بی آیندگی و مرگ

امروز با حس های بد آغاز شد.... و البته این چیز جدیدی در روزهای این سه دهه زندگی من نبوده است!

امروز با حس پیری  زودرس مواجه شدم، با دیدن چهره ام در آینه و پوستی که طراوت و شادابی نداشت..... دلم گرفت از این روند فرساینده ای که خودم برای خودم رقم زده ام از این دور باطل احساسات و افکارم!

بعد هم حضورم در یک جلسه کاری همان ابتدای صبح موجابت سرخوردگی مرا فراهم آورد. حضور همکار معلوم الحالم که سابق بر این هم اتاقم بود بی شک باعث این سرخوردگی شد! اعتماد به نفس کاذبش.... اقتداری که برای خودش ایجاد کرده! با این که در پایین ترین رده های مجموعه قرار دارد اما گویی در رأس امور قرار دارد. نه اینکه بگویم ایشان هیچ برتری در حوزه کار ندارد که دارد... مسلط به امور حوزه خودش است، دانش کافی را دارد... اما همیشه در جلسات فقط صدای او به گوش می رسد..... در هر جلسه ای با هر موضوعی او حضور دارد و صد البته صاحب نظر! خوب هر کسی هرچقدر هم دانش داشته باشد، دانشش به همه حیطه ها احاطه ندارد! این رفتارش مخصوص محیط کار نیست. میان محیط خانوادگی، محیط های دوستانه و زندگی مشترک همه در رأس امور است به عنوان یک مدیر و یا رییس! قطعا حسادت می کنم به او!! اما وقتی خوب فکر می کنم می بینم که هرگز دوست نداشتم مثل او در همه جا و بی جا در رأس امور باشم و هی در تمام جلسات میان حرف ها اشاره کنم که رییس خواسته من این موضوع رو مدیریت کنم...! حالم بین جلسه کمی بد شد حتی اشک هم به چشمم نشست! که چرا من هیچ وقت هیچ جا نتوانستم خودم و توانایی هایم را نشان بدهم... با خودم فکر کردم ترجیح می دهم شبیه به همکار دیگر ایشان باشم، مملو از دانش و مهارت اما دانش و مهارتم را در جایی مناسبش استفاده کنم بدون اینکه بخواهم با منم منم موقعیتم را به زور در چشم دیگران فرو کنم!

و کمی بعد ... بعد از جلسه اما حالم بهتر شد... وقتی چشمم به رنگ آبی خاص آسمان افتاد.. به رنگ کوه ها که حالا بعد از دو روز بارندگی انگار نزدیک تر به نظر می رسند!

و در آخر اینکه به این باور رسیده ام که پیری فرایندی دور از ذهن نیست. خیلی زود هم می تواند اتفاق بیافتد وقتی که حتی فقط سه دهه از زندگی ات را پشت سر گذاشته باشی و شاید هم کمتر... پیری همان زمانی اتفاق می افتد که در یافته های درونی و ذهنی خودت به این نتیجه می رسی که دچار بی آیندگی شده ای.. بله پیری چیزی جز بی آیندگی و مرگ چیزی جز بی رویا بودن نیست!

و این بی رویا بودن این بی آیندگی در جایی برایت رخ می دهد که کنار افرادی زندگی می کنی به حقوق انسانی و احساسی تو احترام نمی گذارند.. در جایی که نزدیک ترین شخص زندگی ات ارزش محبت ها و خوی های تو را نمی شناسد... در جایی که برای خوب بودن باید گرگ باشی ..... در دنیایی پر از بدی ها .. در دنیایی که از سقوط انسانیت پر است.

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.