من بیگانه میان انبوه دو رنگی ها... من و این همه درد

مثل آدمی که روزهای آخر زندگی اش را سپری می کند و سعی دارد به هر بدبختی که هست ریسمان امیدش به بودن را حفظ کند، تلاش می کنم که مثل یک آدم کاملا معمولی فعالیت کنم! تلاش جانفرسایی است.... وقتی که به زور خودم را به سمت تردکیل می کشانم که پانزده دقیقه پیاده روی تند انجام بدهم شاید شاید شاید حال و هوایم دگرگون شود که اگر هم نشود دست کم تغییراتی در روحیه ام ایجاد شود. تلاش طاقت فرسایی است....
دلیل به این روز افتادنم را نمی دانم! شاید تحمل سالها درد... دردهای شخصی، خانوادگی، اجتماعی و ....
شادمانی و مسرت بیش اندازه این همکار معلوم لحالم مثل خاری ست در چشم من... حسودم؟! اساسا حسد ورزی در من محلی از اعراب ندارد اما این یک مورد مستثنی ست. شادی و مسرتش از موفقیت شغلی اش نشأت می گیرد و این موفقیت از شخصیت خاص اش که مادام برتر بودنش را به بقیه القا می کند ...... شاید یکی از دلایل این حالات افسردگی و رخوت در من همین وقایع حال به هم زن محل کارم است.... همین که در حد یک کارمند عادی مانده ام و هیچ موفقیت خاصی کسب نکرده ام و اگر خصوصیات اخلاق شغلی ام همین باشد هیچ گاه بعد از این هم از حد یک کارمند عادی فراتر نخواهم رفت! اینجا پر است از آدم های دو رو! شاید هم چند رو!! همه نقاب دارند از این اتاق به اتاق بعدی، نقاب بعدی ........ طرف خودش را با تو صمیمی نشان می دهد، حرف از دهن تو ساده می کشد بیرون بعد خدا نکند موضوعی را راجع به او فهمیده باشی می رود چشمهای آن یکی را در می آورد که چرا به فلانی این حرف را زدی؟! هزار بار به خودم گفته ام از جمع های همکاران هم جنس دوری کن... با همکار خودت به خصوص همکار هم جنست دوست نشو .... اما این ساده لوحی مگر امان می دهد؟!
در مراودات کاری، مثلا در یک تماس تلفنی چند ثانیه ای طرف امکان ندارد کنایه ای نگوید! همین که ساده گیرت بیاورند، همین که بدانند توانایی ذهنی و زبانی در جواب دادن به کنایه شان  را نداری حرف بارت می کنند.. انگار رسم این مردم شده باشد، نه فقط محل کار که در خانه و خانواده، در جامعه..... اوه خدای من از این مردمان خسته ام.
مثلا در خانواده به آدم چاپلوس معروفم! الته تا دیشب فکر می کردم یک شوخی ساده است (به همین دلیل است که می گویم توانایی ذهنی در درک و جواب دادن به کنایه ها ندارم) حالا چرا چاپلوس؟! چون امکان ندارد مامی را ببینم اما دستش را نبوسم، امکان ندارد موقع خداحافظی پیشاین اش را نبوسم، امکان ندارد روزی دوبار با او تماس نگیرم..... امکان ندارد چیزی بخواهد خودم را به سرعت نرسانم......... دیشب در گروه خانوادگی برادر کوچیکه گفت با برادر و خواهر 1 می رود کربلا با ماشین شخصی تا مهران و .... گفتم مامی را هم ببرید من از بابا مراقبت می کنم.... خواهر زاده، شوهرخواهر1 و برادر کوچیکه گفتند نمی شود و شلوغ است و دست و پای ماشین تنگ است و .... خواهر کوچیکه هم تایید کرد و بعد در پیغامی جدا گفت انقد نگو مامی و بابا رو ببرن کربلا یه بار خواهر1 گفته اونی که همش می گه مامان و بابا رو ببرن کربلا خودش چرا نمی بره؟! گفت می گن از سر چاپلوسی همش می گه مامان و بابا رو ببرید و .... مسخره است واقعا! من توان مالی اش را ندارم، طفلی مامی هزینه خودش را می دهد من توان مالی برای رفتن خودم را ندارم وگرنه چرا که نه، با آغوش باز... من احمق به خواهر1 می گویم مامی را ببر چون توان مالی بالایی دارد، چون سالی دوبار می رود کربلا. قبلا از اخلاق ناسازگار مامی در سفر گفته بود. یادم آمد ماجرای پسری را می گفت که مادرش را کول می کرده و با پای پیاده هر سال یم برده کربلا بعد امام حسین (ع) آن پسر را شفاعت کرده و چه و چه .... مگر تحمل اخلاق ناسازگار مامی از کول کردن و پیاده رفتن آن پسر سخت تر است؟! می دانی این ها همه حرف است.. این نوع اعتقادها... این نوع عاشقی های سینه چاک حسینی ..... وگرنه چه فرقی ست بین این دو سختی برای آدمی که عاشق حسین است! گرچه شاید من اشتباه می کنم؛ چون که ظاهرا همین عشق ها در محضر خدا و حسین (ع) پذیرفته ترند! آنقدر از خواهر1 می ترسم که شاید این نوشته ها را پاک کنم، شاید حذفشان کنم......

