زیادی سالخورده ام!

دیروز در یک جلسه کاری یکی از معلم های دوره دبیرستانم رو دیدم... کسی که در تمام طول تحصیلم از اول ابتدائی تا اخر دبیرستان تنها معلم خوب و ارزشمند و قابل ستایشم بود. بعد از جلسه رفتم سراغش و به رسم احترام احوالش رو پرسیدم و اونم گفت که خوشحاله من رو اینجا می بینه.... اول دبیرستان که بودم معلمم بود الان سالهاست که رئیس یه واحد دانشگاهیه... تا سال ها بعد از اون سالی که معلمم بود وقتی می دیدمش مسرور می شدم و یا وقتی ازش حرف می زدم هیجانی می شدم..... افکار و عقاید قابل احترام و ارزشمندی داشت. اما دیروز که دیدمش نه هیجانی شدم نه آن چنان مسرور، انگار که برای این احساسات زیادی بزرگ شده ام، زیادی سالخورده!
چند روزی است که زندگی پر مشغله ماشینی به صورتی وقیحانه بین من و همسرجان حکم فرماست.... این وسط دچار دلخوری های پیاپی می شود، درگیر دلنگرانی های بی مورد که همه شان از این فاصله و دوری بی دلیل و بی معنا سرچشمه می گیرد!
- کم کم می خواهم روی موضوع پایان نامه ام عق بزنم.... دوستانی هم که در شرف عق زدن هستند، قسمتی از پایان نامه من هست می توانند روی آن کارشان را انجام بدهند!

محبت های یتیم یا شاید هم عقیم

دیروز دو ساعت مرخصی گرفتم و همراه همسرجان رفتیم برای جراحی دندانش.... اول در اتاق جراحی کنارش بودم که به اصرار خودش برای اینکه نترسم اتاق را ترک کردم... و بعد تهیه دارو ها و انجام تزریقات و بعد هم که اثر بی حسی رفت و درد خودش را نشان داد... و ما در داروخانه منتظر خانوم دکتر و همسرش بودیم که بیایند دنبال ما و برگردیم شهر خودمان. آهان یادم رفت بگویم برای جراحی دندان رفته بودیم مرکز استان. خوب این بین وقت زیادی نزدیک به دو ساعت منتظر بودیم با همان حال بد و درد همسرجان... من باید می دانستم که نباید برای اینجور برنامه ها با کسی هماهنگ کرد به هر حال ترافیک هست و شهر شلوغ و دکترهایی که هیچ تعهدی به وقت رزرو شده بیماران ندارند... باید می دانستم اما هماهنگ کردم و .....
خوب همسر جان به دلیل درد بی طاقت و عصبی بود و حق هم داشت البته هیچ عکس العملی نشان نداد تا لحظه های آخر که آن هم چیز مهمی نبود.
می خواهم از این جای ماجرا بگویم که همه گفتند تو نرو خودت رو اذیت می کنی. فقط یه جراحی ساده است مشکلی پیش نمیاد. اما من رفتم که محبتم را نشانش بدهم که بگویم فقط برای تفریح و شادی نیست که می خواهم همراهت باشم برای درد و بیماری هم می خوام کنارت باشم. و این فقط او نبود که جراحی کرد که من تمام مراحل جراحی را تصور می کردم و قلبم ریش ریش می شد و حتی درد هم می کرد.... و این مدت دوساعت علافی هم من مادام حرص خوردم از این ور وآن ور آب معدنی خنک تهیه کردم باز آبمیوه خنک و .... تا بالاخره آمدند و رسیدیم منزل. ساعت ده شب بود رفتم بستنی خریدم و شیر. دست و صورت نشسته و با لباس بیرون شروع کردم به پختن سوپ و جوشاند شیر... شیر ها را با عسل مخلوط کردم و گذاشتم فریزر یخ ببندد.. کمپرس یخ درست کردم و بستنی را به زور به خوردش دادم.... از صبح زود بیدار بودم و وظایفم را به عنوان یک کارمند انجام داده بودم .... روضه خواهر1 رفته بودم و در کشیدن غذاها کمک کرده بودم و تمام لحظه ها کنار همسرجان بودم .... تا ساعت یک نیمه شب بیدار ماندم تا سوپ ها بپزند موادش  را له کردم که برای جویدن دچار مشکل نشود...قرص هایش را با شیر عسل دادم و برایش صدقه گذاشتم و چند تا آیت الکرسی خواندم. روی کاناپه نشسته خوابم برد می ترسیدم روی تخت بخواfم و جا به جا شوم و او بیدار شود! آمد بالای سرم و بیدارم کرد و کنار هم خوابیدیم... دست هایم را نوازش کرد و گفت من کنارت هستم.... تشکرش را اینگونه نشان داد و خیال من از خوب بودن حالش راحت شد و با لبخند خوابیدم.
قبل از خواب، حین تیمار کردنش به چهره رنگ پریده اش نگاه می کردم و می ترسیدم... که نکند یک روز نباشد که نکند یک روز از دستش بدهم! و آن وقت بود که فهمیدم با همه دلخوری ها چقدر دوستش دارم... همه این ها مگر جز دوست داشتن است.
خوب بگذریم که تمام این مدت می ترسیدم صدای شیر آب یا سر و صدای ظروف باعث شوند بیدار شود و عصبی  شود و ...... اما یک نفر درونم می گفت خوب این همه محبت و انرژی و وقت ..... فکر می کنی کسی قدرش را بداند! فکر می کنی این کارها را انجام هم ندهی به حال کسی فرقی دارد؟! یعنی انجام دادن و ندادنش برای همسرجان یکی است....! منظورم این نیست که همسرجان قدر نشناس است، نه! منظورم این است که زن هایی که از نوع محبت ها خرج نمی کنند همیشه عزیزترند، همیشه از احترام بیشتری برخوردارند.... نمونه های عینی اش را کم ندیده ام در دور و اطراف.  این ها را می گفتم و باز می گفتم خوب با این دل لعنتی چه کنم؟!
این ها را می گفتم و دلم می گرفت....
همه این ها به کنار.. تصور کن این ماجرا برای من بود.. من جراحی دندان می داشتم...... فرد آن سوی رابطه همین طور با حساسیت.. همینطور با نگرانی توأم با عشق کنارم می بود؟! زن که باشی..... زن که باشی نام همه حماقت های دنیا را عاشقی می گذاری ....

