مادر شدن یا نشدن؛ مسئله این است!

به این فکر می کنم که اگر نتایج این آزمایش ها نشان داد موضوع نگران کننده ای است، کم کم شروع کنم به عملی کردن تصمیمم.. اما در شک و تردیدی بی اندازه به سر می برم.. یک دوراهی که هر کدام  را  انتخاب کنم باز دلم رضا نیست!
می دانی این دودلی بر سر چیست؟! مادر شدن یا نشدن....! البته که همه چیز به خواست خداوند است اما آن قسمتش که اگر احیانا به من و اراده من ربط دارد به همان اندازه مرا دچار دودلی و اندوه می کند!

نگرانی های زیادی است که مرا به این دودلی سوق می دهد. سلامتش، تربیتش، آینده اش در این مملکت...این ها به کنار. راه دشوارمادر شدن؛ توان و صبر و تحمل ...، احساس می کنم جسمم و روح دیگر توان تحمل این ها را ندارد این راهی که از خارج از گود حتی خیلی سخت و دشوار به نظر می رسد.




- دیروز بعد اداره رفتیم منزل خانوم دکتر، ناهار میهمانش بودیم. یه ۀش خیلی خوشمزه.... همون جا از خستگی یه نیم ساعتی چرت ولو می شم. بعد به همسرجان می گم پاشو بریم خونه من از خواب دارم می میرم! می رسم خونه تا ساعت 7 می خوابم! بیدار که می شم یادم میاد نماز ظهر و عصرم رو نخوندم و ناراحت می شم تو خودم ...

میریم دنبال خواهر زاده که شب بیاد پش من بمونه... به مامان و بابا سر می زنیم. یه نگاه به قرصهای بابا می ندازم و می فهمم اشتباهی جداشون کرده!! دقیقه ها وقت می ذارم تا درستشون کنم و بعد می گم: بابا لطفا تموم که می شن به یکی از بچه ها بگو بیان برات این قرصا رو جدا کنن، شما اشتباه جدا می کنی.... می گه چشم .

به این فکر می کنم که قبل من داداش کوچیکه و خواهر کوچیکه اونجا بودن! اما هیچ کدوم به این فکر نکردن که بابا شاید اشتباهی قرصی رو بخوره! به این فکر نکردن کسی برای فردا قرصهای بابا رو جدا کرده یا نه! دلخور می شم، عصبی می شم....

انقد درگیر دوا و درمون بابا هستم، انقد درگیر قرصهای بابا که یادم می ره مدتی که اونجام به چهره مامی نگاه کنم! موقع رفتن مامی رو بغل می کنم، پیشونی و دستاشو می بوسم و می گم به خدا می سپرمتون. بابا  می خنده و می گه: دوست دارم تا فردا صبح پیشم بمونید... می خندم و می گم فدای دلتون، فرصتش رو ندارم اما یه روز میام پیشتون تا صبح می مونم.






+این روزها تماشای فیلم در کنار همسرجان  یه سرگرمی دوست داشتنی است که البته با نگرانی های ذهنی برای همان پایان نامه کوفتی آمیخته شده است!

دوست داشتنی تماما مخصوص

انگار باورش شده باشد که من یک چیزیم شده! می دانی، انتظار نداشت وقتی با شوخی به دکتر گفت: آقای دکتر خانومم همش می گه سرطان روده دارم... دکتر در جوابش بگه: همه چیز امکان داره!! با شنیدن این حرف وا رفت، از چهره اش خوب مشخص بود.
دیروز دم غروب که از شرکت برگشت، درهم بود و گرفته! پرسیدم چی شده؟ سرکار اتفاقی افتاده؟! گفت نه!... گفتم خسته ای پس، گفت آره. کنارم دراز کشید منم سرم رو چسبوندم به شونش..... صدای اذان بلند شد.... یه لحظه صدای دل دل زدنش رو شنیدم!! چشام رو باز کردم داشت گریه می کرد. اشکش رو با انگشتم پاک کردم. گفتم چته، گریه می کنی؟ گفت نه! هنوز اول گریش بود و وقتی من فهمیدم انگار که فرو برد هق هقش رو .....
پیش خودم فکر کردم چقدر اشک هایش برایم عزیزند.... چقدر خوشحالم از این حسی که بین ماست، از این دوست داشتن تماماً مخصوص....


