دوست داشتنی تماما مخصوص

انگار باورش شده باشد که من یک چیزیم شده! می دانی، انتظار نداشت وقتی با شوخی به دکتر گفت: آقای دکتر خانومم همش می گه سرطان روده دارم... دکتر در جوابش بگه: همه چیز امکان داره!! با شنیدن این حرف وا رفت، از چهره اش خوب مشخص بود.
دیروز دم غروب که از شرکت برگشت، درهم بود و گرفته! پرسیدم چی شده؟ سرکار اتفاقی افتاده؟! گفت نه!... گفتم خسته ای پس، گفت آره. کنارم دراز کشید منم سرم رو چسبوندم به شونش..... صدای اذان بلند شد.... یه لحظه صدای دل دل زدنش رو شنیدم!! چشام رو باز کردم داشت گریه می کرد. اشکش رو با انگشتم پاک کردم. گفتم چته، گریه می کنی؟ گفت نه! هنوز اول گریش بود و وقتی من فهمیدم انگار که فرو برد هق هقش رو .....
پیش خودم فکر کردم چقدر اشک هایش برایم عزیزند.... چقدر خوشحالم از این حسی که بین ماست، از این دوست داشتن تماماً مخصوص....


+پرهام رو تو خواب نوازش می کردم. پسر داداش کوچیکه .... دلم خواست مال من بود. یعنی راستش دلم خواست فرزندی می داشتم که این اندازه ای بود و انقد شیرین و البته سالم. بعد با خودم فکر کردم کاش هیچ فرزندی طعم بی مادری را، یتیمی را نچشد...
+ - سوپ شیر گذاشتم و زدم بیرون. رفتم آریشگاه که صورتم رو بند بندازه... هر بار این کار رو می کنم خودم رو فحش می دم از بس درد داره! بعد هم رفتم خونه مامان. جواب آزمایش بابا رو گرفتم و وسایلش رو آماده کردم که امروز ببرنش مشهد دکترش ویزیتش کنه. حالا سر این که کی بابا رو ببره و چطور برن کلی درگیر هماهنگی با این یکی داداش و اون یکی داداش شدم! کاش دست فرمونم خوب بود خودم می بردمش... همسرجان متاسفانه شیفته و نمی تونست. داداش کوچیکه که هی بهانه می آورد... بعد هم همسرجان نگرانی و ناراحتی من رو دید و گفت از همین سری نوبتی کنید. هر کسی نوبتشه باید خودش بابا رو ببره و بیاره همشم رو دوش داداشا نندازید.
با خودم گفتم چه بد که این همه فرزند داشته باشی بعد با این حالت بگی بابا جان من رو تا پای سمند های خطی برسونید خودم می رم!!! می دونی! اینا درد داره... یک دردهای نهفته عمیق......

نظرات 3 + ارسال نظر
حرفهای خاکستری جمعه 27 آذر 1394 ساعت 14:04

من نگران کتاب هایی هستم که نخوانده ام
نگران فیلم هایی که ندیده ام
نگران ....یک چیز دیگر
...نمیدانم
مرگ وصله ی ناجوری است به تن زندگی
این پیراهن دیر یا زود کهنه می شود و پاره
و باید وصله اش زد
با این همه وقتی مرگ فراموش می شود چقدر زندگی شیرین می شود ....
نگران نباشید

می دانید! تمام این دور روز اخر هفته را نشستم به تماشای فیلم. آنقدر زیاد که همسرجان می گفت خفه نشی از این حجم فیلم دیدن :)
فیلم هایی که گذاشته بودمشان برای روز مبادا.. گذاشته بودم بعد دفاع از پایان نامه کوفتی با دل خوش ببینمشان
فیلم هایی که با هر لحظه شان اشک ریختم!

زندگی گاهی با یاد مرگ شیرین تر هم می شود.. وقتی که می دانی با مرگ همه دردها تمام می شود.. وقتی که می فهمی به عدل وعده داده شده نزدیک می شوی...

حرف های خاکستری جمعه 27 آذر 1394 ساعت 14:01

http://uupload.ir/files/z3z3_12321540_429298413932944_5950037165479502584_n.jpg

خیلی زیبا هستن
سپاسگزارم

آنا چهارشنبه 25 آذر 1394 ساعت 11:02 http://aamiin.blogsky.com

اشکال نداره ما هم پیر می شیم خودمون مجبور می شیم همه کارها را بکنیم.

سپاسگزارم از حضورتون دوست عزیز
بله پیر می شیم بی انکه حتی کسی باشد که برای نگهداری از ما نق نق کند!

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.