وقتی سه نفر شدیم...

بارداری هفته به هفته را از یکی از صفحات وب دنبال می کردم ... بر خوردم به جمله ای که تصوری از آن داشتم اما فکر نمی کردم تا این حد جدی باشد!  "سعی کنید آخر هفته های خوبی برای خود و همسرتان رقم بزنید، بعد از آمدن فرزندتان فرصت داشتن چنین آخر هفته ای را ندارید" ......

آدم یکهو با ترسی جدید روبرو می شود.. اینکه موجودی پا به این جهان می گذارد که تمام توجه و محبت و انرژی تو را می خواهد از طرفی خودت، همسرت و زندگی مشترکت هم به همان اندازه توجه و انرژی نیاز دارد.....

دوستی دارم که می گفت تا دو سالگی، درست یادم نیست شاید هم بیشتر، پسرم را بین خودم و همسرم می خواباندم!! آن وقت ها مجرد بودم و شنیدن همچین جمله ای برایم ناراحت کننده و حتی مشمئز کننده بود و البته هنوز هم ....

همین حالا ها هم مجبورم دوشب را بدون همسرجان بخوابم برایم سخت است... اوه! تصورکن .... دو سال !!

کاش بتوانم اوضاع را به خوبی مدیریت کنم و هر کسی را در جایگاه مناسب خودش قرار دهم.... در محبت کردن هام زیاده روی نکنم... توجهم به یک سمت زیاده از حد معطوف نشود که آن یکی فراموشم شود ...

کانون خانواده را گرم و صمیمی و بدون هیچ فاصله ای نگهداشتن وظیفه دونفره یک زوج است ولی گمان کنم گاهی افسار کار از دستمان خارج می شود و مهار کردن خیلی چیزها را قادر نیستیم. یکی از این گاهی ها همین ورود عضو جدید است که با خودش دنیایی از تلاطم و دگرکونی را وارد زندگی روی روالمان می کند...

کاش از عهده اش بربیایم که به خوبی این موقعیت جدید را مهار کنم...


فرزند داری، سرافکندگی است

حرف های دیشب خواهر1 پای تلفن برایم آنقدر مسخره و مضحک و حال به هم زن بود که خوردن کرم خاکی، یا هشت پا .....

او در جریان صحبت های دکتر بابا بود و تماس گرفتم تا بپرسم اوضاع از چه قرار است.

برایم توضیح داد و حین حرف هاش گفت: بردار1 قراره زمین بابا رو بفرشه و پولشم بده بذارن تو بانک. به مامان گفتم خرجش نکنه بذاره برا روز مبادا. بالاخره مریضی و دوا دکتر دارن، صد سال عمر کنن ایشالا ولی بالاخره بابا این همه زحمت کشیده می خواد وقتی دور از جونش موعد رفتن شد مراسم آبرومندی داشته باشه.....

گفتم پس اندازشون رو برای درمان بیماری و رسیدگی به خودشون هزینه کنن.. برن سفر... تغذیه مناسب داشته باشن ... هر خرجی که شادشون می کنه داشته باشن اما این درست نیست که پول رو بذارن تو بانک بمونه تا برای مردنشون استفاده شه! خاک بر سر ما کنن که هفت تا بچه ایم اما در این چنین مواقعی از عهده یه مراسم برنیاییم!!!!!

شاید من چون دستم تو جیب خودم می ره خیلی راحت حرف می زنم و واقعا هم عمل می کنم، اما همسر خواهر1 هم یه آدم پولداره.. خیلی خیلی پولدارتر از همسر من!

ادامه داد که هزینه عمل بابا ممکنه بیست تومن بشه. گفتم ایرادی نداره همه با هم میذاریم .... گفت  نیازی نیست،  بابا به خاطر اینکه از مزایای بیمه تکمیلی استفاده می کنه فقط کافیه بیست درصد کل هزینه رو پرداخت کنه..... می شه چهار تومن. گفتم همینم ما می تونیم بپردازیم، مبلغی نیست که ..گفت وقتی بابا خودش داره برای چی ما بدیم؟!

نمی دونم من منظور حرف هاش رو درست درک نکردم یا ......

اما با خودم فکر کردم چه خوب شد که بابا دستش تو جیب خودش می ره.. حقوق داره و نیازمند هیچ کدوم بچه هاش نیست....

با این فکر یاد برادر1 افتادم که وقتی بابا رو می بره دکتر اصلا کیف پولش رو با خودش نمی بره!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!! حالا مامان و بابای من آدمایی هستن که پول یه سطل ماست که نه پول یه ورق قرص استامینوفن رو هم حساب می کنن با پسراشون!

من یا خانوم دکتر هر وقت بابا رو دکتر بردیم هرگز نذاشتیم بابا دست تو جیبش کنه! هزینه ها رو یا حساب نکردیم یا اگر حساب کردیم گذاشتیم برای سر ماه که حقوقشون رو بدن یه وقت کم پول نباشن....