+پرهام رو تو خواب نوازش می کردم. پسر داداش کوچیکه .... دلم خواست مال من بود. یعنی راستش دلم خواست فرزندی می داشتم که این اندازه ای بود و انقد شیرین و البته سالم. بعد با خودم فکر کردم کاش هیچ فرزندی طعم بی مادری را، یتیمی را نچشد...
+ - سوپ شیر گذاشتم و زدم بیرون. رفتم آریشگاه که صورتم رو بند بندازه... هر بار این کار رو می کنم خودم رو فحش می دم از بس درد داره! بعد هم رفتم خونه مامان. جواب آزمایش بابا رو گرفتم و وسایلش رو آماده کردم که امروز ببرنش مشهد دکترش ویزیتش کنه. حالا سر این که کی بابا رو ببره و چطور برن کلی درگیر هماهنگی با این یکی داداش و اون یکی داداش شدم! کاش دست فرمونم خوب بود خودم می بردمش... همسرجان متاسفانه شیفته و نمی تونست. داداش کوچیکه که هی بهانه می آورد... بعد هم همسرجان نگرانی و ناراحتی من رو دید و گفت از همین سری نوبتی کنید. هر کسی نوبتشه باید خودش بابا رو ببره و بیاره همشم رو دوش داداشا نندازید.
با خودم گفتم چه بد که این همه فرزند داشته باشی بعد با این حالت بگی بابا جان من رو تا پای سمند های خطی برسونید خودم می رم!!! می دونی! اینا درد داره... یک دردهای نهفته عمیق......

بیماری و گرفتاری های درمان

می دانی! سلامتی همان تاج نامرئی است بر سر انسان ها سالم که فقط بیماران آن را می بنند....

باید کلونسکوپی و آندسکوپی انجام بدهم. دکتر گفت دیدن خون حتی اگر یکبار بوده باشد چیزی نیست که بشود راحت از کنارش گذشت. برای انجام این دو کمی نگرانم! نگرانم بابت بیهوشی... بابت استریل بودن یا نبودن این دستگاه ها..... اینکه بعد از انجام این دو مثلا چه آسیب هایی به اندام های درونی وارد می شود (در اغلب موارد پزشک ناشیانه رفتار می کند و جوارحی به جای می گذارد).

نمی دانم کجا بود خواندم که ما ی خواهیم در این مملکت اگر فردی مریض می شود فقط همان درد مریضی باشد و نه درد دیگری!

اما اینجا دردهای زیاد دیگری هست... درد هزینه های گزاف! درد پزشکان متخصص ناشی! درد پزشکان متخصص غیر متعهد! ... درد عدم اعتماد به رعایت اصول بهداشتی در بیمارستان ها .... درد تحمل رفتارهای دور از اخلاق منشی های پزشکان....

فکرش را بکن منشی گفت ساعت 5 اینجا باشید. رفتیم رأس پنج آنجا بودیم. بعد درب مطب بسته بود.. بعد آن همه بیمار در هوای سرد سرپا تا ساعت شش ایستادند منشی آمد! بعد منشی وارد مطب شد و درب را قفل کرد! بعد مردم فهیم و مودب و دارای فرهنگ ایستادند پانزده دقیقه که گذشت یکی در زد که کجایی، باز کن لطفا!