بی آیندگی و مرگ

امروز با حس های بد آغاز شد.... و البته این چیز جدیدی در روزهای این سه دهه زندگی من نبوده است!

امروز با حس پیری  زودرس مواجه شدم، با دیدن چهره ام در آینه و پوستی که طراوت و شادابی نداشت..... دلم گرفت از این روند فرساینده ای که خودم برای خودم رقم زده ام از این دور باطل احساسات و افکارم!

بعد هم حضورم در یک جلسه کاری همان ابتدای صبح موجابت سرخوردگی مرا فراهم آورد. حضور همکار معلوم الحالم که سابق بر این هم اتاقم بود بی شک باعث این سرخوردگی شد! اعتماد به نفس کاذبش.... اقتداری که برای خودش ایجاد کرده! با این که در پایین ترین رده های مجموعه قرار دارد اما گویی در رأس امور قرار دارد. نه اینکه بگویم ایشان هیچ برتری در حوزه کار ندارد که دارد... مسلط به امور حوزه خودش است، دانش کافی را دارد... اما همیشه در جلسات فقط صدای او به گوش می رسد..... در هر جلسه ای با هر موضوعی او حضور دارد و صد البته صاحب نظر! خوب هر کسی هرچقدر هم دانش داشته باشد، دانشش به همه حیطه ها احاطه ندارد! این رفتارش مخصوص محیط کار نیست. میان محیط خانوادگی، محیط های دوستانه و زندگی مشترک همه در رأس امور است به عنوان یک مدیر و یا رییس! قطعا حسادت می کنم به او!! اما وقتی خوب فکر می کنم می بینم که هرگز دوست نداشتم مثل او در همه جا و بی جا در رأس امور باشم و هی در تمام جلسات میان حرف ها اشاره کنم که رییس خواسته من این موضوع رو مدیریت کنم...! حالم بین جلسه کمی بد شد حتی اشک هم به چشمم نشست! که چرا من هیچ وقت هیچ جا نتوانستم خودم و توانایی هایم را نشان بدهم... با خودم فکر کردم ترجیح می دهم شبیه به همکار دیگر ایشان باشم، مملو از دانش و مهارت اما دانش و مهارتم را در جایی مناسبش استفاده کنم بدون اینکه بخواهم با منم منم موقعیتم را به زور در چشم دیگران فرو کنم!

