تصمیم بزرگ


در رژیم ترک چای سیاه به سر می برم. خمارم، سر درد دارم.... فکر نمی کردم اعتیاد آور باشد!

تصمیم بزرگی گرفته ام!...

تصمیم گرفته ام کلا بگویم گور بابای دنیا..................................................

تصمیم گرفته ام شاد باشم، یا حداقل اینکه اگر شاد نیستم غمگین هم نباشم. قبلا هم گفته بودم شاد بودن از من دور شذه، از من فرار کرده..... شاد بودن برایم سخت است. انگار باید کار بسیار دشواری را انجام دهم! به هر حال اگر از عهده اش بر نمی آیم حداق می توان در غصه فرو نروم!


می دانی! یک جایی در زندگی هست که وقتی به آنجا می رسی می بینی که هیچ کسی را نداری و تنهایی. در واقع در میان خیل عزیزان و دوستان و خانواده باز هم تنهایی و این واقعیت تلخ زنذگی است و فقط مختص من نیست. این واقعیت تلخ همه را در برمی گیرد..... پس بهتر است به خودت بیشتر اهمیت بدهی. کمی دیر فهمیدم که باید خودم را بیشتر دوست داشته باشم، به خودم بیشتر احترام بگذارم به خواسته هایم به علایقم به راحتی و آرامشم...... دیر فهمیدم!


- با همکارانم حرف می زدم و از این درد می نالیدم. حین ناله هایم گفتم خدا یک بدن درب و داغون داده به من.. این از پاهام، اینم از اوضاع مزاجیم... همکارم گفت درد ناعلاج که نیست دردهای بدتر از اینم هستن با همین شرایطت باید خدا رو شکر کنی نکه بنالی.... اون یکی گفت چه حرفای وحشتناکی می زنی، پشت آدم می لرزه! بعدش با خودم فکر کردم خدا در ذهن آن ها چیست و در ذهن من چه؟! چقدر تصورمان از خدا فرق می کند! آن ها فکر می کنند خداوند منتظر است تا بنالی و بدترش را به سرت بیاورد تا به تو بفهماند خیلی بیشتر از این دردها و بدبختی ها حقت است ولی من چون خدایم به تو لطف کرده ام و فقط کمی از آن را به تو بخشیده ام... خدای در ذهن من، خدایی است که می توانم با او به راحتی گلایه کنم از دردهام از بدبختی ها.... یک جاهایی حتی با او موسیقی گوش می کنم و کتاب هم می خوانم... یک وقت هایی کز می کنم توی بغلش... بله من واقعا گاهی خودم را کز کرده در آغوش خدا تصور می کنم و اشک می ریزم به لطافت این تصور و آرام می شوم... خدایم را دوست دارم خیلی زیاد...

اصلا  می دانی چیست؟! با آدمها که از دردهات گلایه می کنی یا خوشحال می شوند یا اینطوری نصحیتت می کنند و با ایراد گرفتن از گلایه کردن تو خودشان را مومن و مذهبی می دانند و ایمان تو را سست می پندارند....خوب پس این از حساب آدم ها که نشسته پاکند!! اگر با خدایم هم قرار نباشد حرف بزنم و درد دل نکنم باید بروم بمیرم که!

هدیه ای به نام سلامتی

دیروز وقتن برگشت به خانه، توی سرویس، از همکارم حالش را پرسیدم. گفت که خوب است اما بی حال بود. گفتم خوش باش، محکم بگو خوبم با قدرت! ادامه دادم اگر سلامتی پس دلیل کافی برای شاد بودن و خوش بودن داری.... سلامتی بزرگترین هدیه خداست، اگر صاحب این هدیه هستی مراقبش باش و برای داشتنش قدردان و سپاسگزار....
این روزها که کمی ناخوش احوالم از نظر جسمی و تا حدودی سلامتی از من دور شده به این فکر می کنم که چند صد روز را در سلامتی به سر بردم و غافل بودم از داشتنش؟! چطور سلامت بودم اما با افکار ناراحت کننده و عذاب آور این هدیه شیرین را از خود راندم؟! به نظرم خصلت آدم های قدرنشناس این است که تا زمانی که از نعمت ها سرشاراند خوشبختی شان را نمی فهمند همین که داشته هایشان رو به افول بگذارد تازه از خواب غفلت بیدار می شوند که البته شاید زمان بیداری شان کذشته باشد!
منطق من می گوید اگر قرار باشدبیماری زمین گیر و محتاج دیگرانی چون خودت بکند تو رابهتر است حالا که اینگونه به سراغت آمده ریشه کنت کند، دستت را بگیرد ببرد بگذارد در دست ملک الموت و تمام... :)

