بادبادکی که می ترکد.. پوسته ای که می شکند...

احساس می کنم این روزها بدتر از هر زمان دیگری در خود فرو رفته ام ...

بدتر از هر زمان دیگری از رفتارهای همسرجان دلخور می شودم...

از اینکه تماس دوبار تماس می گیرم و او خیلی با عجله و کمی لحن تند جوابم را می دهد.. درک می کنم سرکار است و سرش شلوغ اما راه های زیادی دارد برای درست رفتار کردن. مثلا می تواند بگوید اگر کار واجبی نداری بعدا باهات تماس می گیرم! یا می تواند پاسخ تماسم را ندهد و بعدا تماس بگیرد! (یک بار پاسخ تماسم را نداده بود من باز تماس گرفته بودم پشت سر هم .... چنان درسی به من داد که تا لحظه مرگ یادم می ماند هر بار که پاسخ ندهد درگیر است و نباید تماس بگیرم تا خودش این کار را بکند!)

از اینکه گاهی احساس می کنم جواب سربالا می دهد به سوال هایم یا با اکراه پاسخ می دهد! ....  سوال ها هر نوع سوالی هم که باشند فرق نمی کند! کجا هستی؟ جوابش سربالاست... از کجا وام می گیری؟.. چقد وام می گیری؟!.. کجا زمین انتخاب کردید....

من شریک همه چیز همسرجان هستم.. شریک اقتصادی او پس حق دارم اینها را بدانم.. ترجیح می دهم بدون پرسیدن مرا در جریان بگذارد! به عبارتی مرا هم حساب کند! حساب کند آدم هستم!!!!!!

اینکه شریک اقتصادی باشی ولی نظر تو برای مکان خرید زمین پرسیده نشود مسخره نیست! نه نیست چون تو شریک اقتصادی نیستی تو یک نوع دستگاه پول چاپ کنی هستی!

من درک می کنم پس اندازمان اندازه خرید زمین در فلان جای شهر نسیت.. می فهمم جایی که الان انتخاب شده از نظر مکانی با هزینه ای که می کنیم بهترین مکان است اما دوست داشتم نظرم مستقیم پرسیده می شد.....

بگذار یک مثال ساده و خنده دار بزنم! حتی اینکه گوشت را کی قطعه قطعه کنیم و چرخ کنیم را هم این همسرجان است که مشخص می کند.. من فقط هارت و پورت می کنم و ادای یک زن مستقل تصمیم گیرنده را در می آورم! تصمیم اول و آخر همسرجان می گیرد.. چه مخالف باشم چه نه همان افتاقی می افتد که همسرجان می خواهد...


+- باز دوباره باید نامه بنویسم... اینها را در نامه ام برایش بگویم ... بعد آخرش هم بنویسم می دانی چرا راه نوشتن را برای حرف زدن با تو انتخاب کرده ام چون از آن سناریوهای وحشتناک می ترسم.. آنقدر که حتی از عذاب قبر نمی ترسم!!!!!!

این بالا و پایین ها... این سوز و گداز عاشقی ...

دیشب همسرجان من رو در آغوش گرفت و غرق بوسه کرد و گفت ببخشید.. ببخشید..این روزها زیاد اذیتت کردم، اعصابم خرد بود!

گفت تنها کار خوبی که برات کردم این بود که نون سنگک تازه برات می خریدم....

شب هم تا صبح هی بغلم کرد... هی نوازشم کرد .. هی بوسیدم...

صبح هم گفت ظهری زود برگرد بخوابی منم بغلت، کنم نازت کنم ....


- یه حرف هایی جاش همیشه می مونه... اونم برای منی که پس زمینه ذهنم اینه که حتما یه چیزی هست، یه چیزی بوده که طرف اینطور رفتار کرده! اما خوب در ظاهر هم خوب خر می شم با این بوسه و بغل ها ... :)

خوب می دانم فرشته ها همه دخترند

حالا دو روز بود که می دانستم فرزندم دختر است یا پسر...

اما دلم می خواست مثل یک راز در دلم بماند، کسی نداند ...

ترسیده بودم انگار... یک آن با حجم زیادی از نگرانی هایی که حالا با فهمیدن جنسیتش بر من وارد می شد، مواجه شدم!

فرزندم قرار است تما سختی هایی که من به عنوان یک زنم متحمل شده ام را دوباره از از صفر شروع کند....!