و کمی بعد ... بعد از جلسه اما حالم بهتر شد... وقتی چشمم به رنگ آبی خاص آسمان افتاد.. به رنگ کوه ها که حالا بعد از دو روز بارندگی انگار نزدیک تر به نظر می رسند!

و در آخر اینکه به این باور رسیده ام که پیری فرایندی دور از ذهن نیست. خیلی زود هم می تواند اتفاق بیافتد وقتی که حتی فقط سه دهه از زندگی ات را پشت سر گذاشته باشی و شاید هم کمتر... پیری همان زمانی اتفاق می افتد که در یافته های درونی و ذهنی خودت به این نتیجه می رسی که دچار بی آیندگی شده ای.. بله پیری چیزی جز بی آیندگی و مرگ چیزی جز بی رویا بودن نیست!

و این بی رویا بودن این بی آیندگی در جایی برایت رخ می دهد که کنار افرادی زندگی می کنی به حقوق انسانی و احساسی تو احترام نمی گذارند.. در جایی که نزدیک ترین شخص زندگی ات ارزش محبت ها و خوی های تو را نمی شناسد... در جایی که برای خوب بودن باید گرگ باشی ..... در دنیایی پر از بدی ها .. در دنیایی که از سقوط انسانیت پر است.

دلخوشی های کوچک

برای دومین بار در پاییز سرما خورده ام شاید هم سرما مرا خورده است! باید بعد از ساعت کاری بروم منزل خواهر1 روضه. همسرجان تماس می گیرد که برایت سوپ پخته ام بعد اداره بیا خونه سوپ بخور بعدش خودم می رسونمت....

در ذهنم این مکالکه تلفنی را مرور می کنم و می گویم حتما که نباید گل بخرد برای نشان دادن دوست داشتنش... وقتی به حال من توجه دارد و برایم سوپ می پزد همین خودش یک باغ گل از محبت اوست... حین این فکرها و حرف ها لبخند می نشیند روی لب هایم...

و این می شود دلخوشی امروز من....




- همسرجان وقت جراحی دندان دارد باید چهار دندان نهفته را بکشد و من دلم برایش ریش ریش است! حتی تصورش هم دلم را می لرزاند! حالا فکر می کنی من چنین شرایطی داشتم دل همسرجان برایم می سوخت حتی ذره ای؟! شاید نه! و من باید بفهمم بین زن و مرد تفاوت های احساسی زیاد است و منطق حکم می کند برای داشتن روابط بهتر و جلوگیی از سوءتفاهم ها این تفاوت ها را درنک کنم و نرنجم :)

پاییز و باران

سرمای پاییز و بارانش حالا دارد خودنمایی می کند....

باران پاییز با تمام خاص بودن فصلش قابل مقایسه با باران اردیبهشت نیست. برای من باران اردیبهشت تعریفی دیگر دارد و جایگاه خاصی.

باران اردیبهشت شور دارد.. هیجان دارد... وصف هیجانی که به درون من وارد می کند نگفتنی است!

من اینجا نشسته ام، پشت میز کارم و صدای دانه های باران را بر سقف ساختمان گوش می کنم و از دیدن آسمان بدون آفتاب با ابر پوشانده شده لذت می برم!

فقط یک موسیقی دلنواز کم است و یک فنجان قهوه آن هم از نوع فرانسوی اش....

و البته به خیلی چیزها فکر می کنم... به پایان نامه ام لقب کوفتی را بهش داداه ام این روزها!

به احساساتم.... به کارم .. به آن قسمتش که مملو از استرس از دست دادنش است...!


