این هم از ما

گفته بودم خانوم دکتر رفتارش جدیدا عوض شده؟! ...

این روزها حتی یک تماس تلفنی با من نگرفت که هی نیوشا خرت به چند؟!!!!!!

دیشب ساعت دوازده شب پیام داد که دختر تحویل نمی گیری!

تماس گرفت شاد و خندان و سرحال! با خانواده همسرش بود تا آن ساعت شب!!!!!!!!!! گفتم نیومدی یه خسته نباشیدی بگی یه دلگرمی ای وگرنه من از تو با بچه کوچیک انتظار کمک ندارم که!

خندید! خیلی ریلکس.. خیلی خیلی ریلکس گفت فردا شب یه سر میام!!!!!!!!!!!!!!!!!

تازه فهمیدم من همیشه خر بوده ام! اگر خانوم دکتر در چنین شرایطی بود من به خودم و دخترک و همسرجان به شدت سخت می گرفتم که تحت هر شرایطی که هست باید برویم یک گوشه کار را بگیریم!

خانواده جالبی هستیم! کمی به خواهر کوچیکه گله کردم که این روزها با وجود هانا به شدت احساس تنهایی کرده ام! اجاق گاز که سم پاشی شده و نمی شده چای درست کرد! کاش فقط یهک فلاسک چای یکی برایمان می آورد...

بعد این گلایه ها او گفت منم هم تنها وسایلم رو بردم خونه اول زندگیم هم تنها اسباب کشی کردم! راحت هم بودم که کسی نیومد کمکم نباید انتظار داشته باشی!

اما بعدش با همراه شد برویم خانه نو با فلاسک چای ...



بیشعوری

دیروز مادر همسرجان تماس گرفت و باز هم نشان داد که نمی تواند دور بشیند و دخالت نکند...

گفت با پسرم حرف می زدم گفته دارم وسایل آشپزخونه رو می برم خووه جدید! گفتم نیوشا کجاست؟ چرا مرخصی نگرفته؟! اینا کار زنه!!!!!!!!

گفتم من وسایل رو تو کارتن چیدم بردنش کار من نیست! ادامه داد که آره چیدنش رو می گم.... زن باید بچینه و !

دلم می خواست خفه اش کنم از پشت تلفن... دلم می خواست خفه می شد و صداش در نمی آمد!

به هر حالتی بود مکالمه را به انتها  رساندم و بعد خودم را خوردم! سر همکارم داد زدم! مدیرم گفت ازمن ترسیده و نزدیکم نشده کارهایش را بگوید تا انجام دهم!

به همسرجان انتقال دادم... گفت منظورش این بوده که تو هم باشی تو اسباب کشی.. گفتم مرخصی نمی دهند... بعد مرخصی ام را گذاشته ام برای روز چهارشنبه که سه روز پشت هم تعطیل باشم برسم به همه کارها.. ده بار در یک هفته که مرخصی نمی دهند! از این ها گذشته همه آشپزخانه را خودم جمع کردم و در کارتن چیدم! تمام وسایل تزیینی خانه را هم ... بردنش وظیفه من نیست!

دلم می خواست بگویم به مادر تو چه! دلم می خواست بگویم ازش متنفرم وکم کم دارم از این زندگی هم متنفر می شوم وقتی حس می کنم یک اژدهای دو سر هی به همه چیز زندگی من سرک می کشد!


امیدوارم روز خوش نبیند!


- از همسرجان دلخورم! جلو برادرهای کله پوکش به من گفت تو بچه رو می زنی و سرش داد می زنی!!!!!!!!!!!!

- از همسرجان دلخورم که به مادرش اجازه می دهد اینقدر راحت به جان من بیافتد!

به غیر از من دل بسته ست!

دخترک به خواهر کوچیکه به شدت وابسته شده... به قدری که اگر او باشد بغل هیچ کس حتی من و پدرش نمی رود!

اگر لجظه ای دورش کنم از او داد می زند، گریه های شدید به راه می اندازد!

از طرفی خواهر کوچیکه برای نگهداری از دخترک تمام سیستم زندگی اش را تغییر داده!

کاش زودتر بتوان یک پرستار با خدا و مهربان و قابل اعتماد پیدا کنم...

خوب که فکر می کنم می بینم دخترک حق دارد! خواهرکوچیکه از من مهربانتر است.. وقت بیشتری برای شادی و باز با او صرف می کند...

من فقط سرش داد می زنم یا سعی دارم به زور بخوابانمش! قبلا گفته بودم مولفه های یک مادر خوب را دارا نیستم!

نبودنم را چگونه درک می کنی؟!

دخترک تا مرا می بیند بعد از هفت ساعت کاری ذوق زده می شود.. هیجانش را در رفتارش به شدت نشان می دهد.. آنقدر این هیجانش شیرین است که خواهر کوچیکه اصرار به ثبت این لحظه با دوربین موبایلش دارد!

