امان از این قوم

حرف برای گفتن زیاد است.. مجراها نیز ... اما گویا مخاطبی نیست!

می توانم به ماجرای دخالت زشت و دور از عقل و خرد مادر همسرجان بگویم.

بگویم که چطور احساس می کند از دور به کنترل و مدیریت مسائل مربوط به زندگی ما می پردازد .. تصور می کند دنیای ما همان دنیای کوچک و کثیف درون ذهن و فکر و قلب اوست!

ماجرا از اینجا شروع شد که همسرجان نظر مرا برای بار چندم در مورد جنس کابینت های آشپزخانه در حضور خانواده اش پرسید! هر بار که نظر می خواست جنس کابینت را به سطح پایین تری می کشاند به دلیل کمبود بودجه باقیمانده و این بار آخری من جواب سر بالایی دادم و صد البته با لحنی ناراضی...

قبلش هم رهن دادن خانه نو حرف زده بود اینکه با پول رهنش می تواند هزار وی ک کار کند! من هم گفت یکی از آن هزار و یک کار خرید یه زمین سه دانگ در ابرقویی در شهرتان است که نه سود می کند نه می شود به رشد آینده اش فکر کرد نه می شود ساختش... اما می توان برای هزینه کفن و دفن روی آی حساب کرد!

جواب های من به همسر به مادر شوهر بر خورده! باید هم بربخورد... او نبوده که ببیند نه ماه بارداری ام را با دیگران به دکتر رفتم چراکه همسرجان یا دانشگاه بود یا سر کار یا سر ساختمان! بعد از زایمانم باز به همین منوال گذشت تمام بیماری های خودم و دخترک را باید به تنهایی به دوش می کشیدم.. خرید مایحتاج و ...!

آن همه صرفه جویی ..این را نخورآ آن را نخر و ... حالا نتیجه چه می شود؟!!! اوه خدای من گاهی از گفتن ماجراهایی که بارها در ذهنم با طرف مقابل در موردش جنگیده ام خسته می شوم!

بگذریم... مادر شوهر به خیال خودش خیلی زیرکانه فردای روزی که ما از دیدنشان برگشتیم، پدر همسرجان را فرستاده بود پی دخالت! فضولی! میانجگری! نمی دانم حتی اسمش را چه می توان بگذارم!

همسرجان که رفت سر کار پدرش دو سه ساعتی را به متراژ کردن آشپزخانه و کابینت ها گذراند بعد مرا صدا زد که نیوشا کابینت ها می شود هفت میلیون! گفتم باید به همسرجان بگویید من نمی دانم باقیمانده پولش چقدر است! گفت با این طرحی که تو دادی این همه هزینه می شود! چرا کابینت را می خواهی تا سقف باشد؟ دستت نمی رسد درش را باز کنی؟ مگر وسایلت زیاد است؟ یا فقط برای زیبایی؟... با عصبانیت گفتم من به همسرجان گفته ام به هیچ چیز آن خانه کار یندارم همه چیز با خودش.. طرح و رنگ و جنس ...

گفت خوب چرا اینجوری می گی با این لحن؟! شما که تحصیل کرده اید اینطور با هم حرف بزنید از بقیه چه انتظاری است؟! نفهمید لحن من به خاطر نظر دادن او بود! نفهیمد از کار زشتش .. از آمدنش وسط تصمیماتم به شدت ناراحت بودم. خودم را کنترل کردم، سرم را پایین انداختم او حرف زد و من نه نگاهش کردم نه پاسخی دادم.. خودش ساکت شد...

زمان گذشت تا همسرجان آمد .. کمی که گذشت باز شروع کرد که چرا با هم مخالفید و اگر مخالفید آن چه لحنی است که نیوشا دارد؟! چرا گفته برای کفن و دفنمان استفاده می شود و ...

همسرجان گفت همیشه از اول زندگی تا الان حرف من بوده که عملی شده! ولی این بنده خدا حق نظر دادن و مخالفت کردن که دارد، دیوار که نیست! حالا برای مخالفتش این مدل لحن و رفتار را انتخاب کرده که البته تخپحت تاثیر شرایط هم هست!

گفت برو به مامان بگو این جا همه چیز در صلح و آرامش است... او هم به طرز مسخره ای جواب داد که مامان خبر ندارد از دلیل آمدن من! خر فرضمان کرده.. خررررر!

قبل از امدن همسرجان دو تا پیام برایش فرستادم که بعد از سی و اندی سال می آیند وسط زندگی و تصمیماتمان که چه و خیلی حرف های دیگر ....