بیماری پدر تمام انرژی و توانم را گرفت.... حالا که خودم درگیر بیماری هستم به تمام شب هایی فکر می کنم که پدر حالش بد بود. به معنای واقعی حالش بد بود. با مرگ (دور از جانشان) دست و پنجه نرم می کرد. و به این فکر می کنم که پدر چه با انگیزه، چه پر توان مقابله کرد.... و به این فکر می کنم پدر چقدر زیاد نیاز داشت کسی کنارش باشد، هوایش را داشته باشد.... و اگر مامی نبود، اگر خانوم خدمتکار نبود.....!
و به این فکر کردم که چه خوب پدر این همه فرزند دارد... به خواهر کوچیکه گفتم اگر فرزندی نداشتیم، اگر زمین گیر شدیم چه کسی به ما رسیدگی کنذ؟! برای خریدن یک نان وا می مانیم! گفت می رویم خانه سالمندان....... دلم گرفت!
می دانی زندگی به نظرم خیلی وحشتناک است. این یک روی قضیه بود اگر فرزندی نداشتیم. حالا اگر فرزندی داشته باشیم و ما را ول کند چه؟! یا اگر فرزندی داشته باشیم که به ما رسیدگی کند، انگار که صاحب فرزند شده ایم چون به فکر پیری خود بوده ایم! یعنی خودخواهانه به موضوع فکر کرده ایم. بیچاره فرزند که باید پیری و سالخوردگی ما را تیمار کند....

پستی تماما مخصوص برای من

در دنیایی زندگی می کنیم که همه چیزش رنگ و بویی تصنعی به خود گرفته. در دنیای احساسات نمادین و فاصله ها نفس می کشیم. حالا فکرش را بکن این وسط، وسط همین دنیای فصله ها که همه سرها در گریبان فروست و حتی پاسخ سلامت را هم نمی دهند؛ هستند کسانی اگرچه معدود اما حال بد تو برایشان مهم است.... حتی تصورش یک جایی از خیال آدم را راحت می کند.... حتی تصورش به آدم قوت قلب می دهد، شادت می کند.. می شود یک روزنه امید!
امروز صبح مثل اغلب صبح های کاری به وبلاگ چند نفر سر زدم. چند نفری که بودنشان و نوشتشان برایم مهم است که اگر ننویسند یک چیزی در من کم می شود! یک چیزی که نمی دانم چیست... دوست عزیزی برای حال بد من پستی گذاشته بود... دعوتم کرده بود به یافتن راهی تازه، روزنه ای تازه.... دعوتم کرده بود به لمس بهانه های ساده زیستن.... خواندن این پست حالم را خوب کرد، یک بغض اندازه یک گردو گذاشت وسط گلویم و حالم را خوش کرد. شاید اگر این متن را جای دیگری می خواندم که مخصوص من نوشته نشده بود تا این حد بر من اثر نداشت...... این همه کلمه، مخصوص من.... برای خوب کردن حال بد من... و این یعنی یک شادمانی بزرگ.
و من برای دوستی چنین می خواهم از خدا که هیچگاه روزنه های امیدش و توانش برای یافتن و گشودن راه های تازه تمامی نداشته باشد.


+ برای خودم اینجا کپی می کنم تا همیشه در آرشیو مطالبم باشد.. باشد برای روز مبادایم
برای لحظه ها و همیشه ها....و حرف تلخ ناامیدانه اش ....

امید چیزی فراتر از تمام فعلیت هایی است که هستند و وجود دارند. امید زمانی که همه چیز تاریک است و همه چیز در ابهام و آینه پوشیده شده است باید پیدایش شود. ابهام و تاریکی چیزی است که در درون و ذات زندگی است. زندگی سراسر ابهام و تاریکی و خستگی است. امید خوش خیالی نیست. خوش خیالی وضعیت را درک نکردن است. محدودیت ها را ندیدن است. خوش بینی تحلیلی از حال و آینده نداشتن است. این امید به درد نمی خورد.امید منفعلانه و امیدی مزخرف است. امید منفعلانه منتظر می ماند تا راه خودش برایش گشوده شود.

امید گاهی بد بینانه هم می شود. او عزلت و گوشه نشینی را بهتر از امیدواری خوش بینانه می داند. او تمام راه ها را توهم می داند. اعتمادی به هیچ راه وعده شده ای ندارد. هر راه گریزی را شروع یک راه بن بست می داند.