کمی که تخلیه می شود چنگ می زند به چانه من.. با صورتم بازی میکند و آرامش خاصی به رفتار و چهره اش بر می گردد!

اما این ها فقط بیست دقیقه طول می کشد! بعدش من محکومم به نشستن دایمی در کنارش! یا اینکه باید بغلش بگیرم و راهش ببرم... حاضر نیست لحظه ای ذره ای از من دور شود!

لباس می پوشیدم .. نمی شد بغلش کنم! خودش را با گریه به من رساند... نحوه راه رفتنش نه چهار دست و پاست نه سینه خیز ، گفته بودم که روی باسنش خودش را می کشد به این طرف و آن طرف... به هر حالتی خودش را به من رساند... چنگ انداخت به پاچه شلوارم با گریه! پاچه را می کشید! التماس می کرد بغلش  کنم!

هم نحوه ای خودش را به من رساند؛ با گریه و در آن حالت کشان کشان ... هم با گریه پاچه شلوارم را که می کشید باعث شد دلم برایش به شدت بسوزد! فقط همین تصویر در ذهنم از دیروز ثبت شده و مرور می شود!

نمی دانم این کار تا چه حدی می تواند به روحیه دخترک آسیب برساند...

هم دلم برایش به شدت می سوزد هم عصبی می کند مرا گریه های بی امانش! تا ساعتی که به خواب برود گریه می کند! خودش را و مرا آزار می دهد!


- سرش داد زدم بس که گریه می کرد! همسرجان برخورد شدیدی کرد! یادش رفته بود چند شب قبل بعد از دو ساعت نگهداری از دخترک تقریبا پرتش کرد طرف من و چند فحش آبدار هم نثارش کرد!


- هیچ کس! دقیقا هیچ کس برای اسباب کشی و تمیز کردن خانه کذایی دستی به سوی ما دراز نکرد.. در این حد تنهاییم! با گریه های دخترک و بی تابی هاش، سرگیجه های بی امان خودم وسایل آشپزخانه را در کارتون می چینم و حرص می خورم!

البته شرایط اینگونه پیش رفته مامی که مینیسک پایش پاره شد! خواهر1 عمل پولیپ رحم داشته! خانوم دکتر درگیر پسرهایش است و خواهر کوچیکه هم که ...!


- این روزها خانوم دکتر صد و هشتاد درجه رفتارها و اخلاقش فرق کرده! به نظر برایم غریبه ست! فاصله گرفته .. دو قلوهاش دیگر رفتار مناسبی با دخترک ندارند! همسرش به او تذکر داده که تو با دختر خواهرت صمیمی تر از پسر خودت رفتار می کنی!!!!!!!!!!!!!! هیچ وقت رفتارها و حرف های همسرش را درک نکرده ام! از گذشته تا حالا....

به دخترک حس خوبی ندارد! چیزی شبیه تنفر یا حسادت! وقتی خانوم دکتر از دخترک تمجید می کند که غذا می خورد اون می گه تا دو ماهه دیگه می خوره بعدش مثل پارسا نمی خوره! یا اینکه شیر خوبی گیرش نمیاد .. شیر نیوشا خوب نیست!

وقتی زن باشی

میان آن همه نوازش و بوسه .. میان آن همه ابراز احساساتش...

بیشتر شبیه نجوا بود حرف هاش .. می گفت: هر کاری که می کنم برای توست.. این خونه، اضافه کاری هام .. همه دوندگی هام فقط برای توست و بچه ... همه زندگی منی!

من بین خواب و بیداری فقط لبخند بودم براش بی هیچ عکس العمل دیگری!

می گفت ببخشید که مدت هاست کم بهت می رسم!

قابل ستایش است زحماتش.. محبتش.. توجهش اما ...




-+ اما، سال ها تجربه و شناخت به من می گوید این ها یک سوی ماجراست! سوی دیگرش اقتدار و مردانگی و یکه حرف بودن مردهاست! اینکه من همه زندگی اش هستم درست اما اینکه نمی توانم برای یک قلم از وسایل منزلم خودم تصمیم بگیرم را چه می شود معنا کرد!؟ دراور را که دیگر نیاز به آن ندارم قصد دارم بگذارمش منزل مامی اما با مخالفت همسرجان روبرو می شوم!!!!!!!!! به همین راحتی .. وقتی زن باشی می توانی همه زندگی همسرت باشی یا پارتنرت اما نمی توانی تصمیم به این کوچکی بگیری! شاید بتوانی برای اینکه در این لحظه پفک بخری یا خودت به تنهایی تصمیم بگیری و عملی اش کنی.. در همین حد!!!!!!!!!

اینگونه ست قرار روزگار

هر دو خسته بودیم... موقع خواب در آغوشم کشید. بعد این همه دوری و دلخوری، این در آغوش کشیدن حس خاصی به من داد!

انگار آهن مذاب از حلق و نای و قلبم عبور می کرد...

محکم در آغوشم کشید...