بعد خود دکتر ساعت هفت و پانزده دقیقه آمد.... مطب جای نشستن نبود..... منشی افاضات نمودند و گفتند دکتر برای هر مریض پنج دقیقه وقت می گذارد پس نگران نباشید امشب همه را ویزیت می کند!! یکی باید چشم های از حدقه بیرون زده مرا می دید! تازه منشی در جواب من گفت دکتر دیر میاد باید منتظرش بمونید اما اگه بیمار دیر بیاد حتی یک ثانیه هم نمی مونه و میره! من هم گفتم: بله می دونم، اینجا ایرانه! جز این نمی شه که باشه!! همسرجان هم می گفت پرزیدنت اوباما را راحتتر می شود ملاقات کرد! :)


مابقی این دردها بماند برای وقتی که می روم آندسکوپی و ....


+ در جواب دوستی که گفته بودند شما هنوز جوانید و این حرفها (سرطان و مرگ و ..) را نزنید: دوست عزیز دیشب یک زن سی و پنج ساله را دیدم که سرطان داشت و حالش آنقدر وخیم که قدم از قدم نمی توانست بردارد!فکر کنم چیزی تا مرگ نمانده بود... شیمی درمانی چیزی برایش باقی نگذاشته بود

نکته جالبی هم بود که دقت مرا جلب کرد. همسر این خانوم جوان خیلی عادی شوخی  و مزاح می کرد در صحبت هایش با خانم منشی و جالبتر اینکه هواسش به همه هم بود! مردها ... مردها .. حرفی برای گفتن ندارم!


+ و این سوالی که به شوخی پرسیده شده بود که بعد از مرگم با همسرجان چه کار دارم؟! می دانم شوخی بود.... اما می دانید دوست عزیز! یک حسی هست که هست و کاری اش هم نمی شود کرد. به اینکه بعد من او باشد و مال من نباشد اذیتم می کند، به شدت ..... می دانید من تمام او  را برای خودم می خواهم تا ابد!

این حال بد و من و این فکر مرگ

این روزها، من و این حال بد و فکر مرگ!

این روزها بیشتر از روزهای قبل و هر روز دیگری به مرگ فکر می کنم! بله من دقیقا هر روز به مرگ فکر می کنم و باید خیلی پوست کلفت شده باشم که با وجود این فکر هر روزه به مرگ باز از من خطایی، ناسپاسی به درگاه خداوند و ... سر می زند!

تنها تفاوتی که این روزها حس می کنم همین به طرز جدی فکر کردن به مرگ است... خیلی جدی تر و واقعی تر به مرگ فکر می کنم. تمام ابعادش را جلو چشمم بررسی می کنم.

به تمام کافه هایی فکر می کنم که نرفته ام.. رستوران ها و طعم های جدیدی که کشف نکرده ام....

به کتاب هایی که نخوانده نگه داشتمشان برای روز مبادایم... به همه سفرهای نرفته.... بستنی هایی که بی من تنها می مانند! شکلات ها.... دسر قهوه ها و کیک های شکلاتی....

به رقص هایی که هرگز بلد نبوده ام .. به موسیقی هایی که لذت شنیدنشان را از دست می دهم ..... به قدم زدن های پاییزی دو نفره و حتی تک نفره که ره سال موکولشان کردم به پاییز بعد ...

به رژ ها و لاک هایی که دوست داشتم امتحانشان کنم.....

به کارهای نیکی که می توانستم انجام دهم....

به کارهای نادرستی که باید به خاطراشان با خدا حرف بزنم و از او بخواهم ببخشدم....

به نمازهای دلچسب همراه با اشک....

به همه این ها فکر می کنم و با خودم می گویم.. می بینی نیوشا! به همین راحتی تمام شد! تمام شدی....


+ یک چیزی هست که فکر بعد از مرگ را برایم سخت می کند و هر بار که به این جای ماجرا می رسم حرص می خورم! منی که به خودم قول داده ام دیگر سر هیچ  چیزی  حرص نخورم.... می دانی چیست! اینکه همسرجان بعد از من جسم و روح و قلبش بشود مال دیگری.... این حرصم می دهد حتی اشکم را در می آورد ....

حالا می فهمم که چقدر دوستش دارم....