بروم سراغ کارم تا او به سراغم نیامده :)

خیلی چیزها هست در این جامعه که تحمل کردنشان درد دارد

این روزها با هر کسی که حرف می زنم از دوست و همکلاسی و فامیل و آشنا... همه بی هیچ شکی سوال اولشان این است که بچه دار نشدی؟! من فکر می کنم این موضوع جزو خصوصی ترین برنامه های یک زندگی است که به دیگران ارتباطی ندارد. مثل موضوع حقوق! اما فرهنگ عامیانه ما طوری است که به خودمان اجازه می دهیم به تصمیمات تا این حد خصوصی یک خانواده ورود پیدا کنیم.... تازه به شنیدن جواب کوتاه اکتفا نمی کنیم! انگار مددجوی اجتماعی هستیم... دنبال ریشه یابی جواب نه طرف هستیم به هیچ چیزی هم که نرسیم خودمان نتیجه می گیریم که طرف نازاست یا با همسرش اختلاف دارد برای همین بچه نمی خواهند....

به طور کلی در جامعه ای زندگی می کنیم که همه افراد در همه حیطه ها صاحب نظر هستند و نظرات کارشناسانه می دهند و دخالت در امور دیگران را نوع دوستی یا صله رحم می دانند.....

این جامعه مجموعه ای از انسان هایی است که در نوع خود خاص و بی نظریند! مثلا طرف در فلان اپلیکیشن اجتماعی اش حرف های یک فیلسوف جهانی را می نویسد  بعد در روابط اولیه اش با پدر و مادر سالخورده اش مانده!  شاید هم من عوضی ام و فلسفه این طرز فکرها و رفتارها را نمی فهمم. نمی فهمم چطور می توان روشنفکر بود ولی به راحتی آب خوردن دل پدر و مادر را شکست.... که یک رفتار احمقانه و بچگانه ات منجر به سکته مغزی پدرت بشود .. بعدها باز همان رفتار را برای مادرت تکرار کنی... اگر نوشته هایت را می فهمیدی، اگر دقیق می شدی در زندگی خودت بعد می فهمیدی که سالها بعد تو امروز آنهاست!

خیلی چیزها هست در این جامعه که درد دارد... که تحمل کردنشان سخت است، اندوه بار و اسفناک است..


- این دو روز آخر هفته به بدترین شکل ممکن گذشت. به دلخوری و دوری فاصله.... به بی حوصلگی هر دوی ما.. به تمیزکاری منزل....

بله به بدترین شکل ممکن اوقات بیکاری ام را هدر دادم. قبلا هم گفته بودم استاد اتلاف وقتم. خیلی شیک، خیلی تمیز وقتم را هدر می دهم.


+ استاد مشاورم رو ملاقات کردم. از تازگی و نو بودن و خلاقیت موضوعم حرف زد و تمجیدش کرد. گفت کار سختیه اما نشدنی نیست. گفت پروپزالت رو خوندم. خیلی تمیز نوشته بود و خیلی شسته رفته بود... کاملا مشخص بود که با مطالعه دقیق نوشته شده و در طول متن می شد فهیمد که الگوی خاصی رو دنبال می کنه.

از شنیدن این قسمت حرفش هیجان زده شدم. دوست داشتم استاد راهنمام این حرف رو بزنه! البته من از ایشون خواستم که دقیق نخوندش چون ایشون انسان ایده آل گرا و کمال گرایی هستن و مطمئن بودم با تغییرات و ایرادت زیادی روبرو می شم!

دوری

بالا و پایین های احساسی آدم را از یک چیزهایی دور می کند... آدم را در درون خودش مچاله می کند بعد این من مچاله شده را پس می زند در روابط بیرونی بعد نوبت می رسد به نقش بازی کردن برای دیگران که نفهمند یک مرگیت هست! برای دیگرانی که دلسوز تو هستند و نمی خواهی با فهمید ناراحتی ات برنجند، برای دیگرانی که فضول اند و مادام سرشان در رفتار و زندگی توست که نمی دانم به چه چیزی می خواهند برسند...