ما واقعا مشکلی نداشتیم.. من می دانستم همسرجان پول کافی اگر داشته باشد طرح مرا مو به مو اجرا می کند ... اما اگر اینطور برخورد می کردم به قول خودش تحت تاثیر از شرایطم بود.. از اینکه برای چندمین بار می گفت جنسش را با کیفیت پایین تری بزنیم ... برای اینکه تمام طرح های قبلی مرا برای هر گوشه ای خانه اجرا نکرده بود و دلیلش هم کم پولی بود و قول داده بود این یکی اجرا شود!

پدرش که رفت ما سه روز با هم حرف نزدیم ... به همسرجان نگاه هم نمی کردم! انقدر به من توهین شده بود که داشت منفجرم می کرد از تو .. در کابینت هات، در اتاق ها را محکم می کوبیدم.. گاهی مشت می زدم به در و دیوار .. سر دخترک داد می زدم، ناسزا هم روانه گریه هاش می کردم!

تهدیدش کردم اگر یک بار دیگر این رفتار از طرف مادرت یا هر یک از اعضای خانواده ات تکرار شود هر چیز که به ذهنم برسد را تف می کنم توی صورتشان روی تمام هیکلشان! او هم گفت باشه ... خودش هم فهمیده تا چه حد کارشان زشت و وقیحانه بود.

ظرفیت می خواهد نزدیک شدن که این ها ندارند... باز برمی گردم به همان رویه قبل از زایمان و البته قبل از بارداری ام! خیلی خیلی خیلی کم رفت و آمد می کنم .. اندازه ای که دخترک فراموششان نکند!

فردایش مادرش با من تماس گرفت جواب ندادم! بعد پیامک داد ده پالس و قضیه دادگاه برادرشوهر2 را برایم گفت که زنش گفته برمی گردد و تمکین می کند و ...

من هم بعد از دو روز جواب دادم غصه نخورید ایشالا که درست می شه همه چیز....


+ برادرشوهر2 داشت جدا می شد از زنش.. می گفت شیرین مغز است و ... بعد از دوسال در عقد بودن حالا یادش امده طرف شیرین مغز است.. می گفت دلم برایش سوخته می خواستم نگهش دارم و دل خوشی ام را ببرم جای دیگری ولی اتفاقاتی افتاده که تصمیم گرفته جدا شود ...

امیدوارم روز خوش نبینند، همین کافی است! بعد از بابا این دنیا چنان بی ارزش شده که حتی نمی خواهم نفرینی نثار کسی کنم اما این بار خیلی برایم سخت بود تحمل این بی حرمتی!


خواب های پریشان و این همه عذاب کشیدن من

دوبار است که بابا به خوابم آمده. هر دو بار ناراحت و عصبانی! رو از من برمیگرداند! بار اول که حتی با من حرفم هم نزد... اما این بار حرف زد با عصبانیت، رو ترش کرده بود...
گله می کرد از این که به او سر نمی زنیم یا کم سر می زنیم!
با اینکه هر جمعه ما دخترها به اتفاق بردار کوچیکه و مامی حتما به بابا سر می زنیم شاید یک هفته من نباشم اما بقیه می روند .. می ماند بردار1 و 2 که مشهد ساکن هستند و هر وقت گذرشان به اینجا بیافتد به بابا هم سر می زنند...
ته کلامش این بود که می آیید ولی یک ساعت نمی نشینید پیشم! دوست دارد کمی بیشتر سر مزارش وقت بگذرانیم...
از باقی حرفهاش برداشتم این بود که به خیرات ما نیاز دارد...

حالم از نبودن بابا پریشان است و این خواب ها پریشانترش می کند!
دوست داشتم توی خواب دست می گذاشت روی شانه که هی نیوشا، بابا! نگران من نباش حالم اینجا خوب خوب است.. از درد خبری نیست! من خوشم، راضی ام ...
می بوسید مرا و در آغوشم می کشید..

حس می کنم از من دلخور است! دلخور که چرا روز آخری را با این که می دانستم دیدار آخر است برای وداع نرفتم! دلخور از اینکه این ماه آخری از او دست کشیده بود، دل بریده بودم... منتظر خلاص شدنش بودم! دلخور از اینکه بی صبر و طاقت شده بود از دردهای روحی و جسمی خودم و چند باری جواب سربالا نثار درخواست هایش کردم! وای خدای من چه عذابی تا لحظه مردنم با من است!!!!!!! کاش بیاید و بگوید تو هر کار از دستت بر می آمد کردی نیوشا، خودت را رها کن از این عذاب ها ..
کاش بیاید و رهیم کند از این عذاب!