گمان نمی بردم روزی برسد که پر از حرف باشم اما سکوت را ترجیح دهم...
نه که به دلخواهم سکوت کنم! سکوت کنم چون تمام شده ام....
حالا خالی ام از هر چیزی که مرا به بودن وصل می کند...
موضوع سر ماجراهای هولناک میان من و همسرجان نیست! موضوع خسته شدن من است..
به معنای واقعی کلمه خسته هستم.. و نیاز دارم به سکوت به منفعل شدن به دست کشیدن از مبارزه و تلاش برای ثابت کردن حقانیتم...
حالا من فقط سکوتم و نگاه!
چیزی برای نوشتن نیست...
جز ماتمی که باران بر دو ش مردمانمان گذاشته. این حق مردم این سرزمین نبود که گرفتار این بلا شوند! مردمی که هیچ کس را جز خدا ندارند .. مردمی که حقشان را جلو چشمشان خورده اند و نجیبانه کلامی نگفته اند ..
مردمی که در درد وفادار بودنده اند! مردمی که هیچ کسی را ندارند که در بحران به آنها رسیدگی کند..، نه این حقشان نبود!
زندگی در حال گذار است ... فعلا بی تنش.
اما هست مواردی که مرا می رنجاند..
مثلا اینکه با آن همه بی احترامی مادرش در جشن تولد دخترک به من و خانواده ام، همسرجان اخمی به ابرو نیاورد! و نوروز انتظار داشت به دیدارشان بروم... که من امتناع کردم...
گفت حتی تلفنی هم ... گفتم حتی تلفنی هم نمی خواهم در ارتباط باشم.
چند روز بعد وقتی خواستم نوروز را به مادر بزرگ و خاله هاش تبریک بگویم گفت تو به پدرم تبربک نگفتی به اونا می خوای تبریک بگی؟!
گفتم پدرت به تولد دخترک نیومد، قهرش با مادر تو ربطی به من و دخترک نداره که نیومد حتی بعدش یه تماس نگرفت تلفنی تبریک بگه! این اون همه دوست داشتن نوه شون! در شرایط مشابه من اگر باشم ادب حکم می کنه تماس بگیرم نرفتنم به جشن رو عذرخواهی کنم و یه تبریک بگم اما ایشون چون بزرگترن هر کاری انجام بدن نه عذرخواهی می خواد نه هیچی...من دلکیرم ازشون.
اما همسرجان اگرچه در ظاهر نشان میداد که نمی خواهد مرا مجبور کند اما درخودش از این بابت ناراحت بود و این ناراحتی در موافع دیگر خیلی بی ربط به این موضوع بروز می کرد.
دوازده فروردین به ما خبر رسید که برادرش تصادف بدی کرده و دستش را عمل کرده اند. مردد بودم بین رفتن و نرفتن! یک بار گفتم که همراهش می شوم و باز منصرف شدم. اما کاملا مشخص بود که مایل است همراهش باشم. با اینکه مخالف بودم دخترک را ببرد اما با دخترک راهی جاده شد ... کمی گذشت تماس گرفتم و پرسیدم که کجای راه است و خداحافظی کردم. چند لحظه بعد او تماس گرفت که اگر همراهم میشوی برگردم.. برگشت و ما ساعت دو ظهر رسیدیم به خانه پدری اش ...
موقع نهار خوردنشان بود..مادرش از سر سفره بلند شد به سمت در آمد برای حال و احوال، از دور با سر سلامش دادن و مسیرم را به سمت مبل ها کج کردم. نه روبوسی و نه کلامی رد و بدل نکردم! درست مثل خودش رفتار کردم..
بلا به دور باشدی به بردار همسرم گفتم و با پدر همسرم با فاصله زیاد فقط دست دادم.
پذیرایی کردند، برداشتم اما لب نزدم.. حتی چایم رو برایم دوباره خودش عوض کرد و اورد باز هم لب نزدم....
تعارف نهارشان را رد کردیم و گفتیم صرف شده با اینکه نهار نخورده بودیم...
دو ساعت بعد با یک خداحافظی سرد از خانه شان بیرون آمدم.
اما دخترک خیلی خوب با انها جور و عیاق است و این مرا هم ناراحت هم نگران می کند!
از همه شان متنفرم و برای آن زن گرفتاری و درد و رنج می خواهم از خدا ...
دیروز رفتم به دیدار یک دوست قدیمی ...