اینجا باید مثل خر کار کنم. هم پست کارشناسی خودم را انجام دهم هم یک پست دیگر را که به حوزه دیگری مربوط است و در انتها ماهی پنج ساعت اضافه کار عایدم شود. و مدیری که ظاهرا مهربان به نظر می رسد، و مادام دم از درست کار کدن با وجدان کاری و وظیفه شناسی کار کردن، دقیق بودن و ... می زند این اندازه راحت در مورد اضافه کار من نظر می دهد!
این از اوضاع کار من.. همسرجان هم که کارش صنعتی است و به مراتب از کار  من دشوارتر .... تازگی ها شرکتشان به مشکل حاد مالی برخورده وعده های غذایی را قرار است حذف کند، نزدیک یک تومن هم از حقوقشان می کاهد و هر پست را به درجه پایین ترش می آورد! یعنی همسرجان که الان سرپرست است می شود یک کارشناس ساده با حجم کار بیشتر و سخت تر و درآمد خیلی کمتر..... همه درگیری این روزهایش ظاهرا این است و اگر چیز دیگری است که من نمی دانم. نمی دانم به چه چیزی در این وادی دل خوشیم که مانده ایم.....
دور روز پیش خواهر کوچیکه از رفتن به آلمان می گفت .... قراراست برود دنبال کلاس آلمانی و با همسرش بروند آلمان اگر بشود و بتوانند.... این حرف ها را که می شنیدم با خودم فکر می کردم معنای زندگی اینجا برای من تمام شده است. اینجا برایم حکم دنیای قبل از مرگ را دارد و من منتظرم بروم به آن یکی دنیا. اینجا برایم همه چیز یک حالت موقتی به خود گرفته... هیچ چیزی برایم ثابت نیست انگار... هیچ چیزی برایم ارزشمند نیست. نه درسی که می خوانم نه مادر شدنم در آینده، نه .....
چقدر به هم ریخته حرف زدم امروز...... بس که پرم، پر از درد!

غار تنهایی مردها


من باید خیلی احمق باشم که ندانم که نفهم  تو عادی نیستی. خیلی باید بی حواس باشم که نفهمم فقط تلاش می کنی خوب و عادی به نظر برسی. کاش حرف میزدی از دردت.. از ناراحتی هایت. اوووف خدای من این چه خصلتی است که در مردها گذاشته ای؟! وقتی جای حرف زدن هست، وقتی کسی هست که بشنود و بفهمد و درک کنند، وقتی با حرف زدن می شود که حال آدم ها خوب شود چرا باید این مرد جماعت هی بروند و بمانند در غار تنهاییشان؟! اوووف خدای من ....
حالا انگار در غار تنهاییش فرو نرود چه می شود؟! من باز هم تنها سخنگوی موجود در این رابطه دو نفره هستم! گاهی فکر می کنم فقط این من هستم که تنور این رابطه را گرم نگه می  دارم! شاید هم دارم بی انصافی می کنم... اوه آره باز همه خوبی ها و مهربانی و محبت هایش را نادیده گرفتم. این مدت در غار فرورفتگی اش کمی روی اعصاب و احساساتم راه می رود و مرا وادار می کند به گفتن هر نوعخزعبلاتی....
عوض این چرندیات امروز عصر بعد یک هفته باید بنشینم سر نوشتن بخش دوم از فصل دوم پایان نامه بی سرو ته! فصل دوم پایان نامه من با بقیه پایان نامه ها یکی نیست... چون نوع کار من متفاوت است... و عجب غلط بزرگی کردم که این کار متفاوت را برگزیدم وگرنه الان امضاهای پایان نامه ام خشک هم شده بود و مدرکم را هم گرفته بودم!!!


