هدیه ای به نام سلامتی

دیروز وقتن برگشت به خانه، توی سرویس، از همکارم حالش را پرسیدم. گفت که خوب است اما بی حال بود. گفتم خوش باش، محکم بگو خوبم با قدرت! ادامه دادم اگر سلامتی پس دلیل کافی برای شاد بودن و خوش بودن داری.... سلامتی بزرگترین هدیه خداست، اگر صاحب این هدیه هستی مراقبش باش و برای داشتنش قدردان و سپاسگزار....
این روزها که کمی ناخوش احوالم از نظر جسمی و تا حدودی سلامتی از من دور شده به این فکر می کنم که چند صد روز را در سلامتی به سر بردم و غافل بودم از داشتنش؟! چطور سلامت بودم اما با افکار ناراحت کننده و عذاب آور این هدیه شیرین را از خود راندم؟! به نظرم خصلت آدم های قدرنشناس این است که تا زمانی که از نعمت ها سرشاراند خوشبختی شان را نمی فهمند همین که داشته هایشان رو به افول بگذارد تازه از خواب غفلت بیدار می شوند که البته شاید زمان بیداری شان کذشته باشد!
منطق من می گوید اگر قرار باشدبیماری زمین گیر و محتاج دیگرانی چون خودت بکند تو رابهتر است حالا که اینگونه به سراغت آمده ریشه کنت کند، دستت را بگیرد ببرد بگذارد در دست ملک الموت و تمام... :)

بیماری پدر تمام انرژی و توانم را گرفت.... حالا که خودم درگیر بیماری هستم به تمام شب هایی فکر می کنم که پدر حالش بد بود. به معنای واقعی حالش بد بود. با مرگ (دور از جانشان) دست و پنجه نرم می کرد. و به این فکر می کنم که پدر چه با انگیزه، چه پر توان مقابله کرد.... و به این فکر می کنم پدر چقدر زیاد نیاز داشت کسی کنارش باشد، هوایش را داشته باشد.... و اگر مامی نبود، اگر خانوم خدمتکار نبود.....!
و به این فکر کردم که چه خوب پدر این همه فرزند دارد... به خواهر کوچیکه گفتم اگر فرزندی نداشتیم، اگر زمین گیر شدیم چه کسی به ما رسیدگی کنذ؟! برای خریدن یک نان وا می مانیم! گفت می رویم خانه سالمندان....... دلم گرفت!
می دانی زندگی به نظرم خیلی وحشتناک است. این یک روی قضیه بود اگر فرزندی نداشتیم. حالا اگر فرزندی داشته باشیم و ما را ول کند چه؟! یا اگر فرزندی داشته باشیم که به ما رسیدگی کند، انگار که صاحب فرزند شده ایم چون به فکر پیری خود بوده ایم! یعنی خودخواهانه به موضوع فکر کرده ایم. بیچاره فرزند که باید پیری و سالخوردگی ما را تیمار کند....

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.