دختر است.... و هیچ کس نمی داند من سراسر شوقم و همان اندازه نگرانم! هیچ کس حرفم را نمی فهمد، درک نمی کند منظور من چیست!

منی که تمام عمر به برابری جنسیتی فکر کرده بودم وتمام تلاشم در رابطه های خواهر و برادری.. زن و شوهری ... در اجتماع همین بوده حالا کسی نیستم که نالان باشم از دختر داشتن! نه که نیستم برایم یک افتخار بزرگ است... اما اینجا دختر بودن یعنی سراسر درد!!!!!!!!! و من آگاه به این دردها حالا باید شاهد درد کشیدن پاره تنم باشم.. دردهایی که برایم آشنا هستند.....

این دو روز هر کس پرسید نتیجه سونو چه بود جواب درستی ندادم، به روایتی دروغ گفتم! جالب بود هیچ کس نپرسید سالم است یا نه همه سراغ جنسیتش را گرفتند! می بینی!؟ برای من جنسیت تعیین کننده هیچ چیزی نیست، این نحوه تربیت و به کمال رساندن یک انسان است که اهمیت دارد.

از این ها بگذریم....


می دانستم همسرجان همه تصورش را راجع به جنسیت فرزندمان در دلش بسته بود.. نام هم داشت. قرار بود آرتا باشد! دیشب پرسید راستی این سونویی که رفتی نگفت جنسیت بچه چیه؟! چون دو روز کذشته اعصاب نداشتم و میانه مان شکرآب هم بود همراه با همسرجان نرفته بودم برای سونو و قصد داشتم تا مدت های زیادی او را بی اطلاع از نتیجه سونو بگذارم!

اما گفتم.. وا رفت، کمی شکه شد! بعد گفت شاید الکی گفتن دقیق بررسی نکردن! گفت چرا زودتر نگفتی؟! گفتم نمی خواستم کسی بدونه!هیچ کس جز خودم....

بعد گفت دختر هم دوست دارم فقط به این خاطر که بزرگ کردن دختر خیلی سخت تر از بزرگ کردن پسره نگرانم! زدم زیر گریه.. گفت خودتم که دوست داشتی دختر باشه! گفتم آره ولی حالا یکی دیگه قرار بیاد و این راه سخت رو دوباره از ابتدا شروع کنه! گفت آره منم به همین خاطر می گم که ترجیح می دادم پسر باشه که کلا زن بودن تو این مملکت و تو این کره خاکی  سخته!

بهش گفتم اون یه پدر محکم می خواد.. که پشتش باشه مثل کوه! که همه بدونن یکی رو داره مثل پدرش که اجازه نمی ده هیچ کسی بهش زور بگه، ظلم کنه.... حمایتی که در عین اینکه محکم بودن رو به اون یاد می ده بهش می فهمونه که هرجا کم آوردی، هر جا حس کردی یکی رو می خوای که پشتت باشه من بی دریغ، همه جوره هستم باهات!حمایتی که جاش تو زندگی خودم خالی بود و هست!

گفتم من می تونم صدتای تو پشتش بمونم اما اینجا کی برای حرف یه زن برای حمایت هاش تره خورد می کنه! تو فکر کن شوهرش باهاش بدرفتاری کنه تو جلو طرف واستی بیشتر جواب می ده یا من؟! نه اینکه قبول داشته باشم درست اینه که حرف یه مرد رو قبول کنن، هرگز! اما واقعیت اینه که این جامعه از مردها در موارد مشابه بیشتر حساب می بره متاسفانه!

اون یه پدر و مادر محکم می خواد که نه از درد جسمی نه از درد روحی براش ناله نکنن! بهش یاد بدن با وجود درد هم می شه ایستاد و به زندگی ادامه داد، می شه خم نشد!

بهش گفتم اون نباید حس کنه ذره ای تفاوت بین اون و جنس مخالفش از نظر برتری و ارزشمندی وجود داره.....

قبل از گفتن این ها به همسرجان تو خیابون راه می رفتم و این جمله ها رو مرور می کردم.. رسیدم به این جمله که اون نباید در حاشیه قرار بگیره و احساس کم ارزشی و تو سری خور بودن بهش دست بده، مشتم رو از شدت اشکی که موج می زد تو چشمام به هم فشردم ، دوندونام رو هم!


