابا حرف زدم. گفتم ببخشید گرفتار دخترک هستم نمی رسم بیایم. دست بوستان. گفت کاش ده دقیقه خودت بیای بدون دخترک که بببنمت.... 

منتظر ماندم خانوم دکتر از پیش بابا برگردد منزلش تا مراقب دخترک باشد و من بروم دیدن بابا.

داماد1 مرا رساند، توی راه از رفتن خواهر کوچیکه گفت از نگرانی اش .. حرف های دیگری هم گفت که غمگینم کرد. زدم زیر گریه، دیدم گونه های خودش هم خیس است. یک مرد چهل ساله داشت گریه می کرد.. گفت شماها پاره تن منید مثل خواهر خودم هستید. از خواهرم بیشتر دوستتون دارم درد و غمتون رو نمی تونم ببینم.... 

داماد1 سالهاست که با ماست چیزی نزدیک به شانزده سال..

بابا را که دیدم چشمم فقط به پاییش بود....

از بابا چیزی نمانده بود جز پوست و استخوان.


افسردگی ام همچنان هست با اینکه از روز شنبه تا حالا منزل خانم دکتر اتراق کرده ام... همسرش و خانم دکتر بهترین آدم های دنیا هستند.... با خودم فکر می کردم کدام دامادی خواهر زنش را یک هفته میزبانی می کند، آن هم در این شرایط من!


- برای دخترک لالایی می خوانم... لالا لالا لا، دختر بابا.... اشک هام سرازیر می شود، صدام حزن آلود..


- قسمتی از سوره انبیا را اتفاقی خواندم.... زیبا بود به دلم نشست...بعد به خودم فکر کردم، به سختی ها... درد ها و این که آدم صبوری نیستم!


- دوستان ناشکری نمی کنم، من فقط روزمره هام را اینجا می نویسم... اگر از زیبایی آمدن دخترک حرفی نیست دلیلش اب

می شود یک خواهر مجازی

چیزی به رفتن خواهر کوچیکه نمانده...

تمام وسایل زندگی اش را فروخته، جز سرویس خوابش و تلویزیون و میزش... 

تا چهل روز دیگر ویزا قرار است آماده شود و برسد دستشان....

همه پر از بغض و اشک و دلتنگی هستیم...

مامی به خانوم دکتر گفته بود، او برود جنازه مرا بیایید دفن کنید!


دخترک خاله مهربان کوچکش را شاید هرگز نبیند مگر تصویر اینترنتی اش را .... مگر مهربانی مجازی اش را ...

روزها و شب های سحت تمام نشدنی

دخترک شب ها تا صبح نا آرام است.. می زند به جیغ و گریه، نمی دانم دردش چیست....

صبح ها تا شب هم همچنان نا آرامی می کند، بی تاب است فقط جیغ و گریه اش خیلی کمتر می شود ....

از قطره پدی لاکت برای رفع بالا آوردن هاش استفاده کردم، سر خود ... بی مشورت با پزشک، به توصیه چند تن از دوستان.

حالا شربت گریپ میکسچر را می خواهم امتحان به فرض اینکه گریه های شبانه اش به دل درد مربوط می شود ....


قیافه ام دیدنی ست... موهای شانه نشده در هم پیچیده... ابروهای پر شده نا منظم... دست و پای نظافت نشده ...

لباسی که بوی شیر و عرق می دهد .... 

دندان ها را هر چند روز یک بار اگر مسواک بزنم .....

پیر شده ام، صورتم نشانگر سالهای زیادی ست که با سختی پشت سر گذاشته ام.... 


مادر همسرجان فردا می رود و دوباره تنها می شوم.

هر بار که می گرید به آن نه ماه استرس و نگرانی و غم و درد لعنت می فرستم!

گرفتاری های مادرانه

دخترک از هر ده بار شیری که فرضا در روز می خورد هشت بارش را بالا می آورد هم از دماغ هم از دهان!

دکترش گفت سونوگرافی انجام دهید...

دوست نداشتم از شانزده روزگی اش با دنیای دکترها آشنا شود!


برای اینکه نفخ نکند و شب ها آرام باشد غذاهایم محدود به موارد خاصی شده که نمی پسندمشان...



به خاطر درد بخیه ها خمیده راه می رفتم. حالا که با تذکر مادر همسرجان سعی دارم شانه ها را صاف نگه دارم رد بخیه ها به شدت کش می آید و می سوزد و درد می کند! حالا فهمیدم چرا توی بیمارستان پرستار گفت خمیده را نری ها!