خواب های پریشان و این همه عذاب کشیدن من

دوبار است که بابا به خوابم آمده. هر دو بار ناراحت و عصبانی! رو از من برمیگرداند! بار اول که حتی با من حرفم هم نزد... اما این بار حرف زد با عصبانیت، رو ترش کرده بود...
گله می کرد از این که به او سر نمی زنیم یا کم سر می زنیم!
با اینکه هر جمعه ما دخترها به اتفاق بردار کوچیکه و مامی حتما به بابا سر می زنیم شاید یک هفته من نباشم اما بقیه می روند .. می ماند بردار1 و 2 که مشهد ساکن هستند و هر وقت گذرشان به اینجا بیافتد به بابا هم سر می زنند...
ته کلامش این بود که می آیید ولی یک ساعت نمی نشینید پیشم! دوست دارد کمی بیشتر سر مزارش وقت بگذرانیم...
از باقی حرفهاش برداشتم این بود که به خیرات ما نیاز دارد...

حالم از نبودن بابا پریشان است و این خواب ها پریشانترش می کند!
دوست داشتم توی خواب دست می گذاشت روی شانه که هی نیوشا، بابا! نگران من نباش حالم اینجا خوب خوب است.. از درد خبری نیست! من خوشم، راضی ام ...
می بوسید مرا و در آغوشم می کشید..

حس می کنم از من دلخور است! دلخور که چرا روز آخری را با این که می دانستم دیدار آخر است برای وداع نرفتم! دلخور از اینکه این ماه آخری از او دست کشیده بود، دل بریده بودم... منتظر خلاص شدنش بودم! دلخور از اینکه بی صبر و طاقت شده بود از دردهای روحی و جسمی خودم و چند باری جواب سربالا نثار درخواست هایش کردم! وای خدای من چه عذابی تا لحظه مردنم با من است!!!!!!! کاش بیاید و بگوید تو هر کار از دستت بر می آمد کردی نیوشا، خودت را رها کن از این عذاب ها ..
کاش بیاید و رهیم کند از این عذاب!
نظرات 1 + ارسال نظر
سعیده سه‌شنبه 17 مرداد 1396 ساعت 09:57

فاتحه صلوات ازین چیزا براش بفرست
یا ختم به نیتش بردار
اونا نیازی به حضوری ما سر قبرشون ندارن
بیشتر می خوان که توقلبمون به یادشون باشیم

من هر لحظه زندگی با بابا می گذره سعیده

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.