خیلی ساده اوضاع عادی می شود

خوب شرایط به حالت عادی برگشته البته ظاهرا! یعنی من تظاهر می کنم که مشکلی وجود نداره و ما دوتا دوستیم مثل قبل!

طبق روال مرسوم همسرجان با دوتا بوسه و کمی بغل و نوازش وضعیت رو به حالت عادی برگردوند! من این روش رو نمی پسندم، گاهی خوبه آدم دلخوری با یه روش کمی متفاوتر از دل طرف مقابلش دربیاره!

الان که فکر می کنم می بینم دو روز گذشته زیادی حساسیت نشون دادم و امروز مثل اون دور روز قبل فکر اینکه خیانتی در کاره اذیتم نمی کنه... نه اینکه اون حرف ها و پیامک ها رو فراموش کرده باشم ها! هر جور شده باید بفهمم به کی اون روز پیام می داد اما ذهنم در اون حد درگیرش نیست...

شاید به این خاطر که می بینم مجدانه با سه تا از دوستاش دنبال خرید زمین برای ساخت خونه ست و می گه خودمونم می خواییم تو ساخت ور دست بنا کار کنیم تا زودتر تموم شه... با خودم فکر می کنم آدمی که فکر این چیزاست و به آینده زندگی مشترکش فکر می کنه بعیده که به هرز بره!


اوضاع عادی شده ولی من به این فکر می کنم که چرا؟! چرا یه مرد می تونه اعتراضش رو به ناراحت شدنش با شدیدترین حالت ممکن نشون بده اما در شرایط یکسان یه زن نمی تونه! و خیلی چراهای دیگه .....

تازه این رفتار مردیه که تحصیل کرده ست، سمت مدیریتی داره ، سطح مطالعش بالاست و تا حدی طرز فکر باری داره! می شه گفت کمی از دل مردهای سنتی فاصله داره شخصیتش؛اگرچه شاید این ها ملاک های مناسبی مبنی بر انتظار رفتار درست و کامل نیست!

ده ارزشی که باید به فرزندانمان بیاموزیم

این رو تو یه وبلاگی خوندم و حس کردم باید برای خودم نگهش دارم و هر از گاهی مرورش کنم


بچه‌ها مثل اسفنج می‌مانند. نگاه می‌کنند و هر چه را که در محیطشان باشد، جذب می‌کنند، مخصوصاً از طریق دیداری و شنیداری. اکثر کلمات و رفتارهای آن ها ناشی از تقلید از والدینشان یا بزرگ ترهای دیگر در اطرافشان است. خیلی وقت‌ها از کلماتی که از دهان آن ها بیرون می‌آید ،حسابی شگفت‌زده می‌شوید. و وقتی مدرسه را شروع می‌کنند، با تاثیرات همسالانشان بمباران شده و دنیای امن و راحتشان زیر و رو می‌شود. اما اگر فرزندانتان را از همان ابتدا با ۱۰ مورد از مهم ترین ارزش‌ها آشنا کنید، می‌توانند به خود متکی شده و زندگی شاد و راحت داشته باشند.

۱. صداقت

جایی در مسیر بزرگ شدن، بچه‌ها دروغ گفتن را یاد می‌گیرند، حتی ممکن است آن را از والدینشان هم یاد نگرفته باشند. تلویزیون، بچه‌های دیگر یا حتی بزرگ ترهای دیگر ممکن است باعث این نوع رفتارهای آن ها شده باشند. حتی می‌تواند یک نوع مکانیزم دفاعی برایشان باشد. اگر اهمیت صداقت را برایشان توضیح دهید و مطمئنشان سازید که همیشه برای شنیدن حرف‌هایشان آماده‌اید، آن وقت برایشان در دسترس‌تر خواهید بود؛ مخصوصاً زمان‌هایی که می‌دانند کار اشتباهی انجام داده‌اند. خیلی از بچه‌ها به خاطر ترس از فریادهای والدینشان یا کتک خوردن می‌ترسند واقعیت را با والدینشان در میان بگذارند. باید به آن ها بفهمانید که رفتار بد آن ها مطمئناً عواقبی خواهد داشت؛ اما همیشه به خاطر این که شجاعت لازم برای گفتن واقعیت را داشته‌اند، تحسینشان کنید. از همه مهم تر این که شما هم باید خود فردی صادق باشید؛ زیرا اگر در شما بی‌صداقتی ببینند، آن ها یاد خواهند گرفت.