بالا و پایین های احساسی دمار از روزگار آدمی در می آورد... آدم می شود مثل بادکنکی که هی بادش کرده اند و هی بادش را خالی کرده اند سر آخر می ترکد! بالا و پایین های احساسی مثل هی لاغر شدو چاق شدن است، ببین چه به سر پوست بدنت می آید! ترک می خورد، چروک می شود... بعد یک جایی بدنت دیگر به هیچ چیزی عکس العمل نشان نمی دهد.... حالا می فهمم دلیل بی تفاوتی ام در لحظه ها چیست....!

حالا من در آغاز سی سالگی زنی هستم در خود فرو رفته از بالا و پایین های احساسی و غیر احساسی که دمار از روزگارم در آورده و تبدیل کرده به یک پوست گشاد شده چروکیده و ترک خورده که تمام تلاشش را می کند ظاهرش را حفظ کند اما آخر سر یک جایی یک روزی از درون می ترکند و این انفجار درونی مثل بادکنک بیرونم را هم متلاشی می کند.....

نمی دانم نتیجه این سه دهه زیستن در میان این آدمیان عجیب و غریب است یا نتیجه همین بالا و پایین ها که این روزها بیشتر فکر می کنم تا حرف بزنم... که این روزها بیشتر درون خودم را کنکاش می کنم... که این روزها حس می کنم کودک درونم بزرگتر شده، عاقلتر هم....که این روزها زن عصیان گر درونم بد جور بدجور رام شده!

به هر حال هرچه که هست نتایجش به ظاهر مثبت است!


+ - حالا مرا به آغوش بکشی.. بوسه به چیشانی ام بنشانی، لقمه به دستم بدهی..... فرقی به حالم نمی کند! حالا که از درونم ترکیده ام و در خودم فرو ریخته ام!

+ - حالا با اینکه دورم اما طعم دوست داشتنت از بین نرفته...  هستی اما از درون چیزی مانعم می شد تا به تو نزدیک شوم، حس می کنم چقدر دوستت دارم و چقدر است که باشی و من در مبارزه با خویشتن برای نزدیک نشدن به تو باشم! 

- آنقدر در خودم فرو ریخته ام که نمی دانم اگر یک روز نباشی، برای همیشه نباشی، دلتنگ می شوم از نبودنت؟!... از نبودنت بودن برایم غیرقابل تحمل می شود؟! نمی دانم؟! و این ندانستن بد است!! این ندانستن حس بدی به من می دهد.. اینکه لحظه ای نبودنت به ذهنم می آورم و بعد یک چیزی از درونم می گوید چه چیزی داشتید که حالا در نبودنش نداری؟!!!!!! یعنی این دوست داشتن عمق پیدا نکرده؟!! این خزعبلات عوضی را یکی بیاید از ذهن من بتراشد و بیرون بریزد....


بعدا نوشت:

- تصور می کردم این در خود فرو رفتگی اش، این سکوت و بی حوصلگی از سر شرمساری از رنجاندن من است! اما همیشه طبق روال ساده لوحی همیشگی ام اشتباه فکر می کردم.... سرکار دعوایش شده بود و به قول خودش حوصله خودش را هم نداشت!

نکته قابل توجه دیگر این بود که وقتی حوصله خودش را هم نداشت، حوصله آغوش مرا هم نداشت!! که سابق بر این اینطور نبود.. آغوش من مأمنی بود برای رهایی از همه درگیری های ذهنی و روحی... از خستگی ها. این وسط شاید یک چیزی تغییر کرده باشد! شاید من برایش من قبلی نیستم، شاید هستم اما حس او ان حس قبلی نیست و اشکال کار کجاست؟! لابد چونان همیشه من مقصرم.... منی که در همه خستگی و بحران های روحی ام آغوشم را برایش دریغ نکرده ام.... شاید اشکال اصلی همین باشد!!
البته این روزها تمام تلاشش را کرد که با نگاه کردن با جمله هایی که با صدای نازک و آرام بیان می کرد به من توجه و محبتش را نشان دهد ... کاش همیشگی باشد این رفتار نه فقط برای دلجویی ...