دوری

بالا و پایین های احساسی آدم را از یک چیزهایی دور می کند... آدم را در درون خودش مچاله می کند بعد این من مچاله شده را پس می زند در روابط بیرونی بعد نوبت می رسد به نقش بازی کردن برای دیگران که نفهمند یک مرگیت هست! برای دیگرانی که دلسوز تو هستند و نمی خواهی با فهمید ناراحتی ات برنجند، برای دیگرانی که فضول اند و مادام سرشان در رفتار و زندگی توست که نمی دانم به چه چیزی می خواهند برسند...

بالا و پایین های احساسی دمار از روزگار آدمی در می آورد... آدم می شود مثل بادکنکی که هی بادش کرده اند و هی بادش را خالی کرده اند سر آخر می ترکد! بالا و پایین های احساسی مثل هی لاغر شدو چاق شدن است، ببین چه به سر پوست بدنت می آید! ترک می خورد، چروک می شود... بعد یک جایی بدنت دیگر به هیچ چیزی عکس العمل نشان نمی دهد.... حالا می فهمم دلیل بی تفاوتی ام در لحظه ها چیست....!

حالا من در آغاز سی سالگی زنی هستم در خود فرو رفته از بالا و پایین های احساسی و غیر احساسی که دمار از روزگارم در آورده و تبدیل کرده به یک پوست گشاد شده چروکیده و ترک خورده که تمام تلاشش را می کند ظاهرش را حفظ کند اما آخر سر یک جایی یک روزی از درون می ترکند و این انفجار درونی مثل بادکنک بیرونم را هم متلاشی می کند.....

نمی دانم نتیجه این سه دهه زیستن در میان این آدمیان عجیب و غریب است یا نتیجه همین بالا و پایین ها که این روزها بیشتر فکر می کنم تا حرف بزنم... که این روزها بیشتر درون خودم را کنکاش می کنم... که این روزها حس می کنم کودک درونم بزرگتر شده، عاقلتر هم....که این روزها زن عصیان گر درونم بد جور بدجور رام شده!

به هر حال هرچه که هست نتایجش به ظاهر مثبت است!


+ - حالا مرا به آغوش بکشی.. بوسه به چیشانی ام بنشانی، لقمه به دستم بدهی..... فرقی به حالم نمی کند! حالا که از درونم ترکیده ام و در خودم فرو ریخته ام!

+ - حالا با اینکه دورم اما طعم دوست داشتنت از بین نرفته...  هستی اما از درون چیزی مانعم می شد تا به تو نزدیک شوم، حس می کنم چقدر دوستت دارم و چقدر است که باشی و من در مبارزه با خویشتن برای نزدیک نشدن به تو باشم! 

- آنقدر در خودم فرو ریخته ام که نمی دانم اگر یک روز نباشی، برای همیشه نباشی، دلتنگ می شوم از نبودنت؟!... از نبودنت بودن برایم غیرقابل تحمل می شود؟! نمی دانم؟! و این ندانستن بد است!! این ندانستن حس بدی به من می دهد.. اینکه لحظه ای نبودنت به ذهنم می آورم و بعد یک چیزی از درونم می گوید چه چیزی داشتید که حالا در نبودنش نداری؟!!!!!! یعنی این دوست داشتن عمق پیدا نکرده؟!! این خزعبلات عوضی را یکی بیاید از ذهن من بتراشد و بیرون بریزد....


بعدا نوشت:

- تصور می کردم این در خود فرو رفتگی اش، این سکوت و بی حوصلگی از سر شرمساری از رنجاندن من است! اما همیشه طبق روال ساده لوحی همیشگی ام اشتباه فکر می کردم.... سرکار دعوایش شده بود و به قول خودش حوصله خودش را هم نداشت!

نکته قابل توجه دیگر این بود که وقتی حوصله خودش را هم نداشت، حوصله آغوش مرا هم نداشت!! که سابق بر این اینطور نبود.. آغوش من مأمنی بود برای رهایی از همه درگیری های ذهنی و روحی... از خستگی ها. این وسط شاید یک چیزی تغییر کرده باشد! شاید من برایش من قبلی نیستم، شاید هستم اما حس او ان حس قبلی نیست و اشکال کار کجاست؟! لابد چونان همیشه من مقصرم.... منی که در همه خستگی و بحران های روحی ام آغوشم را برایش دریغ نکرده ام.... شاید اشکال اصلی همین باشد!!
البته این روزها تمام تلاشش را کرد که با نگاه کردن با جمله هایی که با صدای نازک و آرام بیان می کرد به من توجه و محبتش را نشان دهد ... کاش همیشگی باشد این رفتار نه فقط برای دلجویی ...
نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.