اما....امیدواری یعنی درست کردن راه. روزنه ها را خوب دیدن. روزنه ها را از دست ندادن. شاید تمام راه ها بیراهه نباشد. شاید تمام راه ها بن بست نباشد. امکانی باید باشد برای گشودن. تن سپردن نمی تواند خوب باشد همان طور که عزلت و گوشه نشینی . باید دنبال هر امکانی بود. امکان های زندگی ساز. امید درون گریه هاست. درون اشک های داغ. امید درون خلوت اندوه ناک آدمی است. درون بهانه های ساده ی بودن.

دو روز آخر هفته

همه امیدم برای استراحت به دو روز آخر هفته است. پنج شنبه صبح ساعت 8 صبح از خانه بیرون زدم که با خواهر 1 برویم ام آر آی برای پایش. وقتی برگشتم ساعت یازده و نیم بود و همسرجان همچنان خواب. آنقدر خوابش شیرین بود که منم کنارش خوابیدم و ساعت سه ظهر بیدار شدیم .... بعد هم دوش و کمی این ور و آن ور کردن مطالب این پایان نامه کوفتی.. ساعت شش هم زدیم بیرون از خانه به قصد سینما رفتن و شام و ... مامی را هم بردیم سینما. فیلم بازگشت لوک خوش شانس را انتخاب کردیم. اگرچه خوب می دانستم باید فیلم مزخرفی باشد اما آن سالن دیگر فیلمی را نمایش می داد که می دانم همسر جان از مضمونش لذت نمی برد و سالن دیگر هم محمد رسول الله بود که مامی و همسرجان دوست داشتند آن را تماشا کنند اما من نه! که ای کاش به انتخاب آنها عمل می کردم. بله فیلم انقدر مسخره بود که حتی حوصله نمی کردم به آقای تهیه کننده و فیلم نامه نویسش فحش بدهم! باید رویش عق می زدی یا شاید هم به عملی را که اکبر عبدی جلو دوربین ملی گفته بود را انجام می دادی!! مثلا هم وزن فیلم ..... البته فیلم وزنی نداشت و اگر قرار بود عمل اجابت مزاج را هم وزنش انجام دهی چیزی به فیلم نمی ماسید!! از همین جا به آقای کارگردان، تهیه کننده و فیلم نامه نویس این فیلم بگویم چقدر شعورتان کم است! چقدر بی شعورید که فکر می کنید این چرندیات از سر شکم پرتان را مردم باید بینند و خداتومن پول بلیط بدهند!

هر بار که سینما می روم بعد نمایش فیلم به خودم می گویم اگر بمیرم دفعه بعدی نمی آیم سینما... اما باز می روم از سر بی تفریحی است که می روم.. یعنی اگر یک جایی باشد که بشود از آنجا برای تفریح استفاده کرد قطعا فقط برای اجابت مزاج می روم سینما! ببخشید که انقدر بی ادبانه حرف می زنم اما باید فیلم را می دید تا بفهمید چطور بیننده را گوسفند فرض کرده اند! البته سالن تا حدی تکمیل بود! و مردم به بعضی قسمت های فیلم که مثلا طنز بود می خندیدند! و فقط من و همسر و مامی بودیم که به این فکر می کردیم کارگردان با چه فکری این خزعبلات را ساخته! شاید ما جزو طبقه خاصی از جامعه هستیم!! شاید! لابد!

بعد هم با خواهر کوچیکه و همسرش رفتیم شام فست فود خوردیم و کلی خندیدیم و ساعت دوازده رسیدیم به خانه.

جمعه هم به کمی خواب و بعد هم باز مطالعات و نوشتن این پایان نامه کوفتی گذشت......

دیشب هم کاشف به عمل آمدیم و دلیل درد پریشب را فهمیدیم! بله احتمال زیاد بواسیر یا شقاق.. یا یک کوفتی از این قبیل! البته این با علم شخصی خودم کشف شد و باید دراولین فرصت بروم معاینه..... درد بدی است. امیدوارم جراحی لازم نباشم!


+ چهارشنبه شب را برای هم وقت گذاشتیم.... همسرجان از علاقه اش به دکتری خواندن گفت و اینکه نگران من است که درس خواندن توجهش را به من کم می کند.. میان حرفهاش گفت: خیلی اذیتت می کنم.. اما دوست دارم.....

روزهای اسفناک

امروز خودم را، جسم فیزیکی ام را مثل یک عدد لش تمام عیار تحمل کردم و از این طرف به آن طرف کشاندم و کارهای اداری را انجام دادم .......

