ما باهمان و تنهایاین

نقرس خودش را به همسرجان برگردانده...

و حالا من و غذاهای دخترک و رژیم همسرجان و .... این همه مشغله دیگر را کجای دلم بگذارم ...

با این همه مشغله نمی توانم مثل سری قبلی کلی جوشانده و دمنوش و غذاهای رژیمی برایش تهیه کنم ...

در واقع همسرجان تنهاست .. تنها مانده .. من و دخترک هم تنها .. دخترک تنها .. من تنها ... همه و همه تنهایم!

همسرجان درگیر ساختن خانه ست که نفس های آخر تکمیل شدنش را میکشد!

من درگیر خودم و این درد که همچنان با تمام دارو و درمان ها با من است و دخترک و کار ...

این است داستان بیست و چهار ساعته زندگی من .... که انگار خوب است برایم .. چون از درد نبودن بابا کمتر چیزی می فهمم کمتر در خودم فرو می روم!

دور که می شوی ...

باید بنویسم که لذت نبردن در زندگی خودش به خود یخود یک عذاب الهی ست!

حالا موجودی هستم که از هیچ چیز لذت نمی برم!

حتی از سفر..

حتی از دریا

حتی موج دریا دیگر دگرگونم نمی کند! صدای دریا را نمی شنوم که مرا به خود می خواند! قبل ترها موج دریا مرا به جنون می کشید.. با هر رفت و برگشتش گویی التماس می کرد که بیا تا در برگیرمت!

اما حالا.........

هیچ حسی به هیچ چیزی ندارم!

و این خود عذاب است! یک عذاب الهی بزرگ

روی دیگرش

دو روز است که برگشته ام سر کار ...

روال زندگی ام تغییر زیادی کرده است... صبح ها به جای ساعت هفت ساعت هشت خودم را به محل کارم می رسانم. همان یک ساعت پاس شیر را ابتدای صب استفاده می کنم.

دخترک را یا همسرجان یا خودم با آژانس به خانه مامی می رسانم...

از ساعت پنج یا شش بیدار می شوم برای آماده کردن صبحانه و میان وعده و مقدمات نهار دخترک، اگرچه شب ها هم به خاطر شیر دادن خواب درست ئو حسابی ندارم..

این هفت ساعت را برای خودم هستم، حداقل این یک هفته که مامی و خواهر کوچیکه مسئولیت نگهداری از دخترک را پذیرفته اند خیالم راحت است .. برای خودم شاد و خوشحالم سر کار! دلم برای دخترک تنگ نمی شود... 

باید مادر سنگ دلی باشم .. 

خودم را که مرور می کنم مادر خوبی به نظر نمی رسم! وقتی دخترک گریه هاش و بهانه گیری هاش کمی از چند دقیقه بیشتر می شود یا سرش داد می زنم یا می زنم به ران پایش! کمی مکث می کند، نگاهم می کند می فهمد که شوخی نیست.. لابد از روی برافروختگی چهره ام می فهد بعد می زند زیر گریه ... چنان بلند گریه می کند که می خواهم سرم را بکوبم به دیوار گاهی هم می خواهم او را بکوبم به دیوار!!!!!!! من یک مادر روانی هستم گویا....


- این حفره بزرگ غم .. غم نبودن بابا را حتی این شادی هیجان انگیز روزهای اول کاری هم پر نمی کند!

- هر روز صبح خدا را شکر می کنم که برگشته ام سر کارم! باورم نمی شد زنده بمانم و این روزها را ببینم که بعد از زایمان و ماجراهای تلخ و بدش بعد از مرگ بابا که همچنان تازه است بتوانم هر روز صبح را ببینم! راه بروم بخندم... آری با همکارانم کلا به خنده و شوخی و مسخره بازی می گذرانم! بماند که کار خیلی زیاد است بیشتر از قبل!

- آهان راستی رییس عوض شد .. بعدش خیلی ها .. اما کار کردن با مدیر قبلی برایم یک تجربه درخشان بود اگرچه رییس قبلی همه چیز برایم زهر مار می کرد!

مدیر جددیم استاد راهنمایم است! با دک و پوز خاص خودش!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!