می شود یک خواهر مجازی

چیزی به رفتن خواهر کوچیکه نمانده...

تمام وسایل زندگی اش را فروخته، جز سرویس خوابش و تلویزیون و میزش... 

تا چهل روز دیگر ویزا قرار است آماده شود و برسد دستشان....

همه پر از بغض و اشک و دلتنگی هستیم...

مامی به خانوم دکتر گفته بود، او برود جنازه مرا بیایید دفن کنید!


دخترک خاله مهربان کوچکش را شاید هرگز نبیند مگر تصویر اینترنتی اش را .... مگر مهربانی مجازی اش را ...

نظرات 8 + ارسال نظر
مینو شنبه 20 آذر 1395 ساعت 12:27

فرانسه نیوشا جان.

پس یه راه ارتباطی از ایشون بگو تا به خواهرک بدم. مرسی از لطفت

مینو چهارشنبه 17 آذر 1395 ساعت 10:30

ممنون عزیزم خدا رفتگان شما رو رحمت کنه.
من الان دارم فکر میکنم چرا بهت گفتم سانیا ببین دیگه چقد حواس پرتم!!
نیوشا اون موقع که نتیجه نگرفتی از مشاوره شاید دلایل دیگه ای داشته شاید مشاوره ت خوب نبوده یا خیلی عوامل دیگه اگه میتونی یه بار دیگه امتحان کن.میدونی گاهی باید باید اون مشاوره علاوه بر تبحرش بتونه خوب جذبت کنه و باهاش احساس راحتی کنی متاسفانه الان مشاوره خوب کم پیدا میشه.اما من میگم ضرر نمیکنی یه بار دیگه بری.(حالا نظر من خیلی مهم نیستا هدفم اینه که یه نفر از این فضای ذهنی بکشتت بیرون یه نفر دست ذهنتو بگیره و حداقل شنوای خوبی باشه برای حرفای دلت.)
حرفات اصلا ناشکری نیست اینا حقیقتای زندگین که هممون هم مدلای مختلفشو داریم. قرار نیست اگه از ناراحتی ها یا فکر مشغولی هامون میگیم فکر کنیم ناشکریم! اگه اینجام که برای خودته دردل نکنی و حرفاتو نزنی که دیگه هیچی... راحت باش و حداقل اینجا رو جایی برای خالی کردن ذهنت بذار . ماها کلا عادت داریم تا کسی یه چیزی از غم و گرفتاریش میگه زود میگیم از این بدترم هستا برو خدارو شکر کن.در صورتیکه برای هر کسی گرفتاریش برای خودش خیلی بزرگه شاید برای دیگران شدتش فرق داشته باشه. تشخیص شکرگذار بودن یا نبودن هر کسی رو خدا تشخیص میده نه ماها. ولی خوب من خودمم متاسفانه گاهی این حرفو میزنم از روی عادت و روتین بودنش !! ضمن اینکه هممون به غر زدن و گفتن درد دلامون نیاز داریم اما مهم اینه که بهش عادت نکنیم و کنترل ذهنمونو از دست ندیم خیلی راحت آدمیزاد میتونه تعادل روحی و ذهنشو از دست بده مثل یه بچه بایددائم مراقبت کنیم از روحمون .اتفاقات بد درکنار اتفاقات خوب همیشه هستن باید باهم تطبیقشون بدیم و تعادل برقرار کنیم.
نیوشا امان از این مدل رفتنشون درکت میکنم ! من میگم خیلی باید مصمم بود و دلایل قاطعی داشت که این مدل رفتنا رو قبول کرد.شوهر خواهرت خیلی شجاعت داره چون مسئولیت خواهرتم هست اما خوب مطمئنا" خدا پشت و پناهشونه.کاش میشد ببینیم همدیگه رو کلی باهم تعریف کنیم از ماجراهایی مهاجرت خواهر برادرا !! اما هرچی این چیزا رو تو ذهنت ساده تر بگیری و روشنتر ببینی همینطوری هم میگذره این بمن ثابت شد ! راستی برادرم همیشه میگه به کسایی که این راه ها رو انتخاب میکنن حتما کمک میکنه تا جایی که از دستش بربیاد و تجربه شو داره چون خودش میگه میدونم چقد شرایط سختیه. حتما اگه لازم دیدی برای خواهرت بگو شماره شو میدم که هر کمکی از دستش برمیاد انجام بده. دخترک ببوس ببو بچلونش بجای من!

