تو همانی هستی که باید اما من ...!

این همه تغییر در عکس العمل های  همسرجان حین مشاجره و بعد از آن  برایم جای تعجب دارد....

از تندی بیش از حد خبری نیست! از عصبی شدن های شدید.. عکس العمل های دیوانه وار ....

این تغییرات آنی گاهی نگرانم می کند!

نمی دانم نتیجه جلسات مشاوره ست یا شرایط خاص من که او را مجاب کرده تا این حد با من و حرفها و رفتارهام کنار بیایید...

می خواهم شیرین فکر کنم و از این تغییرات لذا ببرم اما اما از این همه حجوم افکار منفی ....

همین دیروز بعد از ظهر گفتمش که این مدت شاید از من چند باری دلخور شده باشی.. نگه ندار توی خودت، خرد خرد بریز بیرون می ترسم اگه تو خودت بریزی به یک آن منفجر بشی!! گفت نه نگران نباش!

حالا باز هم آدم بد ماجرا منم...

امروز حالم خوش نیست...

فکرم درگیره...

رو به راه نیستم...

سر صبحی همین که دیدم سنتور همسرجان دم دره به هم ریختم! قرار بود سنتورش رو بده به داداش کوچیکش که بره کلاس!
و من خوب می دونم که پدرش هزینه برای اینجور چیزها نمی ده!

گفتم شاید بابات نخواد همچین هزینه ای بکنه! گفت می دونم... گفتم لابد تو هزینه کلاس رو می دی؟! گفت آره...

گفتم پس من احمقم که با این همه سختی می رم سرکار ! که تو دستت باز باشه اینجور هزینه کنی.....

گفت ربطی نداره! گفتم ربط داره.. اگه من کمک خرج این زندگی نباشم انقد راحت می تونی هزینه کنی؟! من باید به این فکر کنم که یه مانتو اونم در حد صد تومن بخرم یا نه که فشاری بهمون نیاد تا آخر ماه اونوقت تو اینقدر راحت.....

به نظرم باید به فکر فرزند خودت باشی... تو مسئول اون هستی اما در قبال اینجور مسائل برادرت مسئول نیستی.. لابد فرداها برای دانشگاه رفتن و زن گرفتنش این تویی که سینه چاک می کنی....

گفت ساکت باش. البته با لحن کاملا شوخی ... ادامه داد که از محل سهام خودشونه. گفتم سهام رو که نفروختی...

دیگه حرفی نزدیم! این حرف ها در حال دراز کش تو تخت رد و بدل می شد...

داشتم صبحانه می خوردم که دوباره شروع کرد خیلی ملایم و با لطافت گفت غصه این چیزا رو نخور پول خودشونه اگه مال تو بود چه می کردی؟! گفتم اول اینکه بار آخرت باشه حین صحبت کردن راجع به این چیزا به من می گی ساکت باش حتی به شوخی! من حق نظر دادن و مخالفت یا موافقت کردن دارم... از این گذشته اگر خودت بودی و من قرار بود برای خواهرم هزینه کنم مخالفتی نداشتی؟! گفت چرا داشتم... باز ادامه داد که از محل فروش سهام خودشونه.

گفتم من در جریان نبودم.. گفت قبلا گفته بودم اما من اصلا چیزی یادم نبود...

حرف به جاهای دیگه کشیده شد!

رسم و رسومات و هزینه شام عروسی و سیسمونی .....

حین این بحث و جدل گفتم من نمی دونستم قراره از تو بچه دار بشم! این حرفی بود که نباید می زدم ولی زدم... حرفی بود که خودم رو هم سوزوند...!!!! هیچی نگفت.

من بی خداحافظی اومدم سرکار ....

حرفی هم که همسرجان زد و من رو سوزوند این بود که من خیلی آدم بدی هستم که دارم عکس العمل نشون می دم، انگار اگر کس دیگه ای باشه یا حتی اگر خودش باشه عکس العمل نشون نمی ده!


حالا باز هم ادم بد ماجرا من شدم.. حالا باز هم برای او من مثل همه زن های بدخواه و بدطینت و شیطان صفتی هستم که چشم دیدن خانواده شوهر را ندارند.. حسودند...!