+ امروز رفتم دیدن همکارم برای انجام کاری. همسرش هم آمد. میان حرف هاشان همکارم چنان با توجه و محبت به همسرش می گفت "جان" می گفت چایی می خوری عزیزم؟! فهمیدم زن باید هفت یا هشت سال شاید هم بیشتر از همسرش کوچکتر باشد تا اینگونه مورد ملاطفت قرار بگیرد!

+ دیروز خواهر کوچیکه و دوستانش یک دوست دیگرشان را شگفت زده کرده بودند. برایش تولد گرفته بودند.... خواهرکوچیکه کیک پخته بود.. سالاد ماکارونی و دسر خوشمزه... بقیه کادو های دیگری داده بودند. من دعوت نبودم اما رفتم بینشان چون یکی از دوستانش خیاط است با همین سن کم برای خودش درآمد دارد تازه مدرسه هم می رود و معلم هنر است! پاچه لباسی برده بودم که برایم بدوزد و چند تا کار تعمیری داشتم. یادم آمد چقدر دور شده ام از دورانی که مثل اینها سر خوش بودم.... چقدر دور شده ام از این شادی های یکهویی واقعی ... از قیافه همه شان معلوم بود دنیا به آنجایشان است، همه چیز دنیا را به هما جا دایورت کرده اند. من اما هیچ وقت هیچ چیزی را به هیچ جایی جز قلب و فکرم دایورت نمی کردم حتی وقتی دختری هشت ساله بودم! حالا خیلی وقت است که می دانم، دانستن درد دارد.

روزهای اسفناک

امروز خودم را، جسم فیزیکی ام را مثل یک عدد لش تمام عیار تحمل کردم و از این طرف به آن طرف کشاندم و کارهای اداری را انجام دادم .......

چشم کشیدم که زمان بگذرد و بروم خانه و روی تخت دراز بکشم.. چشم هایم را ببندم به امید اینکه دیگر باز نشوند!

این روزها خفه خون گرفته ام و به شکل چندش آور و آزار دهنده ای در خودم فرو رفته ام.....

هیچ اتفاق ناراحت کننده ای هم رخ نداده که سبب این نوع حالات من شده باشد!


- ریش تراش قدیمی همسرجان را از جای همیشگی اش برداشتم و جای دیگری گذاشتمش. صبح پیام آمده که: کدوم گوری گذاشتی ریش تراش رو؟ جواب می دهم گور کشو دوم دراور ....... دوباره  پیام می دهد که: اگه یه دفعه دیگه به وسایل من دست بزنی باید وسایلت رو از توی سطل زباله جمع کنی! جواب می دهم: باشه. اما مثل آدم حرف بزنی به هیچ جایی از دنیا بر نمی خورد.. کمی مهربانی کسی را نکشته است تا کنون. جواب می دهد: تو آدم شو منم مثل آدم حرف می زنم! با یک حساب سر انگشتی از این پیام های رد و بدل شده می شود فهمید که هیچ کدام از ما دو نفر آدم نیستیم! :)

جواب می دهم: بله تو محق هستی در هر شرایطی با هر ادبیاتی و لحنی با من حرف بزنی چون من خودم با نوع رفتارم  این اجازه رو به تو دادم. خودم رو اصلاح می کنم و این حق رو از تو می گیرم... هیچ جوابی نمی آید!!

و من فکر می کنم چقدر رنجور و دلنازک شده ام این روزها....

و فکر می کنم چقدر دلم گریه می خواهد .....

همین که اشک بیاید شاید کار دلم آسانتر شود!