۲. احترام

بچه‌ها احترام را از محیط خانه و خانواده‌شان یاد می‌گیرند. اگر بچه ها ببینند که شما به عنوان والدین چقدر محترمانه با هم رفتار می‌کنید، چقدر رفتارتان با خود آن ها و بقیه افراد خانواده با ادب و احترام است، مطمئن باشید که از شما الگو برمی‌دارند. بچه‌ها رفتارها را درست مثل کلمات تقلید می‌کنند. گفتن کلماتی مثل «خواهش می‌کنم»، «لطفاً»، «متشکرم» و «عذر می‌خواهم» در جلو آن ها به آن ها احترام و ادب را یاد می‌دهد. همچنین باید به آن ها یاد بدهید به بدن، اموال، نظریات و اعتقادات دیگران هم احترام بگذارند.

۳. قدرشناسی

خوب می‌دانیم که چقدر راحت ممکن است زندگی و آدم‌ها را کوچک بشماریم. آنقدر درگیر نقاط منفی زندگی خود می‌شویم که یادمان می‌رود برای نقاط مثبت آن شکرگزار باشیم. به فرزندانتان یاد بدهید که هر روز حتی برای کوچک ترین چیزها شکرگزار باشند، چیزهای کوچکی مثل هوا یا یک لبخند از کسی. به آن ها یاد بدهید که برای این که زنده هستند، برای خانواده و دوستانشان، غذایی که می‌خورند، لباس‌هایشان، سقف بالای سرشان و سلامتی‌شان قدرشناس باشند. به آن ها نشان دهید که هر روز برای آن ها نعمتی است از جانب خداوند. حتی می‌توانید به آن ها یاد بدهید که از نعمت‌هایی که خداوند به آن ها بخشیده لیست تهیه کنند. این کارها به آن ها آموزش می‌دهد که برای همه چیز باید شکرگزار باشند.

۴. سخاوت

ما در دنیای «من می خواهم» زندگی می‌کنیم. من، من، من! بچه‌ها هم در چنین دنیایی زندگی می‌کنند؛ اما لزومی ندارد که آنجا بمانند. در سال‌های قبل از مدرسه بچه‌ها تقسیم کردن را یاد می‌گیرند. اگر روی این مسئله در خانه تاکید شود، برای آن ها دشوار نخواهد بود. این که به آن ها یاد بدهید به دیگران کمک کنند هم نوعی سخاوت و بخشندگی است؛ زیرا به آن ها یاد می‌دهد که در وقتشان بخشنده باشند. وقتی خودتان به نیازمندان لباس و غذا هدیه بدهید، آن ها هم درک می‌کنند که باید بخشنده باشند.

۵. خاص بودن

بچه‌های کوچک موجودات سازگاری نیستند. هر کاری که دوست دارند را در هر زمان که دوست دارند و با هر کسی که دوست دارند انجام می‌دهند. اما هرچه سنشان بالاتر می‌رود، یاد می‌گیرند خودشان را با همسالانشان مقایسه کنند و تفاوت‌ها و شباهت‌های بین آن ها را می‌بینند. ممکن است تلاش کنند با آنچه که بقیه دارند یا انجام می‌دهند، سازگار شوند یا ممکن است نفهمند چرا بعضی افراد این قدر با آن ها فرق دارند. باید به فرزندانتان یادآور شوید که از همان ابتدای کودکی خاص هستند. به آن ها بفهمانید که فردیت آن ها باعث خاص بودنشان است. آن ها را تشویق کنید فردیت خودشان را از طریق علایقشان کشف کنند. آن ها را هم‌کلاسی‌ها یا دوستانشان مقایسه نکنید و برایشان توضیح دهید که بقیه آدم ها هم خاص هستند ،اما نباید به خاطر خاص بودنشان به طور متفاوتی با آن ها برخورد شود. ممکن است بچه‌ای بپرسد که چرا یک نفر این شکلی است یا این طوری حرف می‌زند یا رفتار می کند. برایشان توضیح دهید که چرا آن فرد متفاوت است و بر روی خصوصیات خاص آن فرد تاکید کنید. این به آن ها کمک خواهد کرد تفاوت‌های آدم ها را بپذیرند.

۶. بخشش

اگر بخشیدن به بچه‌ها آموزش داده شود، در بزرگسالی انسان‌های بهتری خواهند شد.