من واقعا با هزینه کردن برای پدر و مادرها مشکلی ندارم، هیچ مشکلی.. اما اینکه قرار باشه برای برادر و خواهر اینجور هزینه کنیم، نه قبول کردن این برام سخته! از طرفی اصلا اطلاع نداشتم از محل فروش سهام پدر شوهرم داره این کار رو می کنه و گرنه هرگز حرفی نمی زدم!



غمگینم..

خوب شد زرافه نشدم! وگرنه قورت دادن هر یک از بغض هام سالها طول می کشید (این را یک جایی خواندم، نمی دانم نویسنده اش کیست)

از این که با بحث پیش آمده با همسرجان شخصیت منفوری از خود نشان داده ام ....

از این که نمی دانم باید حرفی می زدم اصلا یا نه در خودم فرو می رفتم...

از این که حالا با خودش فکر می کند چون کارمندم لابد انقدر حساسیت دارم و شاید هم بدتر فکر کند حقوقم را به سرش می زنم.....

از همه این ها حالم به هم می خورد....


بالاخره به ما ملحق شد

پسر خانوم دکتر دیشب ساعت 11:30 به دنیا اومد و این تنها اتفاق خوبه این روزهای منه...



- دیروز ظهر بعد از ساعت اداری رفتم درخونه خانوم دکتر که راهی مشهد بود برای آخرین چکاپ قبل از زایمان. دفترچه بیمه ام رو بهش دادم تا بده دکتر برام سونو بنویسه. احساس کردم باید همراهش می شدم... ساک خودش و نی نی رو برداشته بود احتیاطا که اگر لازم بود بیمارستان بستری شود. چند بار اصرارش کردم که اجازه بدهد همراهش شوم حتی قبل از رفتن هم دو ساعت قبل تلفنی گفتم بذار بیام باهات! اما از من اصرار از  او انکار...

قبلا هم گفته بود نمی خوام کسی همراهم باشه، همسرم کافیه. بیمارستان خصوصیه و نیاز به همراهی جز همسرم ندارم! در ضمن اشاره کرده بود که نمی خواهد بعد کسی به سرش بکوبد که من دو روز به خاطر تو آمدم بیمارستان و کنارت ماندم و از خانوده ام زدم و منتی سرش باشد...

حق می دم بهش ... قبلا خواهر1 در زایمان اولش چنین رفتاری کرده بود! چند روز قبل خاطرات وحشتناکی را که خانواده همسرش و خانواده خودش بعد از زایمان برایش ساخته بودند مرور می کرد و اشکی می شد!!

برام خییل سخت بود که من رو هم در اون دسته از افراد قرار می داد که کمکم رو قراره منتی کنم براش و به سرش بزنم! شب که خبر دادند بستری شده برای سزارین همسرجان گفت کوچکترین وظیفه شما این بود که ظهر یکیتون باهاش می رفت! این رو گفت و من از درون داغون شدم!! احساس کردم تنهاش گذاشتم و چه بد تنها گذاشتنی بود.... گفتم راهی شو بریم.... قبول کرد اما خواهر1 مانع شد و گفت اصلا نیازی به شما نیست!

اما ... اما احساس کسی را داشتم که بهترین دوستش را در حساسترین لحظه تنها گذاشته بود! احساس کسی را داشتم که بهترین دوستش محبت و توجه او را نیاز نداشت، قبول نمی کرد حتی به چشم دیگری به این محبت ها نگاه می کرد! تصمیم گرفتم در شرایط مشابه رفتار مشابه انجام دهم و اجازه ندهم خانوم دکتر همراهم شود در این لحظه ها.. شاید بفهمد، بچشد چه حس تلخ و گس و بدی داشتم!!


خانوم دکتر آدم ها را خوب می شناشد شاید مرا هم درست شناخته که اجازه نداده همراهش شوم.. شاید من هم از همان دست آدم هام که ....

دیشب خواهر1 به مامی گفته هر کسی دغدغه های خودشو داره! من فردا باید برم دکتر، سحری برای شوهر و دخترم نپختم اما با این حال می رم بیمارستان کنارش باشم! آره خانوم دکتر از این منت گذاشتن ها چشم می زد که نخواسته بود کسی همراهش باشد!

رسم های احمقانه

فکرش را هم نمی کردم روزی فکر من درگیر موضوع پیش پا افتاده و خارج از رده ای چون  تهیه سیمونی بشود!