بعد از ساعت اداری می رسم خونه با همسرجانی روبرو میشم که به سر و صورتش صفا داده و تو دل برو شده... سلام می کنیم. می بینم که ناهار کوکوی جعفری پخته. لباس ها رو شسته و رو رخت آویز به مدل خودم پهن کرده، حمام و سرویس بهداشتی رو جرم گیری کرده و شسته.ازش تشکر می کنم. 

البته این کارهارو برای عذرخواهی انجام نداده بلکه برنامه امروزش بوده... چنین همسرجانی دارم. که اگه عصبی شدن هاش رو حذف کنیم نظیر نداره البته کمی هم از خود مچکره! 

و از اونجایی که گل بی خار وجود نداره ما همسرجان رو با این خارهاش میذاریم تو دلمون

خیلی چیزها هست در این جامعه که تحمل کردنشان درد دارد

این روزها با هر کسی که حرف می زنم از دوست و همکلاسی و فامیل و آشنا... همه بی هیچ شکی سوال اولشان این است که بچه دار نشدی؟! من فکر می کنم این موضوع جزو خصوصی ترین برنامه های یک زندگی است که به دیگران ارتباطی ندارد. مثل موضوع حقوق! اما فرهنگ عامیانه ما طوری است که به خودمان اجازه می دهیم به تصمیمات تا این حد خصوصی یک خانواده ورود پیدا کنیم.... تازه به شنیدن جواب کوتاه اکتفا نمی کنیم! انگار مددجوی اجتماعی هستیم... دنبال ریشه یابی جواب نه طرف هستیم به هیچ چیزی هم که نرسیم خودمان نتیجه می گیریم که طرف نازاست یا با همسرش اختلاف دارد برای همین بچه نمی خواهند....

به طور کلی در جامعه ای زندگی می کنیم که همه افراد در همه حیطه ها صاحب نظر هستند و نظرات کارشناسانه می دهند و دخالت در امور دیگران را نوع دوستی یا صله رحم می دانند.....

این جامعه مجموعه ای از انسان هایی است که در نوع خود خاص و بی نظریند! مثلا طرف در فلان اپلیکیشن اجتماعی اش حرف های یک فیلسوف جهانی را می نویسد  بعد در روابط اولیه اش با پدر و مادر سالخورده اش مانده!  شاید هم من عوضی ام و فلسفه این طرز فکرها و رفتارها را نمی فهمم. نمی فهمم چطور می توان روشنفکر بود ولی به راحتی آب خوردن دل پدر و مادر را شکست.... که یک رفتار احمقانه و بچگانه ات منجر به سکته مغزی پدرت بشود .. بعدها باز همان رفتار را برای مادرت تکرار کنی... اگر نوشته هایت را می فهمیدی، اگر دقیق می شدی در زندگی خودت بعد می فهمیدی که سالها بعد تو امروز آنهاست!

خیلی چیزها هست در این جامعه که درد دارد... که تحمل کردنشان سخت است، اندوه بار و اسفناک است..


- این دو روز آخر هفته به بدترین شکل ممکن گذشت. به دلخوری و دوری فاصله.... به بی حوصلگی هر دوی ما.. به تمیزکاری منزل....

بله به بدترین شکل ممکن اوقات بیکاری ام را هدر دادم. قبلا هم گفته بودم استاد اتلاف وقتم. خیلی شیک، خیلی تمیز وقتم را هدر می دهم.


+ استاد مشاورم رو ملاقات کردم. از تازگی و نو بودن و خلاقیت موضوعم حرف زد و تمجیدش کرد. گفت کار سختیه اما نشدنی نیست. گفت پروپزالت رو خوندم. خیلی تمیز نوشته بود و خیلی شسته رفته بود... کاملا مشخص بود که با مطالعه دقیق نوشته شده و در طول متن می شد فهیمد که الگوی خاصی رو دنبال می کنه.

از شنیدن این قسمت حرفش هیجان زده شدم. دوست داشتم استاد راهنمام این حرف رو بزنه! البته من از ایشون خواستم که دقیق نخوندش چون ایشون انسان ایده آل گرا و کمال گرایی هستن و مطمئن بودم با تغییرات و ایرادت زیادی روبرو می شم!