آره خوب شد که بابا دستش تو جیب خودش بوده همیشه.....


می دانی! فرزند داری، ماتم داری ست! سرافکندگی به بار می آورد. پس دوستانی که خدواند صلاح ندانسته چنین سرافکندگی و ماتمی را به آنها عنایت کند خودشان را درگیر لذت ها و خوشی ها یا ماتم های دیگر کنند.. گزینه های انتخابی زیادی پیش رو دارند!


- به خاطر این ناشکری ها - که به نظر خودم ناشکری نیست- احتمالا خداوند عوضش را به من عنایت می دارد با دردی دیگر!


+ لازم شد این مطلب رو حتما بگم که: خواهر1 فرد مهربان و دلسوزی هستش اما همیشه همسرش و دخترش در اولویت زندگیش هستن. مثلا روزی دوبار می ره به پدر شوهر و مادر شوهرش سر می زنه اما هفته ای دوبار در حد نیم ساعت یه سری به خونه مامان می زنه، توجیهشم اینه که اگه هر روزم بخوام برم خونه مامان دیگه به زندگی خودم نمی رسم... با اینکه برا نشکستن دل همسرش و رعایت حال اون روزی دوبار می ره دیدن پدر و مادر همسرش... تو خونه هم یا کیکی و شیرینی می پزه یا میز شام و صبحانه با چند مدل غذا درسته که  وقت کافی براش نمی مونه ... شاید از دیدگاه خیلی ها در اولویت قرار دادن زندگی خود آدم درست ترین کار باشه .. اما من فکر می کنم می شه مثلا چند مدل غذا نپخت و به جای صرف وقت به آشپزی یه ساعت بیشتر کنار مامان موند! هر کسی یه دیدگاهی داره و دیدگاهش محترمه.

من فقط حسی رو که اون لحظه بهم دست داد از حرفای خواهر1 نوشتم و اصلا منکر خوبی ها و دلسوزی هاش نسبت به خانواده نیستم. شاید منم اگر به سن اون برسم با یه دختر بزرگ دیگه توان انجام دادن این همه کار رو با هم نداشته باشم.


بابا و دیابت

دکتر گفته بود پاهای بابا خونرسانی نمی شود.. باید رگ های پایش را باز کنند وگرنه پاها سیاه می شود و باید قطع شان کرد!

سرانجام غمباری که هشتاد درصد دیابتی ها به آن گرفتار می شوند!

دکتر گفته عملش چیزی شبیه آنژیو قلب است.. ساده ست گویا...

کسی اطلاعاتی دارد در این خصوص که بتواند راهنمایی کند؟


دوستا اگر مبتلا به دیابت هستید یا دیابتی در اطرافتان هست خیلی مراقب باشید ... خیلی

دیابت مرگ تدریجی ست!


طفلک بابا!

طفلک پاهای بابا...


رکود اقتصادی یعنی ...

رکود اقتصادی هچنان پابرجاست...

رکود اقتصادی یعنی اینکه یک مرد بی هیچ میل و رغبتی برود سر کار.. از پشت سر، رفتنش را که نظاره کنی، انگار هزار نفر می زنندش تا پایش را از خانه به قصد کار بیرون بگذارد!

رکود اقتصادی یعنی اینکه بروی کافی شاپ و مردت هی در خودش فرو رفته باشد و به تعدیل های پیش روی شرکت، به جا به جایی هایی که شبیه تخریب شخصیت است فکر کند و هی تلاش کند به تو و دیگران بفهماند فکرش درگیر نیست! الکی بخندد.. اما تو که می دانی جنس خنده هاش را!!

رکود اقتصادی یعنی مرگ تدریجی انگیزه ها.. اشتیاق ها ... لذت ها .. بودن ها ... زندگی کردن ها....

یعنی اینکه به این فکر کنی  اوضاع درست شدنی نیست و هی بگویی چرا تلاش نمی کنی برویم یک جای دوری که اسمش این سرزمین نباشد!!



- از کافی شاپ  بیرون میایم از کنار یک گاریچی رد می شیم.. گاریچی میانساله با یک پای در گچ گرفته شده.. قلبم رو آتیش می زنن!!!!!!!!

جنگ نابرابر

شصت دقیقه مخاطب حرفهاش بودم... شصت دقیقه فقط من بودم و او ....

گاهی میان حرف هاش اشک می نشست توی چشم هام اما مادام تلاش می کردم بوی نبرد از لرزیدن دلم....

خیلی چیزها را برایم مرور کرد....

از سه بار خودکشی اش گفت.. دوبار در خانه پدری که یک بارش با داروی نظافت بوده!! یک بار در خانه شوهر با مرگ موش!!

او قوی تر از این حرف ها ست که در سختی های زندگی کم بیاورد؛ لابد عرصه خیلی بر او تنگ بوده که اقدام به خودکشی می کند....

