بیشعوری

دیروز مادر همسرجان تماس گرفت و باز هم نشان داد که نمی تواند دور بشیند و دخالت نکند...

گفت با پسرم حرف می زدم گفته دارم وسایل آشپزخونه رو می برم خووه جدید! گفتم نیوشا کجاست؟ چرا مرخصی نگرفته؟! اینا کار زنه!!!!!!!!

گفتم من وسایل رو تو کارتن چیدم بردنش کار من نیست! ادامه داد که آره چیدنش رو می گم.... زن باید بچینه و !

دلم می خواست خفه اش کنم از پشت تلفن... دلم می خواست خفه می شد و صداش در نمی آمد!

به هر حالتی بود مکالمه را به انتها  رساندم و بعد خودم را خوردم! سر همکارم داد زدم! مدیرم گفت ازمن ترسیده و نزدیکم نشده کارهایش را بگوید تا انجام دهم!

به همسرجان انتقال دادم... گفت منظورش این بوده که تو هم باشی تو اسباب کشی.. گفتم مرخصی نمی دهند... بعد مرخصی ام را گذاشته ام برای روز چهارشنبه که سه روز پشت هم تعطیل باشم برسم به همه کارها.. ده بار در یک هفته که مرخصی نمی دهند! از این ها گذشته همه آشپزخانه را خودم جمع کردم و در کارتن چیدم! تمام وسایل تزیینی خانه را هم ... بردنش وظیفه من نیست!

دلم می خواست بگویم به مادر تو چه! دلم می خواست بگویم ازش متنفرم وکم کم دارم از این زندگی هم متنفر می شوم وقتی حس می کنم یک اژدهای دو سر هی به همه چیز زندگی من سرک می کشد!


امیدوارم روز خوش نبیند!


- از همسرجان دلخورم! جلو برادرهای کله پوکش به من گفت تو بچه رو می زنی و سرش داد می زنی!!!!!!!!!!!!

- از همسرجان دلخورم که به مادرش اجازه می دهد اینقدر راحت به جان من بیافتد!

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.