مادر شدن + سیاست رفتاری

دیروز کسی رو دیدم که رسما دو ماهه که وارد دنیای مادرانه شده... و فهمیدم که گذر کردن از مراحل این راه کار آسونی نیست! کار هر آدمی نیست! گذر کردن از این راه فقط کار انسانیه که قطع مسلم جنسش زن باشه!

دیروز که سایه رو دیدم فهمیدم که مادر شدن بزرگترت می کنه و چی غیر از درد می تونه یه آدم رو بزرگ کنه؟! مادر شدن درسته شیرینه اما کنار این شیرینی خیلی چیزا هست که فقط مهر مادرانه و فقط احساسات زنانه باعث می شه تحملشون کنی ....

سایه بزرگتر شده بود... محکم تر.... و مثل همیشه برای من حرف هایی داشت .

سایه برای من حرف هایی داشت که باید می شنیدمشون، که باید آویزه گوشم می کردمشون....

برای سایه هی حرف زدم و هی اشکم و بغضم رو قورت دادم....

و در انتها به این نتیجه رسیدیم که امروز هر جایگاهی که داریم در خانه و خانواده و محل کار به دلیل رفتاری که خودمون داشتیم و با رفتارمون این اجازه رو به اطرافیانمون دادیم که هر طور که میل خودشون هست با ما رفتار کنن!

سایه از تفکر پشت هر حرف و رفتاری حرف می زد، از سیاست رفتاری با افراد اطرافمون می گفت.... با اینکه صد در صد حرف های سایه رو قبول دارم اما به نظرم آدم نمی تونه با نزدیکترین فرد به خودش باز سیاست رفتاری اتخاذ کنه! می دونی! اصلا باید گند زد به اون رابطه با همسر یا معشوقت که بر پایه برنامه ریزی برای هر حرف و رفتار باشه! باید گند زد به رابطه عاشقانه ای که بر پایه سیاست باشه! به دوست داشتنی که اگه تو فلان کنی اون بهمان می کنه و ......

می دونی! دوست داشتن اگر باشه و واقعی باشه باید خود واقعی تو رو در بربگیره و برای آدمی مثل من که ساده ام و دور از لفافه و ..... سیاست اتخاذ کردن کار آسونی نیست. اصلا این رابطه که با سیاست باشه به دلم نمی چسبه!!

آخر همه این ها باید بگم که خسته ام... خسته از تلاش کردن برای دوست داشته شدن! دلشکسته از رفتارهایی که با من می شه و خودم را لایق این رفتارها نمی بینم!

اگرچه با همه این ها حس دوست داشتن سر جای خودش هست حالا کمی بالاتر یا پایین تر!



+ دیروز رفتم دیدن سایه و پسرش.... دلم براش خیلی تنگ شده بود. برای مدل حرف زدنش... برای اطمینانی که تو حرفاش هست.... برا تیکه کلامش که هی میون حرفاش  می گه: می دونی نیوشا... :)- پسرش باهوش و شیطون به نظر می رسید... از اون مدل شیطونایی که دلچسبن، مثل خوده سایه! :)


- فکر نمی کنم میلی به مادر شدن داشته باشم!

هیچ حرفی برای گفتن نیست


هیچ حرفی برای گفتن نیست.....

دوباره در خودم فرو می روم تا تمام شوم!




- حقوقم رو پنج شنبه ریختن اما همسرجان وقتی می خواسته قسط بده دیده که حسابم خالیه... من فکر کردم کلا نریختن. امروز از همکارا پرسیدم گفتن ریختن ... با همسرجان تماس گرفتم که بگم گردش حساب بگیره. رد تماس داد اما من متوجه نشدم فکر کردم خطش اشغاله تا بعد چهار بار رد تماس زنگ زد و با صدای خیلی بلند و داد و بیداد گفت نمی فهمی که رد تماس می دم یعنی نمی تونم حرف بزنم! دارم تردمیل می رم....... برای اینکه دادو بیدادش رو بیشتر نشنون گفتم باشه کاری ندارم و زود قطع کردم. اس داده که: تو گوشیت ذخیره کن. یه بار دیگه هم قبلا همین اتفاق افتاده بود گفته بودمت که وقتی رد تماس می دم زنگ زن. کار واجب داری اس بده... مثل این پیرزنای هفتادساله سیریش می شی و هی زنگ می زنی...