- مردها اصولا یا کنترل شدیدی رو احساسات و عواطف خود دارند یا به طور کلی اساسا بی احساس اند! اگر حال همسرجان به جای احوال این روزهای من بود، من تا الان غالب تهی کرده بودم... اما همسرجان خیلی عادی، خیلی طبیعی..... فقط گاهی دلداری ام  می دهد، سعی می کند دلهره را از من دور کند!

اگرچه گاهی نحوه پیام دادنش یا حرف زدنش جوری است دلسوزانه که انگار باورش شده یک مرضی دارم که شاید تا کمی بعد نباشم!

نشانه های بد

نشانه ها از بدی حالم می گویند. از اینکه یک جایی درونم احیانا خونریزی داشته و من بی خبر بودم. نشانه ها خبرم دادند. خونریزی روده شاید.. شاید هم معده... هر چیزی که هست هیچ درد و علامت دیگری ندارد، جز همین خون ها که دیدم.
راستش ترسیدم... نه از اسم بزرگ سرطان.. نه از نام آشنای مرگ ... که از روی دست کسی ماندن، وبال گردن کسی شدن...
شاید خلق و خوی نیکی نباشد اما همیشه در هر حالتی روی پای خودم ایستادم، نگذاشته ام اندکی از درد ناکامی ها، اتفاقات ناگوار و بد، سختی های جانفرسای زندگی ام روی دوش کسی بیافتد.. همیشه خودم باید یک تنه حل می کردم همه مشکلاتم را .... این وسط حرص خوردن ها زیاد بود.. خودخوری ها.. غصه خوردن ها ....
همیشه سعی داشته ام تا کسی گرفتار می شده، بیمار می شده ... من اولین باشم که به او رسیدگی می کنم یا حداقل یک گوشه ای از کار رابگیرم به حد توان خود.
حالا چنین منی نمی تواند تحمل کند بیافتد و یک عده را گرفتار حال خود کند.

می دانی! بالاخره این همه فشار و استرس و ناراحتی و غم وغصه باید از یک جایی از آدم بیرون بیاید دیگر! نباید؟! ولو در غالب جانی که از کالبدت بیرون می آید، بالاخره باید بزند بیرون و تمام شود و تمامت کند! حالا این همه حرص و جوش بی خودی و باخودی بالاخره از پا درت می آورد...
می دانی! حالا که به اینجای کار می رسی تازه می فهمی باید از همان ابتدا می گفتی گور بابای دنیا.....
می دانی! حالا که به اینجای کار می رسی می فهمی همه درد ها از فهمیدن است و ای کاش نفهم بودی یا بلد بودی خودت را به نفهمی بزنی...
می دانی! به این جای کار که می رسی می بینی هیچ چیز در این دنیا انقدر ارزش ندارد که حتی بخواهی سرسوزنی خاطرت را به خاطرش آزرده سازی ...

من، پدر و مادر و این همه اندوه

بابا حالش بد بود. وقتی فهمیدم که کوهی از کار سرم ریخته بود. نمیدانستم به حرفهای مدیرم گوش کنم یا جواب تلفن ها را بدهم که چطور که با چه کسی هماهنگ کنم بابا را ببریم مشهد. وقت ویزیت ماهانه اش بود و بدی جاده و آب و هوا هم راضی اش نمی کرد نرویم. سر آخر راضی اش کردم . بعد از اداره رفتم پیشش... گفت غذای ظهر را بالا آورده... چند شب است خواب ندارد... پاهایش می سوزد... این دیابت لعنتی دست بردار نیس .

نمی دانی! با چه حالی می نویسم با چه سیلی از اشک با چه دل دل زدنی .... 

بردمش دکتر. . نفهمید، اصولا دکترها نفهمند... فقط داروهای تمام شده اش را دوباره از روی نسخه دکتر مشهد نوشت!

با برادر کوچیکه رساندیمش خانه... بعد رفتم ظرف بخرم تا قرص های بابا را سه روز سه روز جدا کنم ... که یک وقت اگر تا سه روز نشد که سر بزنم اشتباه نخورد....