آدم ها ممکن است چه خواسته و چه ناخواسته در حق آن ها بدی کنند. این چیزی نیست که بتوانیم بچه‌هایمان را به طور کامل در برابر آن حفظ کنیم. اما اگر بخشندگی را یاد بگیرند، محبت و مهربانی را هم یاد می‌گیرند. وقتی کسی به آن ها صدمه می‌زند، وقتی می‌خواهند دردشان را ابراز کنند، به حرف‌هایشان گوش دهید؛ اما در آخر برایشان توضیح دهید که کینه نگه داشتن از آن فرد فقط باعث تیرگی آنها می‌شود. کینه آنها را اسیر خود می‌کند و به فرد آسیب‌رسان قدرت بالاتری می‌دهد. دیگر نخواهند توانست مثل قبل در زندگی خود پیش روند و زندگی شادی داشته باشند؛ زیرا تلخی از درون، آنها را می‌خورد. سعی کنید به آنها بفهمانید که آن فرد به این علت به آن ها صدمه زده است که خودش هم در عمق وجود خود آسیب دیده است. تنها دلیلی که باعث می‌شود بخواهیم به دیگران آسیب بزنیم این است که بخواهیم با صدمات و آسیب‌هایی که خودمان خورده‌ایم کنار بیاییم.

۷. شوخ‌طبعی

زندگی پر از فراز و نشیب است. پر از هیجان و همچنین درد است. بچه‌ها در هر موقعیتی خنده را می‌بینند و در واقعیت باید این را از آن ها یاد بگیریم. آن ها می‌توانند خیلی راحت به عقب برگردند و معمولاً هیچ چیز را جدی نمی‌گیرند. برای آن ها زندگی فقط یک زمین بازی بزرگ است. باید به بچه‌هایتان کمک کنید تا پایات عمر با این طرز تفکر زندگی کنند. وقتی بزرگ تر می‌شوند، با شروع شدن مدرسه و فشار همسالان زندگی سخت‌تر می‌شود. به آن ها نشان دهید چطور می‌توانند با خندیدن زندگی‌شان را بهتر کرده و با جوک تعریف کردن برای هم دیگر انجام فعالیت‌های مفرح مثل کتاب خواندن، بازی کردن در پارک یا فقط حرف زدن با همدیگر درمورد زندگی، وضعیت خود را بهتر کنند. این که بدانید چه چیز باعث به خنده انداختن یا لبخند زدن فرزندانتان می‌شود رابطه شما را با آن ها قوی‌تر خواهد کرد.

۸. نگرش مثبت

داشتن نگرش مثبت در کنار شوخ‌طبعی عالی است. خیلی وقت‌ها زندگی بسیار ناامیدکننده می‌شود و به عنوان افراد بزرگسال می‌دانیم که چقدر راحت ممکن است اسیر منفی‌بافی‌های دور و برمان شویم. مخصوصاً وقتی همه چیز آن طور که ما دوست داریم پیش نرود و به آنچه که می‌خواهیم نرسیم، ایمانمان را برای داشتن فردایی روشن‌تر از دست می‌دهیم. بچه‌ها باید با اهمیت داشتن نگرش مثبت در زندگی آشنا شوند، زیرا متاسفانه آدم ها و اتفاقات زندگی خیلی وقت‌ها موجب ناامیدی آن ها خواهند شد. و وقتی این اتفاق بیفتد، اگر نگرشی مثبت داشته باشند، خواهند توانست در زندگی پیش رفته و ایمان داشته باشند که زندگی برایشان شادی به ارمغان خواهد آورد. داشتن نگرش مثبت با داشتن والدینی مثبت شروع می‌شود. نشان دادن رفتار و نگرش مثبت از جانب شما اهمیت بسیار زیادی دارد؛ زیرا شما الگوی فرزندانتان هستید. اگر فقط از شما حرف‌ها یا رفتارهای منفی ببینند، آن ها هم همان طور رفتار خواهند کرد و برعکس.