قبل تر ها که مجرد بودم.. حتی وقتی دوران دبیرستان را پشت سر می گذاشتم این موضوع، این رسم، این سنت برایم احماقانه و بی خردانه بود....

دو نفر یک تصمیمی می گیرند، در نتیجه عشق و دوست داشتن و به هم پیوستنشان موجودی پا به این دنیا می گذارد که همه چیزش متعلق به آن دو ست و در اینجا بیشتر هم متعلق به مرد اما جورش را باید خانواده دختر بکشند ! نمی فهمم کجای این موضوع به خانواده دختر ارتباط دارد!؟ وقتی مسلما فرزند نام خانوادگی مرد را می گیرد، خانواده دختر کجای این ماجرا هستند؟!

در مورد جهیزیه و سور و ساط عروسی می شود این جور توجیح کرد که کمکی است از طرف هر دو خانواده به یک خانواده ای که تازه می خواهد پا بگیرد اما این رسم نابخردانه را چه طور می شود توجیح کرد؟!

 چند باری بحث و جدل داشته ام با همسرجان سر این موضوع .. که یک بارش را هرگز فراموش نمی کنم.. ناسزاها را! عصبانیت و غرش بی معنایش را .... نه نمی شود از این ها گذشت! جایش روی دلم مانده با هیچ چیزی هم پاک نمی شود! حتی اگر حالا همسرجان بگوید من تو را درک می کنم اما باید جلوی دهن خانواده ام را بگیرم برای همین وقتی از این موضوع حرفی زدند بگو همسرجان خودش از خانواده من قبول نکرده!

نمی دانم خانواده اش چه چیزی راباید از من بپرسند که جوابش این باشد؟! می بینید در چنین قرنی هنوز هم با یک زن شبیه برده ها رفتار می شود! زنی که مستقل است، شاغل است.... اوه خدای من! این چیزها غیرقابل تحمل است!

نمی دانم واقعا خانوداه اش انقدر وقیح هستند که راجع به این چیزها سوال بپرسند؟! لابد هستند! تجربه این چند سال رابطه نشان داده که هستند!

به همسرجان می گویم پدر تو هنوز شاغل است فقط چهارتا بچه دارد که در مخارج ازدواج سومی مانده چطور توقع داری پدر من بعد از اینکه همه ما را به خانه بخت فرستاده، بازنشسته هم هست و ماهیانه این همه مخارج درمان بیماری هاش روی دستش است بیاید و هزینه نتجیه تصمیم و عشق و حال من و تو را بدهد!؟

پاسخش چیست؟! اینکه دوران عقد تو هم کم گیر ندادی به رسم و رسومات! گیرهای من چه بود؟! اینکه در مناسبت های خاص برایم هدیه بخرد! او هم حرف مرا به مادرش منتقل می کرد و ان ها هم می گفتند وظیفه تو خرید هدیه نیست ما می خریم که ده تا در میان از هدیه خبری نبود و در آخر هدیه خیلی کم ارزش! من از پدر و مادر او انتظار خرید هدیه نداشتم از خود او داشتم و این برایم نشانی از دوست داشتن بود! که البته توقع های من برآورده نشد.....

از تمام این ها گذشته اگر پدرم میلیاردر هم بود من قطع مسلم به خاطر باورهای شخصی خودم مانع این می شدم که برایم سیسمونی تهیه کند!

و حالا منتظرم کسی از خانوداه همسر جان حرفی بزند با تمام قوا مشت محکمی بکوبم نه فقط بر دهانش که به طرز فکرش نیز .....


+ یک بار مامی به داداش کوچیکه گفته بود مادرخانومت توان مالی داره که سیمونی بده؟! (مادر خانومش زن تنهایی است که درامدش از محل تهیه عرقیجات است). داداش کوچیکه در جوابی دندان شکن که باید در تاریخ هم ثبت شود، می گوید: مگه قراره هم کارمند باشه هم جهیزیه بده، سیسمونی هم بده!؟!؟!؟!؟!؟!؟!؟

بعله .. این هم از نحوه تفکر برادر های ما و تفاوت آن با طرز فکر همسرجان! (دو برادر دیگر هم ظاهرا در حالتی مسالمت امیز، یا اصلا بدون مطرح شدن حرفی و بحثی خیلی جنتلمنانه و باوقار توقع هیچ گونه کمکی از خانواده همسرشان جهت انجام چنین چیزی نداشته اند)

عضو جدید خانواده

خانواده منتظر رسیدن عضو جدید است...