برادرت کدوم کشور رفته مینو جان؟
دخترک فعلا برام در حکم عزراعیله که می خواد جونم رو بگیره اما عذاب می ده و نمی گیره! به خاطر درد شقاق سینه هام.
مینو الان حتی وقت مسواک زدن ندارم یه دوش نمی تونم بگیرم چه برسه به مشاور....
برام دعا کن عزیزم

مینو سه‌شنبه 16 آذر 1395 ساعت 13:00

سلام بر مامانی خانم خوبی عزیزم؟
قدم دخترمون مبارک باشه انشاالله با خودش خیر و خوشی و سلامتی بیاره و درپناه خدا هر سه تاییتون روزاهای خوب و خوشی رو پیش رو داشته باشین.ببخشید بابت تاخیرم مادربزرگ فوت شده بعدم درگیر چند تا کار بودم و هستم.بازم شرمنده.
اول اینکه مراقبت بعد از زایمان حتما جدی بگیر هم روحی هم جسمی.حتما غذاهای مقوی بخور مثل پسته خرما شیره ی انگور و ... پلوتو با آب مرغ یا ماهیچه ابکی کن بخور که دچار مشکلات مزاج نشی.(البته این چیزا رو خواهرا میدونن من دیگه بیشتر نمیگم)برای زخم سینه هم از شیر خودت بزن روی زخم وبهترین جواب میگیری.کرم ضدترک سینه mustela و یا کرم ایپانتن .من یه بار تو نی نی سایت برای خواهرم سرچ کردم یه نفر نوشته بود هویج آبپز حلقه حلقه کنید بذارید روی سینه و زخم خیلی خوبه خواهر من با پماد خوب شد امتحان نکرد ببینم درسته یا نه ولی اگه با کرم و پماد خوب نشد اینم امتحان کن.دیگه نیازم نیست هی سینتو بشوری فوقش دخترک شیر با طعم هویج میخوره  .
اما چیزی که خیلی مهمه وباید مراقبش باشی همین افسردگی که دوستان هم تو پستای قبل گفتن طبیعیه اما با توجه به شرایط قبل از زایمانت و ناراحتی هایی که پشت سر گذاشتی باید بیشتر مراقبت کنی و حواست باشه به ابن موضوع که باهات نمونه و رفع بشه. مهمترین قضیه اینه که بیشتر از هرچیزی الان به همسر و دختر فکر کنی و اینکه همسرت داره طعم پدر شدن میچشه دخترت به مراقبت نیاز داره و این روزا هیچ وقت فراموش شدنی نیستن برای هر دوتاییتون پس همه ی قواتو جمع کن و ذهنتو جمع و جور کن.شما اول در مورد شوهرت و دخترت مسئولیت داری بعد دیگران همچنان که همسرت هم همینطوره.ایشونم تازه پدر شده و اینجور موقعها درسته که باید بیشتر به شما محبت کنه اما خواهان محبت شما هم هست که قطعا خودت اینا رو میدونی.در مورد بابا که میدونم و بارها گفتم درکت میکنم پدر خودمم مریضه و همین مسائل دارم اما باید واقع بین باشی باید بپذیری از عهده و خواستت خارجه باید بدونی همه چیز دست یه قدرت دیگه اس که خودش میدونه داره چیکار میکنه همینطور که همه ی خانواده رو هم داره امتحان میکنه خداس دیگه نمیشه که باهاش مبارز کرد... هرچند بارها تو قرآن گفته بعد از سختیها آسایش و آرامشه.به نظرم یه هاله دور ذهنت ایجاد کردی که کاملا منفی چون مسائل دور ورت هم منفیه همچنان که مثبتم هست اما کمتر می بینی و بهشون فکر میکنی.دور ور همه ی ما این مسائل هست اما این خود ماییم که باید به خودمون کمک کنیم.بقول همسر باید نبودن عزیزانمون یه روز بپذیرم حالا یا با مرگ یا مهاجرت یا ... باید آمادگیشو داشته باشیم .زندگی همینه .قضیه درد کشیدن بابا خیلی عذاب آوره میدونم اما باید به خودت مسلط باشی باید به خودت و بابا و اطرافیان روحیه بدی خودخوری فایده ای نداره باورکن انرژی خوب و مثبتی که برسونی خیلی بهتر نتیجه میگیری وقتی این بحرانها تموم میشن انگار تازه متوجه میشیم چقدر خودمون عذاب دادیم و آسیب دیدیم اصلا حکمت این چیزا آماده شدن ما برای خیلی اتفاقها و مسائل دیگه اس. با ذهنت حرف بزن و رویه ی دائم فکرای غمناک عوض کن.برای خودت و همسر خوشحالی های کوچیک ایجاد کن. این هاله رو از خودت دور کن. خواهرانه بهت میگم حتما در اولین فرصت با یه مشاور صحبت کن همینقدر که جسم مهمه و بخاطرش میریم پیش پزشک روحم مهمه حتی بیشتر. مخصوصا که الان بحرانهای بعدم زایمانم اضافه شده. این حجم از غم و افسردگی روی جسمتم اثر میذاره و الان دیگه باید فکر دخترک معصومم باشی و تنها خودت نیستی.