دوستی مان برمی گرشت به دوره راهنمایی... دبیرستانی که شدیم او راهش از من جدا شد، مدرسه هایمان با هم فرق داشت. اما گهگاه به او سر میزدم. سر راه کلاس زبانم می رفتم در خانه شان ....دانشگاهی که شدیم کلا بی خبر ماندیم از هم.
چند وقت پیش عروس دایی اش خونه خواهر کوچیکه میهمان بود، حرف از دوست من شد و ....
شماره اش را گرفتم.. حرف زدیم،قرار گذاشتیم...
فرق کرده بود،ظاهرش با آن بینی عملی اصلا مرا یاد همان مرجان قدیمی نمی انداخت...
یک پسر شش ماهه داشت ...
قبل از رفتنم دل دل می کردم که نروم یا بروم...
وقتی هم که رسیدم، مادام بی وقفه با خودم می گفتم این چه دیداری ست!
هیچ حرف مشترکی نداشتیم.. شاید حتی خاطره ای هم در ذهنمان نبود که مرورش کنیم! او سرد بود... شاید به خاطر بچه حوصله نداشت ..
حالا که فکر می کنم می بینم کار مسخره است دنبال دوستان خیلی قدیمی گشتن! وقتی که اصلا نمی دانی پایه و اساس دوستی ات در آن سال های دور چه بوده!
چه نقطه اشتراکی جز همسن وهمکلاس بودن داشته ای ...
از این ها گذشته، به طور کلی بی حرف مانده ام! بی حرفم کرده اند... حرف ها یک جایی درونم می میرند،حتی جنازه شان هم از دهانم بیرون نمی آید...
هراس دارم از حرف زدن! اشتیاق و انگیزه ای هم ندارم ....
هیچ کس را دوست نمی بینم، هیچ گوشی از سر دلسوزی و محبت و دوست داشتن به تو رو نمی کند ....
این ها را کی دریافتم؟! کی به این درک عمیق ازواقعیت رسیدم؟! اواخر آبان سال گذشته بود ...
وقتی بر خوردم میان دغلبازی آدمک ها ...
خسته شدم از این همه خبر بد راجع به کودک آزاری.. تجاوز به بچه ها .. کشتنشون...!
تو مشهد یه مردی پسر نه ساله اش رو از یه پل با سی متر ارتفاع پرت می کنه پایین!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!! دلیلش اینه که بچه خیلی بهانه می گرفته و بعد طلاق روحیش خیلی خراب بوده این یارو حوصلشو نداشته می خواسته سر به نیستش کنه!
با موتور بردتش دم پل گفته برو حرکت ماشینا رو از بالا ببین!!!!! اون طفل معصوم داره نگاه می کنه این حیوون می ره پاشو می گیره بالا و پرتش می کنه پایین!!!!!!
وای خدا نفسم در نمیاد حالم انقد خرابه
به کجا داره می ره جامعه! یه جایی اشتباه رفتیم .. مسیر رو غلط رفتیم که شدیم این!
اونم از اون پسر دو ساله که ناپدریش بهش تجاوز می کنه و سرش رو می کوبه به دیوار و طفل معصوم می میره!!!!!!!!!!!!!
آدم.. آدم.. با بچه یزید و شمرو ... که با امام حسین (ع) اونجور کردن و ظلم و جنایت به بار آوردن حتی اینکار رو نمی کنه! نه ادم نه حیوون نه هیچ موجود زنده دیگه ای!
برایش نوشتم از مادرش متنفرم. همین اندازه واضح و روش و صریح..
متنفرم از استبداد و زروگویی اش.. که من سی و دو ساله را در حالی که برای خودم مادری هستم به زور و اجبار می برد به شهرش خودش ..
یک لنگه پا ایستاده بود که باید لباس بپوشی با ما بیایی برویم به شهرمان! هر چه دعوت به زورش را رد می کردم فایده نداشت! هر چه می گفتم قصد دیدار است که برآورده شد .. بی فایده بود! حرفش یک کلام است و همه سربازان گوش به فرمان او!
به این سن رسیده ام پدرم هرگز، مادرم هرگز نتوانستند و نخواستند به زور مرا به کار وادار کنند .. حالا این زن! این زن! ... اوه خدای من هیبتشف نگاهش، حرفهاش، رفتارهاش همه نفرت انگیز اند!
حالم رابه هم می زند..