فرزند خانوم دکتر....

که می شود نهمین نوه خانواده ...

یکی از همین روزهای آینده یک نفر دیگر به ما اضافه می شود و من .. ما .. همه منتظرش هستیم


+ امیدوارم فرزند و خانوم دکتر هر دو صحیح و سالم به جمع ما بیایند....

شمعی برای دیگران

مامی گفت: تو اصلا نباید بچه دار می شدی! هیچ به فکر خودت و اون بچه توی شکمت نیستی ... همش به فکر حل مشکلات دیگرانی و برای این و اون حرص و جوش می زنی ....
اینا رو وقتی می گفت که خودش از شدت سرماخوردگی رو تخت افتاده بود و لازم بود یکی یه لیوان آب بده دستش با این حال برای من نهار خورشت ریواس پخته بود و برای تهیه ریواس چند خیابون اون طرف تر رفته بود!
خواستم بهش بگم وقتی زن باشی، همینی .. شمعی برای دیگران...
مگه خودت با این حالت پای بابا رو نمی شوری... بابا که ذره ای قدر زحمت هات رو نمی دونه و فکر می کنه چون حقوق داره و خرجت رو میده تو وظیفته هر کاری براش بکنی!
مگه با این حالت صبحانه شو آماده نمی کنی ؟! (این واقعیت تلخ یکی از صدها درد خانه پدری ست)

نمی تونستم به حال مامی بی تفاوت باشم راضی هم نمی شد ببرمش دکتر مجبور شدم برم براش قرص شب و روز بخرم و آبنبات  اکالیپتوس و هندوانه و کمی میوه دیگه ....
براش دم نوش زنجبیل و عسل آماده کنم.. دارو گیاهی سرماخوردگی دم کنم ..... شام رو بدم دستش و  به پاهای بابا برسم ....
یه جا خوندم عسل و نمک بذاری رو زخمش ریشه زخم رو می سوزونه... این کار کردم اما بابا طاقت سوزشش رو نداشت و چند ساعت بعد پاشو شست. با این حال صبحی موقع اومدن که پاشو چک کردم به نظرم عسل و نمک کار خودشو کرده بود روی زخم کمی بسته شده بود... با الکل سفید شستشو دادم و یاد آوری کردم تا شب سه بار دیگه با الکل بشوره و آخر شب دوباره عسل و نمک بذاره

گاهی فکر می کنم مامی راست می گه من نباید .....
بزرگترین دلیل نگرانی همسرم همون ابتدا که فهمید باردارم این بود... که من زیادی درگیر حال و روز و مشکلات دیگرانم....

از داشتنش خشنودم

آخر هفته خوبی بود. بارها، بارها خداوند را به خاطر داشتن دو روز بی دغدغه و بی دردسر و غرق در آرامش شکر کردم!

درست نمی دانم دلیلش چه بود ولی بیش از هر روز گذشته همسر جان را دوست داشتم... مادام نگاهش می کردم... در نگاهم آن همه دوست داشتن نمایان بود.

صورتش شده بود شبیه پسر بچه ای ده دوازده ساله...

برایم آنقدر جذاب و دوست داشتنی بود که با نگاه کردنش هی ذوق مرگ می شدم :)

جلوی آینه ایستاده بودم، نیمرخم به او  بود... مشغول حساب و کتاب قسط های بی پایان بود که از گوشه چشمم متوجه شدم چند لحظه ای است به من خیره شده....

نگاهش کردم و خندیدم.. گفت: باید مواظب شکمت باشی، نی نی بزرگ شده ها! دوباره خندیدم.

کنارش دراز کشیدم ..گفتم هیچ وقت نباید منو تنها بذاری.. گفت تنهات نیمذارم می خوام  برای تو و نی نی خونه  بسازم، تو فقط مواظب خودت و نی نی باش.

این دور روز عجیب احساس می کردم که از داشتنش خشنودم... که بهترین انتخاب زندگی ام بوده ... که دوستش دارم... تمام این احساسات بی دلیل در من بروز کرده بود، شاید به دلیل تغییرات هورمونی است!

حالا دلیلش هر چه که بود یا نبود من دلخوش بودم و آرامش داشتم و بارها خدا را سپاس گفتم.

همین کافی است ...