برای مهاجرت خواهر هم به این فکر کن که اونام باید جوری که دوست دارن زندگی کن که بعدا پشیمون نشن که چرا بخاطر وابستگی و ترس و ... کاری رو که دوست داشتیم انجام ندادیم. تا جایی که خودش عقلشون میرسه و میدونن بذارین پیش برن بذارین خودش عواقب کارشون ببینن و تجربه کنن الان هرچی شما بگین و خودتونو زجر بدین و خود خوری کنین نتیجه ای نداره.من تمام اینا رو برای برادرم تجربه کردم و کشیدم جالبه که فقط من و همسرم و برادرم از روش رفتنش خبر داشتیم و برادرم خواست به خانواده نگیم چون نمیذاشتن 1سال رفتنش از ترکیه طول کشید تا به مقصد برسه و هر روزش بمن 100 سال گذشت روز نبود که بدون ترس و دلهره از خواب بیدار بشم آخرشم میدونی برادرم چی بهم گفت ؟گفت درسته خیلی سختی کشیدم و راه درستی نبود ولی باید اینکارو انجام میدادم تا خیلی تجربه ها بدست بیارم تا کاملتر بشم خودمو بسنجم اگه نمیرفتم گوشه ذهنم از خودم بدم میومد.بعد که بهش گفتم پس ما چی فکر ما رو نکردی؟ گفت شماها باید به تصمیم و خواستم احترام بذارین زندگی منه یه بار بیشتر فرصت ندارم بذارین جوری که دوست دارم زندگی کنم.گفت میدونم خواهر ،خیلی بخاطر من اذیت شدی اما تو خودت باید خودتو مجاب میکردی که راهشو انتخاب کرده خطرات و خوبیها و بدیهاشم میدونه از اینجا به بعدش من دیگه کاری ازدستم برنمیاد (خیلی شیک و مجلسی دلهره های منو با منطق خودش زد کنار) الانم دلتنگشیم و دلتنگ مونه خدا رو شکر خیلی خوب پیش رفته کاراش و اونجا خوب داره زندگی میکنه بقول خودش می ارزید.اما ما مردیم و زنده شدیم و بهاشو، هم ما دادیم هم خودش(کلا ماجرای رفتن برادرم خودش یه کتابه یه داستان واقعی که فرصتش اینجا نیست).چاره ای نیست سانیا زندگی خودشونه توصیه م بهت اینه که مثل من بدترین فکرا و بلاهایی که ممکنه سرشون میاد نکن چون این وسط شما ضرر میکنی من ضرر کردم قبلا بهت گفتم من و برادرم خیلی بهم وابسته بودیم از وقتی تصمیم گرفت بره تا عملی شدن من خودمو زجر دادم بروز نمیدادم اما از درون داغون بودم ولی کاری که بخئاد بشه میشه و همیشه ناراحتم که توی اون مدت بفکر همسرم نبودم فقط اون ماجرا رو دیدم خودم زندگی نکردم!! بجاش براشون دعا کن و انرژی مثبت بفرست و بسپارشون بخدا.هیچ کس از آینده خبر نداره شاید همین خواهرت چند سال بعد کمک خوبی باشه برای خودت و همسر و دخترک شاید وسیله ای بشه برای کمک به خانواده. همسر خودم من برای ادامه تحصیلش اپلای گرفته بود با گریه زاری مادرش نرفت اما برادر منو بشدت تشویق کرد برخلاف خواست من و خانواده م میگفت من میدونم چی میخواد.هرچند یه روزایی خودش از شدت استرس برادرم که میخواست از مرزا رد بشه تا صبح نمیخوابید اما بهترین لحظه برای هممون روزی بود که اقامت دائمشو گرفت .خلاصه که مسیر و راه سختیه و ماها چاره ای نداریم جز کمک فکری و روحی بهشون و دعا براشون.
پر حرفیه منو ببخش دوستم.خیلی مراقب خودت باش.دخترک حسابی بو بکش بوی بچه ها انرژی بخشه لذت ببر از داشتنش و بودنش .