بابا گفت کاش خدا مرا ببرد که راحت بشید ...... 

بابا گفت... نمی تونم زحمت هات رو جبران کنم...

بابا گفت... از بین بچه ها فقط تویی که وقت میذاری...

بابا گفت...ومن همه اشک هام را گذاشتم بیایم اینجا در تنهایی خودم چهل دقیقه مانده به آمدن همسرجان بریزم ......

بابا گفت اگر شب نری خونه همسرت ناراحت میشه ؟!  بابا نمی داند جسمم پیشش نباشد، روح مادام آنجاست....

مامی ناراحت بود، افسرده از اینکه یک روز خوش نداریم... به خاطر من و سگ دو زدن هام ناراحت بود...

مامی از زمین و زمان دلخور بود و می نالید و فقط من بودم که می دانستم جنس ناله یش را و فقط من بودم که درکش می کردم...

فقط من!

دلم برای بابا دید کودکی هام تنگ شده، گام های استوارش، قامت بلندش در لباس فرم.....

بابا دست هاش می لرزد و گاهی کمی سرش.... 

بابا واقعا پیر شده است و من این را نمی فهمم نمی توانم درک کنم

مامی هم ... دلم برای مامی یک دریای خون است.....

همسرجان میرسد،از حال بابا می پرسد. برایش می گویم و اشک می ریزم ..... پرتقال میدهد دستم ... می گذارم دهنم و اشک می ریزم ..... تند تند.... 

چهره ام را در ال سی  دی موبایلم می بینم. نوک دماغ قرمز و چشمهایی که هر کدام اندازه یک کدوی حوایی هستند.