ایراد گرفتن هاش که چرا انقدر به بچه غذا می دی به جای شیر؟ معدش رو خراب کردی برای همین بچه شب ها گریه می کنه... جوابی نمی دهم که من هر موقع هر چقدر بخواهد چه شیر چه غذا به او می دهم... به نظرم به او ربط ندارد هیچ ربطی ندارد برای همین سکوت می کنم! معنای دیگر سکوتم این است به تو ربطی ندارد دهنت را ببند!
پای بچه شلوارک نکن پاهاش روی سرامیک ها یخ می زنه استخون درد میشه! حالا من تو تابستون شلوارک تا زیر زانو پاش می کردم.... نه الان که زمستونه! باز هم جواب نمی دهم.
می آید و همه چهار روز تعطیلاتم را به گند می کشد.. قبل از آمدنش تماس می گیرد و خبر می دهد که قصد آمدن دارد می گویم اجازه بدهند من بروم، این روزها بی همسرجان سخت گذشته استراحت لازم دارم انجا باشم برایم بهتر است. می گوید نه ما می آییم در برگشت تو را هم می بریم!!!!!!!!!!! می آید.. یک روز می ماند! تا نهار آماده شود خودم را در آشپزخانه سر گرم نهار و چای و گردگیری می کنم. هم خودش هم پدر همسرجان به کنایه می گویند چه کاری داشت آشپزخانه شما؟! خونه تکونی می کنی؟! جواب می دهم که فقط پنج شنبه ها را فرصت دارم برای کارهای خانه....
فردایش مرا به زور می برند شهر خودشان! انجا هم مادام حرف های نیش دار ...! بچه رو بذار همین جا خودم بزرگش می کنم بهتر ازتو!!!!!!!! شیر خشکش می دم... کمی بعد پدر همسرجان هم می گوید همین جمله را تکرار می کند! خیلی جدی.. آنقدر جدی که به یک آن می ترسم که نکند دخترک را از من بگیرند!
موقع برگشتن برادر کوچک همسرجان که کلاس نهم است هم می گوید: جدی جدی بذاریدش همینجا ما نگهش می داریم و شیر خشکش می دیم. و این یعنی اینکه این حرف را چندین بار بین خودشان مطرح کرده اند که این پسره نره خر هم می گوید!!!!!!!
وقتی فهمید دخترک پرستار دارد گفت: من اونجا بیکار باشم هیچ کس اینجا نباشد دخترک را نگه دارد!!!!!! به کنایه می گفت منظورش به مامی بود که چرا نگه نمی دارد دخترک را!
موقع آمدنم رو به دخترک می گفت حیف از تو که می ری!!!!!!!!!!! منظورش این بود حیف تو که باید این نگهت داره!
و تمام دو روزی که با من بود هی گفت از همسرجان خبری داری؟! چرا بهش زنگ نمی زنی؟! برو بهش زنگ بزن!!!!!!!! تو تلگرام براش عکس بفرست.. عکس فرستادی چی گفت ... آخر سر هم دید من زنگ نمی زنم خودش زنگ زد و گفت گوشی نیوشا باهات حرف بزنه! منم مثل یه کوه یخ حرف زدم!!!!!!!! همسرجان وا رفت و زود قطع کرد. بهش پیام دادم مادرت به زور وادارم کرد حرف بزنم من اصلا تو حس حرف زدن نبودم و اصلا عادت ندارم با همسرم جلو کسی حرف بزنم!!!!!!
و من فقط همسرجان را داشتم برای خالی کردن ناراحتی برایش گفتم از مادرش متنفرم.. از مردها .. از هر چه زور و استبداد و سلطه گری است بیزام.. گفتم از زن بودنم بیزارم از اینکه دخترک هم یک زن است و بدبختی زنانه را نسل به نسل انتقال می دهیم! نکند او هم ازوداج کند! نکند مادر شود! نکند فرزندش دختر شود!
تصمیم دارم ماهی یک بار به دیدنشان بروم و فقط یک روز!
و همین را هم حذف کنم.. به همسرجان هم امادگی می دهم... منتظر یک طوفان بزرگ در حد خانمان براندازی باشید!
سفر دو هفته ای همسرجان از جمعه شب آغاز شد ... فقط همان شب رفتنش دلتنگش شدم! خانه بی او حس غریبانه ای داشت!
وجود دخترک و وابستگی شدیدش به بغل من بودن و رسیدگی به او نمی گذارد احساس دلتنگی کنم!