آخ مینو جان تسلیت می گم. خدا رحمتشون کنه.
می دونم با جوش زدن من خواهرم تصمیمش عوض نمیشه ...
مینو اما مدل رفتنشون...
مینو مشاوره قبلا رفتم نتیجه نگرفتم.
این روزها هم انقدر سختمه که فک می کنم از عهدش برنمیام که دخترک رو بزرگ کنم.
مینو... همه می گن دارم ناشکری می کنم اما من فقط،..!

Miss.khorshid دوشنبه 15 آذر 1395 ساعت 00:13

سلام دوباره
مادر من توی یکسال دو بار جراحی شدن و چهار مرتبه به خاطر دیلیریوم ناشی از عمل جراحی، بیمارستان بستری شدن. خیلی ها رو توی بیمارستان می دیدم شرایط بدتری داشتن ولی حالشون جور دیگه ای بود. نمیگم خوب و خوش و سرخوش بودن.نه. ولی اینطور ناشکرانه، ناامید هم نبودن. میدونید شاید چارچوب فکری و اعتقادیمون متفاوته. هر چند از نوشته هاتون حس کردم پایه و اساس مذهبی دارین اون هم از نوع درستش.
شاید هم حسم اشتباه کرده باشه......

ناشکری نمی کنم.
من فقط دارم درد هام رو ثبت می کنم وحال خرابی که این دردها به من دادن ...

Miss.khorshid یکشنبه 14 آذر 1395 ساعت 13:31

سلام
اگه خواهرتون اینطور خوشحاله خب شماهم با خوشحالی و شادیه او خوشحال باشین. ناراحتی و نگران بودن شما موقع رفتن و خداحافظی، اون بنده خدا رو دچار عذاب وجدان میکنه. شاید الان نشون نده ولی روزهای آینده و توی سرزمین دور این احساس رو ناخواسته تجربه میکنه.
بعدشم چرا میگین شاید هرگز دخترکتون خالش رو نبینه. مگه کجا میرن؟ توی این دنیا هرجا که برن میشه رفت و دیدشون حتی اگه اونها نتونن بیان. نگرانی برای روزهای آینده ، خوشیهای کوچیک این روزها رو هم تیره و تار میکنه.
اینکه به نظر میاد شما ناشکری میکنین شاید برای اینه که اکثرا یه خط قرمزی داریم در مورد صحبت کردن از غم و ناراحتی و سختی و ناامیدی..... شما خط قرمز رو رد کردین. نمیدونم درسته یا نادرست. خودم رو در جایگاه قضاوت نمیبینم. فقط پیشنهادم کمک گرفتم از یه متخصص ماهر و متعهد روانپزشک در کنار روانشناس ه.
ان شالله روزهای سختتون زودتر تموم بشه. خدا خودشون گفتن اونهم دو مرتبه. "بعد از هر سختی آسانیست"
یا علی ع

کلیت ماجرای رفتن خواهر کوچیکه رو فرصت نشده اینجا بازگو کنم... شاید اگر بگم دلیل این ناراحتی و غم رو بتونید درک کنید.
بابا برای بار چهارم قراره بره اتاق عمل پاشو از زانوش قطع کنن... دوباره همون دردها، همون ماجراهای قبلی ...
شما بودید با این موضوع چطور برخورد می کردید؟

حق باشماست. درست می گید.
من دچار یک افسردگی بی پایان شدم. نا امیدی و رنج...

الی یکشنبه 14 آذر 1395 ساعت 10:37 http://elhamsculptor.blogsky.com/

حداقلش اینه که خودش راحت میشه و ازین زندگی پر درد اینجا راحت میشه

بله اینش خیلی خوبه...
ولی ما نگران مسایلی هستیم که که خواهر کوچیکه ما رو در جریان قرار نداده و ما از کنار هم چیدن این پازل رفتن به نتایج خوبی نرسیدیم.
فرصت نشده اینجا همه چیز رو بگم

مادر تنها شنبه 13 آذر 1395 ساعت 14:26 http://Miavivo.blogsky.com

چه می شه کرد .... رسم روزگاره دیگه! هرکسی الویتش زندگی خودش می شه .... نمی شه از کسی دلخور شد

دلخور که نیستم. دلتنگم ...
و نگران به خاطر نوع رفتنشون و اینکه ما می دونیم اینا همه چیز رو به ما نگفتن یه چیزایی رو پنهان کردن

پری شنبه 13 آذر 1395 ساعت 08:40 http://shahpari-a.blogsky.com/

عزیزم ... دلم میخواد خیلی حرف بزنم برات ولی حس میکنم الان توان گوش دادن نداری ...
فقط یک چیزی رو بدون ... ناشکری .. یا سپاس نعمت های خداوند رو به جا نیاوردن ..باعث دردها و رنج های زیادی میشه ..
باید قلمت و به سمت عشق و سلامت دختری .. و موفقیت خواهرت ... و یه دنیا آرزوی های ناب بچرخونی ... وگرنه ... این گرفتاری ها و حال بد ... تمام نخواهد شد .. باور کن ...

چشم..
ناشکری نمی کنم ....
فقط از دردهام می گم!

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.