# زل زدم به عکس حرم و های های گریستم،بار اول نیست دلم پیاده رفته در خانه اش....

نفرت از کار

نمی دانم در این روزهای برفی و شب های سرد چه فکری در سر دیگران می گذرد اما من نگرانم که کسی بی خانمان نباشد، کسی بی سرپناه گرم نماند.... نگرانم برای آن هایی که در نقاط محروم زندگی می کنند و آب و غذا ندارند چه برسد به سرپناه گرمی... دیشب با بغض خوابیدم... امروز با بغض این آب جوشیده ولرم مخصوص درمان گرفتاری معده ام را فرو می دهم......
امروز یک روز بعد از بارش برف است و هوا هم مه گرفته... یک مه غلیظ دوست داشتنی. من اساسا از تمام چیزهای که حالت محو شدگی دارند خوشم می آید به نظر زشتی ها در این حالت به چشم نمی آیند و آدم در یک حالت خلسه مانندی فرو می رود. هوای مه آلود هم همچین حسی به من می دهد.
 دوست داشتم بروم قدم زدن روی برفها را با همسرجان تجربه کنم. نزدیک محل زندگی مان یک پارک است که چراغانی قشنگی دارد اسمش را گذاشته ام مسیر نور، دوست داشتم می رفتیم همانجا راه می رفتیم. اما همسرجان حوصله نداشت و این به خوبی وضح بود  البته هنوز بهبود کامل هم حاصل نشده است. حرفهایم در او انگار اثری ندارند.... خیلی دوست داشتم می گفتم ببین پسر جان آخرش مرگ استف بی انکه لذتی برده باشیم، بی انکه مکان های تازه را، طعم های جدید، بوهای ناآشنا را تجربه کرده باشیم.... دوست داشتم بگویم بی خیال همین است که هست یا آنقدر ریسک پذیر باش که بزنی زیر همه چیز و از نو یک تجربه کاری دیگر را شروع کنی که من هستم کنارت همه جوره یا بمان و بساز البته نگاهت را تغییر بده، خودت را، فکرت را تا بتوانی تحمل کننی، کنار بیایی... می توانی در کنارش تمام آنچه را در زندگی شخصی ات از آن لذت می بری برای خودت مهیا کنی... اما نشد که بگویم! نشد.... حس کردم فایده ای ندارد، حس کردم مرا برای گفتن این حرف ها قبول ندارد. می دانی! اگر قبولم داشت این حرف ها رویش اثر می گذاشت.... نگفتم!
دیروز عصر حین شیر داغ همراه با کیک خوردن به همسرجان گفتم از تو دلگیرم. گفت چرا؟! گفتم به خاطر این دروی.... گفت از دانشگاه انصراف می دم، بعدشم محل کارم با این اوضاع از حقوقم کم می کند و جایگاهم را تنزل می دهد بعد به هم نزدیک می شویم! گفتم زیادی سخت می گیری این استرس های کاری برای همه مان هست، مگر من جابه جایی ندارم؟! گفت از کارم متنفرم.....
بعد با خودم فکر کردم طفلکی همسرجان هر روز با نفرت می رود سرکار... یک زمانی خود من همین طور بودم اما باهاش کنار آمدم. نمی دانم سیستم اداری، صنعتی و ... در این مملکت برروی چه می چرخد که بیش از نیمی از اعضاء از آن متنفرند! اگر ترس امرار معاش نبود بی شک در اولین فرصت می زدند زیر همه چیز....
دلم برایش سوخت، برای خودم هم .... کاش می توانستم کاری بکنم که این حس نفرتش به شرایط و محیط کارش را کم کنم.
البته با خودم فکر می کنم همسرجان دقیقا نمی داند که چه می خواهد! چون یک بار از این که به پست پایین تر تنزل یابد و حقوقش کم شود ابراز ناراحتی می کند بار بعد از اینکه از پست فعلی اش بدش می آید و دلش می خواهد به یک رده پایین تر برود حرف می زند! فکر کنم خدا هم مانده این وسط که چگونه یاری برساند!
کار کردن و  پول درآوردن مشقت دارد اما همه این را درک نمی کنند. مثلا خواهر1 بارها گفته که پول نفت ما را می دهند به شما کارمندان مفت خور! البته با شوخی و مزاح می گوید اما حرفش را می زند و منظورش دقیقا همین است. هر چقدر هم که توضیح بدهی بابام جان ما در قبال خدماتی که ارائه می دهیم به مردم حقوق می گیریم. در قبال وقت و انرژی که می گذاریم، در قبال خیلی چیزها در زندگی مان  که از خیرشان به خاطر کار گذشته ایم. مثلا سالی چند بار مسافرت نمی توانیم برویم چون مرخصی داریم اما موافقت نمی کنند و پول مرخصی باقیمانده مان را هم نمی دهند! مثلا نمی توانیم برویم شب نشینی و تفریح این ور و آن ور تا ساعت دو شب چون فردا سنگ هم از آسمان ببارد باید ساعت شش بیدار شویم.... نمی توانیم اگر سرماخوردیم و از درد به خود می پیچیدیم بمانیم خانه، نداشتن تعهد کاری را در حلقمان می کنند! از خوابیدن تا ساعت نه صبح خبری نیست از خوردن غذای گرم و تازه سر وقت خبری نیست... از ان هفت روزکذایی را در بستر ماندن و استراحت کردن خبری نیست..... اوه خدای من! بگذریم به هر حال هر کسی یک طرز فکری دارد دیگر....

+ می روم بوفه تا صبحانه گرم بخورم. ین خوردن آش و فرنی تعلل دارم :) بعد آش رو انتخاب می کنم.... شروع می کنم به خوردن اما عذاب وجدان این که هسرجان نهار نداره و من دارم آش داغ می خورم نمی ذاره زیاد ازش لذت ببرم. بعد تصمیم می گیرم یه ظرف پیدا کنم براش ببرم خونه و برگردم!! بعد می بینم که نشدنیهف ه اینکه ماشین ندارم، همین که ظرف از کجا گیر بیارم؟!... نتیجه اخلاقی اینکه: تنها خور نیستم! تنهایی یه چی بخورم در شرایطی که می دونم همسرجان تو شرایطی مثل من نیست کوفتم می شه.... بنابراین همون نون پنیر گردو رو می خوردم بهتر بود :)