غار تنهایی مردها


من باید خیلی احمق باشم که ندانم که نفهم  تو عادی نیستی. خیلی باید بی حواس باشم که نفهمم فقط تلاش می کنی خوب و عادی به نظر برسی. کاش حرف میزدی از دردت.. از ناراحتی هایت. اوووف خدای من این چه خصلتی است که در مردها گذاشته ای؟! وقتی جای حرف زدن هست، وقتی کسی هست که بشنود و بفهمد و درک کنند، وقتی با حرف زدن می شود که حال آدم ها خوب شود چرا باید این مرد جماعت هی بروند و بمانند در غار تنهاییشان؟! اوووف خدای من ....
حالا انگار در غار تنهاییش فرو نرود چه می شود؟! من باز هم تنها سخنگوی موجود در این رابطه دو نفره هستم! گاهی فکر می کنم فقط این من هستم که تنور این رابطه را گرم نگه می  دارم! شاید هم دارم بی انصافی می کنم... اوه آره باز همه خوبی ها و مهربانی و محبت هایش را نادیده گرفتم. این مدت در غار فرورفتگی اش کمی روی اعصاب و احساساتم راه می رود و مرا وادار می کند به گفتن هر نوعخزعبلاتی....
عوض این چرندیات امروز عصر بعد یک هفته باید بنشینم سر نوشتن بخش دوم از فصل دوم پایان نامه بی سرو ته! فصل دوم پایان نامه من با بقیه پایان نامه ها یکی نیست... چون نوع کار من متفاوت است... و عجب غلط بزرگی کردم که این کار متفاوت را برگزیدم وگرنه الان امضاهای پایان نامه ام خشک هم شده بود و مدرکم را هم گرفته بودم!!!


+ امروز رفتم دیدن همکارم برای انجام کاری. همسرش هم آمد. میان حرف هاشان همکارم چنان با توجه و محبت به همسرش می گفت "جان" می گفت چایی می خوری عزیزم؟! فهمیدم زن باید هفت یا هشت سال شاید هم بیشتر از همسرش کوچکتر باشد تا اینگونه مورد ملاطفت قرار بگیرد!

+ دیروز خواهر کوچیکه و دوستانش یک دوست دیگرشان را شگفت زده کرده بودند. برایش تولد گرفته بودند.... خواهرکوچیکه کیک پخته بود.. سالاد ماکارونی و دسر خوشمزه... بقیه کادو های دیگری داده بودند. من دعوت نبودم اما رفتم بینشان چون یکی از دوستانش خیاط است با همین سن کم برای خودش درآمد دارد تازه مدرسه هم می رود و معلم هنر است! پاچه لباسی برده بودم که برایم بدوزد و چند تا کار تعمیری داشتم. یادم آمد چقدر دور شده ام از دورانی که مثل اینها سر خوش بودم.... چقدر دور شده ام از این شادی های یکهویی واقعی ... از قیافه همه شان معلوم بود دنیا به آنجایشان است، همه چیز دنیا را به هما جا دایورت کرده اند. من اما هیچ وقت هیچ چیزی را به هیچ جایی جز قلب و فکرم دایورت نمی کردم حتی وقتی دختری هشت ساله بودم! حالا خیلی وقت است که می دانم، دانستن درد دارد.

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.