۹. پشتکار

هیچ کدام از ما انسان کاملی نیستیم، به همین دلیل هیچ وقت نمی‌توانیم کاری را کامل انجام دهیم، مخصوصاً اگر دفعه اولی باشد که آن را امتحان می‌کنیم. پشتکار به بچه‌ها کمک می‌کند هیچ وقت دلسرد نشده و برای چیزهایی که می‌خواهند به تلاششان ادامه دهند. وقتی خیلی کوچک هستند کارهایی مثل راه رفتن، بازی کردن، غذا خوردن و از این قبیل را نمی‌توانند به خوبی و کامل انجام دهند. اما آنقدر تلاش می‌کنند که موفق می‌شوند؛ زیرا هنوز با معنی دلسردی و ناامیدی آشنا نشده‌اند. اما این مسئله با بالا رفتن سنشان تغییر می‌کند. دچار ترس‌هایی می‌شوند و شروع به مقایسه خودشان با همسالان خود می‌کنند. فشارهای مدرسه و درس‌هایشان هم هست. شما به عنوان والدین آن ها باید به طور مداوم تشویقشان کنید که به راهشان ادامه داده، بیشترین تلاششان را به کار گیرند. باید به آن ها نشان دهید که چقدر به وجودشان افتخار می‌کنید. وقتی می‌بینید خسته و ناامید شده‌اند، با هدایت و راهنمایی آن ها و سوال پرسیدن از آن ها به جای ارائه پاسخ سوالاتشان، به آن ها کمک کنید. اگر در سن کم پشتکار داشتن را بیاموزند، در بزرگسالی افرادی پرتلاش و سخت‌کوش شده و یاد می‌گیرند که در هر کاری نهایت تلاششان را به کار گیرند.

۱۰. عشق

آخرین مورد که البته از اهمیت بسیار زیادی برخوردار است، آموزش شور و عشق به فرزندان است: شور زندگی و عشق به مردم و چیزهایی که از آن لذت می‌برند. بدون عشق آن ها زندگی بسیار عادی و رویاهایی معمولی خواهند داشت. عشق مجموعه‌ای از سایر ارزش‌هایی است که در بالا ذکر کردیم؛ زیرا باعث می‌شود هیجان زندگی کردن داشته باشند و آن ها را تشویق می‌کند آدم‌های بهتری باشند. با داشتن زندگی سرشار از شور و عشق و اشتیاق و عشق ورزیدن به فرزندانتان به آن ها عشق را بیاموزید. برای حتی کوچک ترین چیزها اشتیاق نشان دهید. انرژی شما به فرزندانتان منتقل خواهد شد زیرا به این ترتیب می‌بینند که چقدر زندگی فوق‌العاده و عالی است.

اما این ها ۱۰ مورد از مهم ترین ارزش‌های زندگی بودند که برایتان عنوان کردیم. یادتان باشد بچه‌های ما نیاز به راهنمایی ما دارند. ما به عنوان والدین آن ها، بزرگ ترین الگوی آن ها به شمار می‌رویم و وقتی خودمان با این ارزش‌ها زندگی کنیم، به آن ها کمک خواهیم کرد زندگی خود را به خوبی شکل دهند.

اما به جز این ۱۰ مورد، در زیر مهارت های دیگری را به صورت تیتر وار بیان می کنیم که خوب است به فرزندان خود آموزش دهید:

گره زدن بند کفش
شنا
مسواک زدن و نخ دندان کشیدن دندان ها به صورت روزانه
دوچرخه سواری
مرتب کردن تخت خواب
مطالعه پیش از خواب
آشپزی
تماشای تلویزیون و بازی های کامپیوتری به صورت متعادل
استعمال کرم ضد آفتاب
دوختن دکمه لباس
گفتن زمان با یک ساعت غیر دیجیتال
گرفتن بینی با دستمال
شستن ناحیه تناسلی از سمت جلو به عقب
اتو کردن لباس ها
انتخاب وعده های غذایی سالم
تعمیر شیر آبی که چکه می کند
کنترل خود هنگام عصبانیت
حل معما
نقشه خوانی
احترام گذاردن به بزرگ ترها
عذرخواهی بعد از اشتباه
استفاده از توالت عمومی
شستن لباس ها
کاشتن گل و درخت
داشتن اعتماد بنفس
سخنرانی در یک جمع
استفاده از وسائط نقلیه عمومی به جای خودروی شخصی
تمیز کردن به هم ریختگی ها
خاموش کردن همه لامپ ها قبل از ترک خانه
لباس پوشیدن بر طبق مناسبت ها
آموزش نکات ایمنی یک رابطه جنسی بی خطر
چه زمانی "نه" بگویند
سرودن شعر یا غزل
کسب درآمد مشروع
پس انداز پول و خرج هوشمندانه
برقراری تماس چشمی هنگام صحبت با دیگران
پیدا کردن یک کتاب در کتابخانه
کادو کردن یک هدیه
خواندن روزنامه
زمان گذاشتن برای افراد مستمند
مستقل بودن و تکیه بر خود
سرفه و عطسه در دستمال شخصی
رهبری کردن یک گروه
آموختن زبان دوم، به خصوص انگلیسی
سؤال پرسیدن
نگهداری از کودک
مدیریت استرس
تمایز خواسته ها از نیازها
فن مذاکره و گفتگو
نوشتن انشاء و مقاله
جمع، تفریق، ضرب و تقسیم بدون استفاده از ماشین حساب
کنار آمدن با افرادی که علاقه چندانی به آن ها ندارند
برخورد با اتفاقات دلخراش
جشن گرفتن و تبریک گفتن به دیگران
کنار آمدن با ناامیدی و ناکامی در عشق
تعویض یک لاستیک پنچر
استفاده از کپسول اطفاء حریق
پختن کیک
گوش دادن
ارزش‌های دیگری هم هستند که بچه‌ها باید با آن ها آشنا شوند.