چشم کشیدم که زمان بگذرد و بروم خانه و روی تخت دراز بکشم.. چشم هایم را ببندم به امید اینکه دیگر باز نشوند!

این روزها خفه خون گرفته ام و به شکل چندش آور و آزار دهنده ای در خودم فرو رفته ام.....

هیچ اتفاق ناراحت کننده ای هم رخ نداده که سبب این نوع حالات من شده باشد!


- ریش تراش قدیمی همسرجان را از جای همیشگی اش برداشتم و جای دیگری گذاشتمش. صبح پیام آمده که: کدوم گوری گذاشتی ریش تراش رو؟ جواب می دهم گور کشو دوم دراور ....... دوباره  پیام می دهد که: اگه یه دفعه دیگه به وسایل من دست بزنی باید وسایلت رو از توی سطل زباله جمع کنی! جواب می دهم: باشه. اما مثل آدم حرف بزنی به هیچ جایی از دنیا بر نمی خورد.. کمی مهربانی کسی را نکشته است تا کنون. جواب می دهد: تو آدم شو منم مثل آدم حرف می زنم! با یک حساب سر انگشتی از این پیام های رد و بدل شده می شود فهمید که هیچ کدام از ما دو نفر آدم نیستیم! :)

جواب می دهم: بله تو محق هستی در هر شرایطی با هر ادبیاتی و لحنی با من حرف بزنی چون من خودم با نوع رفتارم  این اجازه رو به تو دادم. خودم رو اصلاح می کنم و این حق رو از تو می گیرم... هیچ جوابی نمی آید!!

و من فکر می کنم چقدر رنجور و دلنازک شده ام این روزها....

و فکر می کنم چقدر دلم گریه می خواهد .....

همین که اشک بیاید شاید کار دلم آسانتر شود!

بعد از ساعت اداری می رسم خونه با همسرجانی روبرو میشم که به سر و صورتش صفا داده و تو دل برو شده... سلام می کنیم. می بینم که ناهار کوکوی جعفری پخته. لباس ها رو شسته و رو رخت آویز به مدل خودم پهن کرده، حمام و سرویس بهداشتی رو جرم گیری کرده و شسته.ازش تشکر می کنم. 

البته این کارهارو برای عذرخواهی انجام نداده بلکه برنامه امروزش بوده... چنین همسرجانی دارم. که اگه عصبی شدن هاش رو حذف کنیم نظیر نداره البته کمی هم از خود مچکره! 

و از اونجایی که گل بی خار وجود نداره ما همسرجان رو با این خارهاش میذاریم تو دلمون

جان تازه

گاهی لحظه هایی هست در زندگی ات که جانت رو به تمام شدن است، مثل بازی قارچ، به جان تازه نیاز داری به یک روزنه امید.... شاید آنقدر وضعیت بغرنج باشد که یک جمله توجه به تو جان تازه ببخشد و بشود با امید طی کرد یکی دو روزت را. در چنین وضعیتی بودم که همسرجان برایم پیام فرستاد که غمگین نباش، تلاش کن ...... و انگار با همین یک پیام توجه به من امید داد و جان تازه بخشید....

به نظرم آدم ها وقتی جان شان رو به اتمام است و امیدی به گرفتن جان از هیچ منبعی ندارند تصمیم می گیرند که بچه دار شوند! به نظرم بچه دار شدن یعنی اینکه زندگی تو دیگر تمام شده و باید یک زندگی جدید بیافرینی تا بتوانی کنار او کمی جان بگیری..... حداقل برای من اینگونه است!

این روزها به اوج افسردگی رسیده ام و این حرف ها تراوشات یک ذهن افسرده است که به پوچی زندگی فکر می کند! قبل تر ها که سنم کم تر بود به هم ریختگی هورمون های زنانه اثری مشهود بر روحیاتم نداشت، حالا زمان پریودی ام را از روی تغییرات روحی ام می فهمم!

دیشب کمی از داستان تکراری غم بار هر روزه ام را برای همسر جان گفتم... اما بعدش پشیمان شدم حتی حین گفتنش! او نباید بفهمد که درون یک نیوشای صد ساله در شرف مردن چمباته زده..... او نباید بفهمد!

همسرجان انگار فهمیده باشد اوضاع روحی ام وخیم است هی می گوید: بخند عزیزم... هی نوازشم می کند و می بوسد... سعی می کند توجیحم کند که باید شاد باشم باید برم باشگاه و ......