خوابم برد.. بین خواب و بیداری مرا می بوسید.. آنقدر خسته بودم که توان پاسخ دادن به رفتارش نداشتم!


-- گفته بودم از هیچ برنامه و رویدادی که در زندگی مشترکمان رخ می دهد به خانواده ات نگو!!!!!!!!

حالا اسباب کشی را به انها گفته... مادرش، پدرش و برادرهاش می آیند برای کمک! مانده ام مادرش با چه رویی می آید! پدرش با چه رویی؟!

از یک طرف کسی نیست کمکش دهد برای تمیز کاری خانه جدید... راضی به گرفتن خدمتکار نمی شود چون به نظرش خدمتکارها اگر ازشان چشم برداری درست کار نمی کنند و همه چیز را دوباره خودت باید تمیز کنی ...

از طرفی من هیچ دلم نمی خواست ان ها در جریان اسباب کشی قرار بگیرند! بیایند.. دلم نمی خواست حالا حالاها با مادر و پدرش رو به رو شوم! بیایند دو سه روزی هستند از ریز زندگی ام در جریان اسبابا کشی سر در می آورند... من باید کلا در خاموشی مطلق به سر ببرم که مبادا نحوی حرف زدن من با همسرجان دل کثیف مادرش را نشکند!

گفتم لازم نبود بیاییند من دلم نمی خواهد مادرت را ببینم! گفت عزیزم! میان کمک..... دوباره تکرار کردم کمی بعدش، گفت بعید می دانم تنهایی بتوانیم! ولی اگر اینطور می خواهی دو روز آخر هفته را به جمع کردن وسیله ها بگذرانیم... جوابی ندادم. چون قطعا نمی توانست به آنها بگوید نیایید!!!!!!!!!

خدای من ختم به خیر کن

مامی مدت ها بود از درد کمر و بعدتر از درد زانوی پا می نالید... گذاشته بودیم به حساب تمارض کردنش. تا اینکه جواب ام آر آی نشان داد مینیسک پایش پاره شده! دکترش پیشنهاد عمل داد... اما قبلش چند نوبت تزریق آمپول را پیشنهاد کرد که دیشب یک دوره اش تزریق شد...

نگرانی من از اینکه مامی کارش به عمل بکشد به این دلیل که هر عمل جراحی در این سن مخصوصا پیامدهای خوشایندی ندارد و تبعاتش تا مدت ها هست و اینکه مامی در کل آدم بد مریضی ست و روحیاتش هم خاص؛ بدجور آزارم می دهد..

از طرف دیگر دخترک را دیگر نمی توانم حتی با وجود کارگر مامی به خانه شان ببرم.. چون شرایط مساعد نیست! باید برای دخترک پرستار بگیرم و در خانه خودم باشند و این به شدت ذهن همیشه نگران و مضطرب مرا آشفته می کند که اگر پرستار دخترک را بزند، سرش داد بکشد، یا شربت خواب آور بدهد چه ... حواسش نباشد دخترک شیطنت کند بلایی سرش بیاید چه ؟!

به همسرجان که گفتم او هم آشفته شد.. گفت اول هفته می برمش خونه مادرم آخر هفته میارمش!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!! پرستار می زنه بچه رو....

گفتم راهکارت اصلا منطقی نیست! دخترک مرا می خواهد، شیر می خواهد....

اما نگرانی ام نسبت به حال مامی خیلی بیشتر از اوضاعی است که قرار است برای دخترک پیش بیاید!

امیدوارم به عمل نکشد کار ...

هنوز هیچی نشده مامی گریه می کند که ببین هنوز شش ماه هم نگذشته از رفتن بابات من به چه روزی افتادم به یک سال نمی کشه منم می میرم... خودش خواب های آشفته می بیند... من هم!

دیشب خواب دیدم مامی زنده است شاد است زیباست .. کمی آرایش هم دارد... لباس سفید تمیز به تن دارد سر تا پا .... کمی موهاش بیرون است.. با لبخد دارد از ما خداحافظی می کند! قرار بود زنده بگذاریمش در گور!!!!!!!! قبر هم در حیاط خانه کنده بودیم! اما خانه ظاهرش شبیه خانه مامی نبود... من هی می گفتم نه چرا مامی را که زنده است در قبر می گذاریم! بقیه انگار برایشان عادی بود. می گفتند خودش خواسته ماهی یکبار چند روز در گور بگذاریمش از وقتی بابا مرده مامی این کار را می کند! من می گفتم مگه زن هایی که شوهرشان می مرد باید خودشان هم بمیرند....

عزیزم هم بود( عزیز مادر مامی ست، سالها پیش مرده است) دست مرا گرفت و برد.... رسیدیم به یک مسجد جلوی در مسجد یک قبر کوچک خاکی بود که یک قسمت برجستگی داشت، بالا آمده بود و همان قسمتش سبز بود... گریه می کردم و می گفتم این خاک مامی ست... قبر مامی ست ...

خدای من ختم به خیر کن...