قبل از رفتنش هم به اصرار مرا برد به دیدار خانواده اش! بعد از ان دخالت بی جایشان اصلا به دلم نبود ببینمشان! مخالفت کردم با رفتن و همسرجان هم گفت دخترک را می برد!
فکر می کرد مانع می شوم یا منصرف می شوم! اما خیلی راحت و آسوده گفتم پس نه شب خونه باش که دخترک زمان زیادی زیادی از من دور نباشه!
دید چاره ای ندارد دو سه باری منت کشی کرد و با بوس و بغل راضی ام کرد به رفتن! البته نیاز نبود خیلی تلاش کند چون من می دانستم نمی توان در برابر تحکم مردانگی او زیاد مقاومت کنم!
کولر ماشین خراب بود و این را هر دوی ما می دانستیم.. ساعت دوازده ظهر راه افتادیم!!!!!!! دخترک گونه هاش گل انداخته بود! من هم ... خدا را شکر گرمایی نشد!
یک روزی هم که آنجا بودم سعی کردم جز حال و احوال حرف دیگری نزنم! برگردم به نیوشای سابق.. سکوت و گاهی لبخند وقتی مخاطب حرفهاشان هستم! و البته تحمل کنایه مادرشوهر و گیرهای روی اعصابش که شیر بده به دخترک! شیر دادی داری نهارشو می دی؟! اول شیر بده بعد صبحانه بده! داره گریه می کنه شیر می خواد!! می گم الان غذا خورده یه کم بگذره بعد شیرش می دم... می گه نه الان بده چه ربطی داره شیر به غذا؟! انگار معده بچه چاهه فاضلابه که همه چی رو با هم بریزم توش!
یا اینکه می گه: شما دوتا لابد تو خونتونم سرتون همش تو گوشیه مثل الان، به بچه هیچکس رسیدگی نمی کنه!!!!!!!!!!! عقلش نمی کشه که من وقتی با بچه تنهام حتی دستشویی نمی تونم برم! حتی مسواکم رو وقتی بچه بغلمه می زنم! دو هفته ست که نتونستم نخ دندون بکشم چون با بچه تو بغل نمی شه اینکارو کرد... نمی فهمه اونجا که هستیم خودشون دور بچه هستن من می خوام یه نفسی بکشم! بیشتر بخوابم... تی وی ببینم... تو گوشیم باشم!
بگذریم!
قرار برگشتمان را همسرجان گذاشته بود ساعت سه ظهر!!!!!!!!! با ماشین بی کولر و بچه ده ماهه! مخالفت کردم گفت ماشین رو می ذاریم با اتوبوس می ریم!!!!!!!!! مخالفت کردم!
ساعت برگشت را بعد از کلی دنبال تعمیرگاه رفتن در روزجمعه به ساعت شش و نیم تغییر داد...
بهش گفتم با علم به اینکه ماشین کولر ندارد می توانستی از همراه کردن ما با خودت خودداری کنی .. خودت به دیدار مادر و پدرت می رفتی ماشین را می گذاشتی تعمیر کنند و خودت با اتوبوس برمی گشتی و آن ها هم ماشین دستشان بود می توانستند هر وقت دلشان خواست به دیدار نوه شان بیایند! چرا همیشه به خاطر دیگران من را آزار می دهی به زحمت می اندازی ....
خوب البته پاسخی نداشت! فرصت هم برای پاسخ دادن نداشت چرا که مادرش درست مثل همیشه آمد وسط گفتمان ما و صد بار پرسید چی شده؟! و عین هر صد بار را نه از من نه از پسرش جوابی نشنید!!!!! بی فرهنگی تا کجا؟!
در برگشت پدر همسرجان با ما همراه شد که ماشین را برگرداند و این دوهفته ماشین دستشان باشد.. همسرجان هم به اینکه قرار بود من این دو هفته رانندگی کار کنم تا دست فرمانم خوب شود اصلا اهمیتی نداد!
شب را در معیت پدر همسرجان بودیم ! ده بار بابا صدایش زدم و عین ده بار چشم هام پر از اشک شد .. دلم بابای خودم را می خواست! صبح موقع رفتن به من گفت آخر هفته میام دنبالت دو روز تعطیلی رو پیش ما باشی!!!!!!!!!!!!!! حتی نظر نخواست! حتی نگفت اگه دوست داری بیام....
اگرچه من تماس می گیرم و کنسلش می کنم ولی بهتر بود.. شرط ادب بود نظر من را می خواست!