من فقط از زندگی کردن خسته شده ام، همین! زندگی برایم پوچ و بی معناست، همین! و این موضوع تازه ای نیست؛ سال سوم راهنمایی بودم که در دفتر خاطراتم نوشتم این پوچی چرا مادام تکرار می شود؟! با تولد هر نوزادی این چرخه پوچ همچنان ادامه دارد... سال سوم راهنمایی و همه سال های بعد از این پوچی زندگی نوشتم و جالب اینجاست که این تنها تفکری است که در من بعد سالها ثابت مانده!!!

- پاهایم حالا دارند ادا در می آورند! ناحیه اطراف زانو دچار دردهای آنی می شود. دردهایی حین راه رفتن عادی به سراغم می آید. حرف های دکتر طب سنتی را مرور می کنم... شش سال پیش گفته بود وقتی سی ساله شوی اوضاع پاهایت بدتر می شود و با یک زایمان ممکن است از دستشان بدهی! گرچه پزشک متخصص گفته بود این حرف ها نیست و مشکلی نداری اما خودم از این دردهای یکهویی بی دلیل و خاص می فهمم به این پاها اعتباری نیست. فقط امیدوارم تا لحظه مرگ همراهی ام کنند و مرا لنگ یاری کسی نگذارند!


داستان هر روزه من

حالم امروز خوب نیست. شبیه مرده های از قبر بیرون آمده هستم! البته نه... شبیه مرده ای که در قبر نشسته است و حتی حوصله بلند شدن هم ندارد.....

شاید موضوع حالم به به هم ریختگی هرمون های زنانه ام ربط داشته باشد... شاید هم موضوع فراتر از این ها باشد. می دانی! آنقدر حالم بد است که وقتی صدای موذن لابه لای صدای کیبوردم به گوش می رسد و می گوید اشهد ان محمدا رسول الله می خواهم بزنم زیر گریه.....

هر روز صبح ساعت یک ربع به شش ساعت موبایل زنگ می خورد. صدایش را خاموش می کنم. کمی بین خواب و بیداری روی تخت همچنان دراز می کشم. ده دقیقه بعد بلند می شوم می روم توالت و بعد هم مسواک و بعد از آن پوشیدن لباس های فرم ..... کمی به صورتم می رسم ... بعد در یخچال را باز می کنم نان و پنیر و گردو را می پیچم ..... به ساعت نگاه می کنم چند دقیقه می نشینم رو کاناپه روبروی تی وی خاموش .... دوباره به ساعت نگاه می کنم و وقت رفتن است. می رسم سر خیابان هنوز چند دقیقه ای مانده...سرویس می رسد و سلام و صبح به خیر ... حرف و گپ های همیشگی... انگشت می زنم... در  اتاقم را باز می کنم. سیستم را روشن می کنم کیف و لباس را آویزان می کنم. لقمه پیچم را می گذارم توی کشو.... میروم آبدارخانه کمی سر به سر آبدارچی می گذارم و با یک لیوان چای برمی گردم اتاقم.... بعد چای، لقمه را می خورم و کارم شروع می شود... و مثل همیشه جولان دادن های همکار معلوم الحال.. خنده هایش... صدای بلندش ... داستان هایش ... به رخ کشیدن هایش می پیچد در سالن.

غمگین به نظر می رسد این داستان هر روزه من. بله این داستان هر روز من است از ابتدای صبح تا آخر ساعت اداری. بعد آن به خوردن ناهار و خواندن نماز و ولو شدن در تخت می گذرد بی آنکه خواب به چشمم بیاید تا ساعت تقریبا پنج یا شش به همین منوال می گذرد. بعد آن خستگی و بی حوصلگی... شاید یک دوش و شاید هم نه. چای می گذارم و لپ تاپ را روشن می کنم و شروع می کنم به خواندن بحران آذربایجان و چه و چه برای نوشتن بخش های پایان نامه تخیلی ام! اگر به مامی سر زده باشم که هیچ اما اگر یکی دو روز باشد ندیده باشمش که عذاب وجدان کم کاری ام برایم تمرکز نمی گذارد. ها! یادم رفت هر روز یک مکالمه کوتاه با مامی موجب آرامشم است اگر چه گاهی هم خرابترم می کند!

بی طاقت هم شده ام این روزها. تحمل تذکر ها و پیشنهادات همکارانم را ندارم... فکرش را بکن جایی کار می کنم که محال ممکن است حتی یک روز تذکر یا پیشنهاد یا انتقاد از همکاران هم مرتبه خودم نداشته باشم! حالا چه رسد به مقامات بالا دستی! و جالبتر اینکه من هرگز به حیطه کاری کسی هیچ کاری نداشته ام، هیچ نوع مداخله ای ......