خوب من به اضافه ذخیره تو گوشیم اینجا هم می نویسم که درس عبرت بشه برام.

من بهش حق نمی دم تا این حد عصبی بشه و با صدای بلند حرف بزنه.

تا من نرمال و اوکی باشم اونم خوبه تا یه رفتاری که از نظرش درست نیست انجام بدم ایجور رفتار کنه؟! با این شدت عصبانیت و موج نفرتی که تو صداش پیداست (البته من حس می کنم نفرته شایدم نباشه)

اینجایی که منم همه چیز زورکی است!

اینجایی که منم همه چیز به زور است. حتی حقت را هم به زور باید بگیری... شاید یک روز نزدیک به زور مجبور شوی سهم هوایت را از دیگران بگیری!

اینجایی که منم همه چیز با پول خریدنی است..... مثلا بهشت در آن یکی دنیا را می توانی با پول بخری، در واقع ظاهرا به نظر می رسد که می شود این کار را کرد. یا ظاهرا اینطور جلوه داده اند می  شود این کار را کرد و این را به خورد مردم داده اند و شده است یک نوع فرهنگ! مثلا پول می دهند یکی به جای مرده نماز بخواند! یا روزه بگیرد یا حج برود....

اینجایی که منم پژوهش و مطالعه هم پولی است! چند میلیون می دهی پایان نامه اماده می خری و بعد هم مدرک! تازه خود همین مدرک هم را می توانی با پول بخری....

اینجایی که منم فقط کافی است پول داشته باشی! تازه در اینجایی که منم راحت می شود به پول و مقام رسید... فقط کمی باید سر بقیه کلاه بگذاری، کمی حق دیگران را بخوری.... یک دریاچه آب هم رویش نوش جان می کنی و به همه جا می رسی حتی به بهشت آن دنیا!!!!!

این ها را گفتم تا بگویم که در یکی از این دانشگاه ها در جایی که من هستم استاد راهنما را به زور تحمیل کرده اند به دانشجوی بیچاره! دانشجوی بیچاره اصلا زمینه کاری استاد را دوست ندارد! بعد استاد هم فقط در همان زمینه کار می کند! در زمینه ای که تقریبا منسوخ شده و در خارج از اینجایی که منم اصلا به این موضاعات حتی نیم نگاهی هم نمی کنند.. حالا کیست که حرف این دانشجوی بیچاره را بشنود؟! کیست که به علاقه دانشجو برای انجام کار تحقیقاتی اهمیت دهد؟! اگر کسی باشد پس چه کسی با زور همه چیز را تحمیل کند؟! اگر کسی باشد پس چگونه اینجا، اینجایی که منم، اینجا باشد؟!

- آن دانشجوی بیچاره همسر جان است که بعد از کلی تلاش برای عوض کردن استاد راهنما و یا حداقل تغییر زمینه مورد مطالعه دو روز است که سکوت پیشه کرده و من می ترسم که درس را به همین دلیل نیمه رها کند!!


- خواب بد دیدم. دیدم نوزادی دارم که پسری زیبا است.. اما با اینکه نوزاد است حرف می زند! کمی بعد راه می رود و بزرگتر می شود و می دود...! بعد مامی که در کلبه ای خرابه دراز کشیده می گوید این خونه شما رو دارن خراب می کنن بیا وسایلتو جمع کن بریم یه جای دیگه.... بعد هم لباس بچه را بالا می زند و دقیقا در قسمت ستون فقرات بچه مثل تیغ روی بدن نهگ دولبه تیغ به چشم می خورد! به مامی می گویم اوه این می میره! این از اون بچه های خاصه و می میره، مثل بچه خانوم دکتر که مرد!!!! برای خانوم دکتر تعریف کردم و او هم گفت یکی از دوقلوها همش می گه من که می دونم اون بچه به دنیا نمی یاد!! حالا چرا بچه این حرف رو می زنه نمی دونم.

صدقه گذاشتم کنار ... امیدوارم خیر باشه هرچی که هست