نویسنده:
محمدهادی موذن جامی

حالا وقتش نیست

نگران این بودم که چطور یهو همسرجان انقده در ابراز ناراحتی آروم شده و می تونه خودش رو کنترل کنه که همین دیروز دعوامون شد و خوب طبق معول داد و بیداد...

مقصر من بودم از دید ایشون... چرا؟ چون دو شب متوالی بهش گیر دادم بیا پیشم بخواب که یه شبش با لپ تاپ کارای درسیشو می کرد و بعدشم تو هال دراز کشیده بود من حین دستشویی رفتن دیدمش گفتم اینجا چیکار می کنی؟ گفت دارم پیام می دم! گفتم به کی این وقت شب؟ گفت دوستم! گفتم خوب بیا بخواب دیگه، گفت اونجا گرم بود گفتم رختخواب بنداز تو هال اینجا سردتره منم میام اینجا.....که اومد تو اتاق خوابید...

فرداش پیامکی گفتم دیشب باهات حرف داشتم منتظر شدم بیای بخوابی برات بگم که دیر اومدی... گفت خوب می گفتی عزیزم! تماس گرفتم بیرون بود. گفتم کجایی؟ گفت بیرون.. گفتم کجای بیرونی؟ گفت کلیدسازی و .... با لحن بد حرف زد و بعدشم پیام داد اعصابم کلا خرده تو هم می خواهی همه چیز اونجوری باشه که تو دوست داری!!!!!!!!!!

شب بعدشم می خواست فوتبال ببینه گفتم بیا بخوابیم گفت می خوام فوتبال ببینم.. گفتم برا منم همین جا رختخواب بنداز گفت می خوام با صدای بلند ببینم اگه دوست داری بشین کنارم تو هم ببین و کلا توپش پر بود و خیلی تند حرف می زد! گفتم چته از کجا پری؟ چرا اینجور می کنی؟! جوابی نداد و منم رفتم تو اتاق خوابیدم...

فرداشم با هم حرفی نمی زدیم در واقع من تو فاز قهر بودم.... عصرش می خواستیم بریم سونوگرافی رو مشهد انجام بدیم دنبال مدارک پزشکی مرحله قبلم بودم که گفت عوض اینکه به این فکر کنی چرا من پیشت نمی خوابم و فکرت بره هزار جا به فکر اینا می بودی نه دم رفتن یادت بیافته .... بحث شروع شد ...

گفت مثل پیرزنای هشتاد ساله ای همش به آدم می پیچی گیر میدی.. واسه فقیرا و مریضا و در به درا گریه می کنی .... گفتم می تونی بری با جوون بیست ساله باشی! گفت میرم نگران نباش!!!!!

ادامه داد شش ماهه درس نخوندم پریشب نشستم درس بخونم هی اومدی گفتی بیا بخواب (بالا توضیح دادم چند بار گفتم و در چه موقعیتی) انگار داشتم خلاف می کردم!!! باز دوباره دیشب میای می گی بیا پیشم بخواب و .. همه این ها با هوار زدن بیان می شد! و کمی چاشنی توهین! که ... تو هیکل تو و خودم ! ... به کنارت خوابیدن و ...

بعدم گفت نترس اگه ازت بدم بیاد بهت می گم!