هیچ وقت راجع به آدم هایی که خودکشی می کنند تصورم این نبوده که چقدر ضعیف اند یا سست ایمان! به نظرم آدم هایی هستند که همه چیز برایشان تمام شده.. همه چیز! حتی خدا!!!

به حرف هاش گوش می دادم  و فقط سر تکان می دادم... سر آخر دستش را فشردم؛ چه چیزی می گفتم که تسلای دلش باشد بعد از این همه جنگ نابرابر؟!

گفت وقتی دوازده سالش بوده مادرش چطور کیف و کتابش را پرت کرده توی کوچه و چه ناسزاهایی که نثارش نکرده..... و از ان روز به بعد دیگر رنگ و روی مدرسه را نمی بیند!

می گفت اگر درس می خواندم سرنوشتم عوض می شد!!

از سال هایی حرف می زد که سوخته بود.... هم خودش هم روزهای زندگی اش! دلش سوخته بود.....

حالا که می نویسم گریه می کنم، نیست که ببیند! بعضی قسمت ها از نوشتن باز می ایستم و مشتم را از شدت اشک و خشم و غم می فشارم!!

حرف هاش را که زد .. حرف هاش که تمام شد .. به اینکه فکر کردم حاصل یک زندگی شصت و هفت ساله، اگر بتوان آن را زندگی نامید، هیچ چیزی نیست جز این همه اشک.. این همه غم... این همه نفرت.. این همه .........................

من مخاطب خاموش تمام حرف هاش بودم و به این فکر می کردم که هیچ کاری هم از دستم برنمی آید که سال های باقی مانده عمرش را بتواند در شادی غرق شود!

آخر حرف هاش گفت: شماها مثل من نیستید، تحمل مرا ندارید! استخوان من، استخوان فیل است!! راست می گفت.... او در درد استخوان ترکانده بود ولی ما هم کمی از او نداریم!


- گاهی پشیمان هم نمی شوم که چرا از آن ها که به واسطه رابطه خونی به او وصلند بیزار و دل بریده ام!

سخت است این همه باشی ...

دیروز دقیقا همین دیروز با خودم فکر می کردم که یک زن نمی تواند هم دختر یک خانواده باشد و خدمات مخصوص جایگاه خودش را ارائه دهد، هم یک همسر و خدمت رسانی های خاص داشته باشد.. هم خانه ر ا مرتب کند و ظرف ها را بشوید و کمی بعدتر بچه داری هم بکند، هم سرکار برود و قسمتی از بار مالی خانواده کوچکش راب ه دوش بکشد.. باید چند زن باشی .. چند نفر باشی و برای هر یک از این مسئولیت ها یکی را بگماری .....
زن بودن سخت تر از آن است که حتی تصورش را بکنی
پس اگر فرزندم دختر نبود باید خیلی خوشحال باشم که یکی دیگر را از این مکافات ها نجات داده ام!
تازه فکرش را بکن این ها را من می گویم منی که همسرجانی را دارد که در همه امورات منزل و غیر منزل هم پای خودم کار می کند.. فکرش را بکن زن هایی که مردی هست کنارشان ولی دست تنهایند چه رنجی می کشند....

بعد از این ها به موضوع مهم دیگری فکر کردم. اینکه از این به بعد فقط باید بچه داری کنم.. و این کمی یا نه حتی خیلی برایم غم انگیز بود!


+ کمی از اذان مغرب گذشته بود ا مامی تماس گرفتم، سر سفره افطارش بود.. بعد گفت شام بابا را هم زود داده تا فردا که پرستار می آید برای آزمایش خون 10 ساعت ناشتایی اش درست باشد... خودم این موضوع را پاک یادم رفته بود. دلم می خواست  از کوفته تبریزی هایی که با ولع و گشنگی تمام پخته بودم برای افطارش می فرستادم اما هنوز آماده نشده بود. بعد هم که آماده شد مامی گفت حاضری خورده و حالا می خواهد بخواد. نمی دانی چقدر سخت بود خوردن کوفته ها وقتی که می دانستم مامی دهان روزه برای افطارش رمق غذا پختن نداشته! اگر کمی زودتر به خودم می جنبیدم به افطارش رسانده بودم! حالا همین موضوع ساده از دیشب تا حالا مانده سر دلم و هیچ جا هم نمی رود!
+ حین مکالمه تلفنی با مامی هش گفتم فقط تماس گرفتم از این همه زحمتی که برای نگهداری و مراقبت بابا می کشی ازت تشکر کنم.... با بغض جوابم داد که نه کاری نمی کنم که. ادامه دادم و شرمنده ام اگر کار زیادی از دستم برای شاد کردن تو بر نمیاد! با بغض خندید و گفت همه کارا رو که تو می کنی دیگه چیکار می خوای بکنی؟! می خواست نفهمم بغض دارد اما من فهمیدم... بعد با خودم فکر کردم همسر مردی بودن، هر مردی ولو یک فرشته، و مادر بودن به طور کلی درد دارد!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!