از داشتنش خشنودم

آخر هفته خوبی بود. بارها، بارها خداوند را به خاطر داشتن دو روز بی دغدغه و بی دردسر و غرق در آرامش شکر کردم!

درست نمی دانم دلیلش چه بود ولی بیش از هر روز گذشته همسر جان را دوست داشتم... مادام نگاهش می کردم... در نگاهم آن همه دوست داشتن نمایان بود.

صورتش شده بود شبیه پسر بچه ای ده دوازده ساله...

برایم آنقدر جذاب و دوست داشتنی بود که با نگاه کردنش هی ذوق مرگ می شدم :)

جلوی آینه ایستاده بودم، نیمرخم به او  بود... مشغول حساب و کتاب قسط های بی پایان بود که از گوشه چشمم متوجه شدم چند لحظه ای است به من خیره شده....

نگاهش کردم و خندیدم.. گفت: باید مواظب شکمت باشی، نی نی بزرگ شده ها! دوباره خندیدم.

کنارش دراز کشیدم ..گفتم هیچ وقت نباید منو تنها بذاری.. گفت تنهات نیمذارم می خوام  برای تو و نی نی خونه  بسازم، تو فقط مواظب خودت و نی نی باش.

این دور روز عجیب احساس می کردم که از داشتنش خشنودم... که بهترین انتخاب زندگی ام بوده ... که دوستش دارم... تمام این احساسات بی دلیل در من بروز کرده بود، شاید به دلیل تغییرات هورمونی است!

حالا دلیلش هر چه که بود یا نبود من دلخوش بودم و آرامش داشتم و بارها خدا را سپاس گفتم.

همین کافی است ...

نظرات 2 + ارسال نظر
مادر تنها یکشنبه 9 خرداد 1395 ساعت 10:59

چقدر عالی!!!!
تا همیشه این حس های خوب و نابت مستدام نیوشا بانو جان :)))))

خیلی خوبن.. آدم رو شاد می کنن این حس ها
اصلا یه انرژی تمام عیار به آدم می دن برا گذروندن کل هفته

مینو یکشنبه 9 خرداد 1395 ساعت 10:24

خدا رو شکر
چقد خوب و دلچسب
همسرت خیلی دوستت داره ها!

ممنونم گلم... خیلی دلچسبه..
گاهی از پشت سر نگاهش می کنم و دلم غش می ره براش :)
اوهوم
منم دوسش دارم :)

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.