خوب این بین منم ساکت نبودم جواب می دادم اما توهینی قاطیش نمی کردم! گفتم بسه تمومش کن فهمیدم گیر نمی دم گفت نه نفهمیدی باز فردا همین اوضاعه!

نرفتیم مشهد برگشتیم خونه.. من نمی تونستم باهاش تو اون اوضاع این همه وقت بگذرونم هم می ترسیدم ازش هم وجودم پر از نفرت شده بود ....

می گفت دیگه حق نداری بگی بیا بخواب یا بیدار شو و... بابامم حتی حق نداره به این کارای من دخالت کنه!

بعد از ظهر یکی بهش زنگ می زد گوشش رو ویبره بود رد تماس می داد و تند تند پیام می نوشت ....چ

شاید هیچی نباشه اما همه اینا کنار هم ذهن من رو آشفته می کنه... اون حرفا که تو می خوای همه چیز مطابق میل تو باشه و تو مثل پیرزنای هشتادساله به آدم گیر می دی و بعد این پیامک ها و .....

اگه من بیرون باشم بپرسه کجایی بگم بیرون آیا سوال بعدی ایشون این نیست که کجای بیرونی؟! هیچ منظوری هم پشتش نیستا اما آدم دوست داره بدونه اونی که یه ربط و رابطه ای با تو داره الان که باهاش حرف می زنی کجاست! اینا می شن گیر؟!


بعد با خودم فکر کردم چقدر باردار شدنم بی جا بود... یک تصمیم غلط دیگه تو زندگیم که هیچ جوره نمی شه پاکش کرد!

یه لحظه وقتی گفت بابامم حق نداره بگه کی بخوابم کی بیدار شم ترسیدم با خودم فکر کردم فردا دست تو دست با یکی دیگه میاد و می گه به هیچ کس ربطی نداره.. من چیکار می تونم بکنم؟!

چقدر حرصم می گیره از این قدرتی که نمی دونم کدوم بی شرفی از ابتدای خلقت به مردا داده!


+ باید حتما این رو اینجا قید کنم که همسرم  جدای از این رفتارای عصبی فردی هستش که اصول اخلاقی و انسانی براش مهم هستن... قبولش دارم اما نمی دونم چرا این افکار مشوش میاد سراغم! شاید به خاطر این همه خیانتی که تو جامعه می بینم و تو وبلاگ ها می خونم!


انگار نیستم دیگر ...

حالم خوش نیست انگار درون خودم مرده باشم ....

همه چیز باز برمی گردد به خانه پدری- مادری ... به همان دردهای نگفتنی همیشگی....

با دل خوش رفتم با یک دنیا آشفتگی و اشک درونی و غم برگشتم.... حتی حال و حوصله نماز خواندن هم نداشتم.. با همه دنیا دعوا داشتم، کلافه بودم ....!

منی که هزار بار شکسته شدم .... منی که سالهاست پیر شده ام دیگر چرا به این بازی های رنگ و رفته  و تکراری ببازم؟!

دلیل همه شکست هام.. همه بی پشت و پناهی هام ...این همه عدم اعتماد به نفس.. این همه تعلل در تصمیم گیری های سطحی چه چیزی می تواند باشد جز این درد استخوان سوز که از همان زمان که چشم گشودم با من بود!


این روزها دل نازکتر هم شده ام.... دیشب همسرجان از نیه شب گذشته بود که از شرکت رسید.همیشه که می رسید می بوسیدم اما دیشب نه! بعد هم نشست پای لپ تاپ... نمی دانم چه ساعت از شب گذشته بود که برای بار دوم رفتم دستشویی دیدم رو کاناپه دراز کشیده! پرسیدم چرا اینجا؟! من بدم میاد یکی این ور بخوابه یکی اونور! گفت اونجا گرمه.. گفتم رختخواب بنداز تو هال منم میام رو زمین کنارت می خوابم....

حالا دلخورم از اینکه نیمی از شب را کنارم نخوابیده ... ذهنم درگیر شده که چرا آن وقت شب با دوستش پیامک رد و بدل می کند!!!!!

ذهنم معطوف دو شب قبل می شود که چرا بعد از هم آغوشی مان مشغول تی وی دیدن می شود!

و حالا هم شده ام مثل باروت!



+دیشب صدای پای بارون رو با حبیب یکصدا فردا می زدم! غمگینم...