تحکم مردانه

سفر دو هفته ای همسرجان از جمعه شب آغاز شد ... فقط همان شب رفتنش دلتنگش شدم! خانه بی او حس غریبانه ای داشت!

وجود دخترک و وابستگی شدیدش به بغل من بودن و رسیدگی به او نمی گذارد احساس دلتنگی کنم!

قبل از رفتنش هم به اصرار مرا برد به دیدار خانواده اش! بعد از ان دخالت بی جایشان اصلا به دلم نبود ببینمشان! مخالفت کردم با رفتن و همسرجان هم گفت دخترک را می برد!

فکر می کرد مانع می شوم یا منصرف می شوم! اما خیلی راحت و آسوده گفتم پس نه شب خونه باش که دخترک زمان زیادی زیادی از من دور نباشه!

دید چاره ای ندارد دو سه باری منت کشی کرد و با بوس و بغل راضی ام کرد به رفتن! البته نیاز نبود خیلی تلاش کند چون من می دانستم نمی توان در برابر تحکم مردانگی او زیاد مقاومت کنم!

کولر ماشین خراب بود و این را هر دوی ما می دانستیم.. ساعت دوازده ظهر راه افتادیم!!!!!!! دخترک گونه هاش گل انداخته بود! من هم ... خدا را شکر گرمایی نشد!

یک روزی هم که آنجا بودم سعی کردم جز حال و احوال حرف دیگری نزنم! برگردم به نیوشای سابق.. سکوت و گاهی لبخند وقتی مخاطب حرفهاشان هستم! و البته تحمل کنایه مادرشوهر و گیرهای روی اعصابش که شیر بده به دخترک! شیر دادی داری نهارشو می دی؟! اول شیر بده بعد صبحانه بده! داره گریه می کنه شیر می خواد!! می گم الان غذا خورده یه کم بگذره بعد شیرش می دم... می گه نه الان بده چه ربطی داره شیر به غذا؟! انگار معده بچه چاهه فاضلابه که همه چی رو با هم بریزم توش!

یا اینکه می گه: شما دوتا لابد تو خونتونم سرتون همش تو گوشیه مثل الان، به بچه هیچکس رسیدگی نمی کنه!!!!!!!!!!! عقلش نمی کشه که من وقتی با بچه تنهام حتی دستشویی نمی تونم برم! حتی مسواکم رو وقتی بچه بغلمه می زنم! دو هفته ست که نتونستم نخ دندون بکشم چون با بچه تو بغل نمی شه اینکارو کرد... نمی فهمه اونجا که هستیم خودشون دور بچه هستن من می خوام یه نفسی بکشم! بیشتر بخوابم... تی وی ببینم... تو گوشیم باشم!

بگذریم!

قرار برگشتمان را همسرجان گذاشته بود ساعت سه ظهر!!!!!!!!! با ماشین بی کولر و بچه ده ماهه! مخالفت کردم گفت ماشین رو می ذاریم با اتوبوس می ریم!!!!!!!!! مخالفت کردم!

ساعت برگشت را بعد از کلی دنبال تعمیرگاه رفتن در روزجمعه به ساعت شش و نیم تغییر داد...

بهش گفتم با علم به اینکه ماشین کولر ندارد می توانستی از همراه کردن ما با خودت خودداری کنی .. خودت به دیدار مادر و پدرت می رفتی ماشین را می گذاشتی تعمیر کنند و خودت با اتوبوس برمی گشتی و آن ها هم ماشین دستشان بود می توانستند هر وقت دلشان خواست به دیدار نوه شان بیایند! چرا همیشه به خاطر دیگران من را آزار می دهی به زحمت می اندازی ....

خوب البته پاسخی نداشت! فرصت هم برای پاسخ  دادن نداشت چرا که مادرش درست مثل همیشه آمد وسط گفتمان ما و صد بار پرسید چی شده؟! و عین هر صد بار را نه از من نه از پسرش جوابی نشنید!!!!! بی فرهنگی تا کجا؟!

در برگشت پدر همسرجان با ما همراه شد که ماشین را برگرداند و این دوهفته ماشین دستشان باشد.. همسرجان هم به اینکه قرار بود من این دو هفته رانندگی کار کنم تا دست فرمانم خوب شود اصلا اهمیتی نداد! 

شب را در معیت پدر همسرجان بودیم ! ده بار بابا صدایش زدم و عین ده بار چشم هام پر از اشک شد .. دلم بابای خودم را می خواست! صبح موقع رفتن به من گفت آخر هفته میام دنبالت دو روز تعطیلی رو پیش ما باشی!!!!!!!!!!!!!! حتی نظر نخواست! حتی نگفت اگه دوست داری بیام....

اگرچه من تماس می گیرم و کنسلش می کنم ولی بهتر بود.. شرط ادب بود نظر من را می خواست!


نظرات 1 + ارسال نظر
سایه دوشنبه 20 شهریور 1396 ساعت 08:03

عه.... برنامه مون بهم ریخت که
حالا که اینجوری شد حتما رانندگی یاد بگیر تا وقتی همسرت نیست کسی نیاد ماشینو ببره

اره به هم ریخت برنامه..
حتی با من مشورت نشده بود..
مشورت چیه!
حتی به من اطلاع رسانی نشده بود!!!!!!
اره حتما یاد می گیرم ولی مدیونی اگر فکر کنی در این صورت هم باز اتفاقی جز این رخ می ده!

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.