شادی گم شده

 زمانی بود که دیدن رنگ آبی آسمان حالم را دگرگون می کرد. شکل ابرها توجهم را جلب می کرد. رنگ کوه ها در اردیبهشت ماه برایم جذاب ترین موضوع روز بود، آخر این جایی که من هستم هر روز اردیبهشتش هوا متفاوت از روز دیگر است و رنگ کوه ها حتی در روز چند بار تغییر می کند....

زمانی بود که از چیزهای کوچک، از چیزهای ناچیز به وجد می آمدم... از خرید یک مانتو و یا رژ... از خرید وسایل خرده ریزه تزیینی برای خانه ذوق مرگ می شدم.....

اما حالا انگار شادی به طور کامل از زندگی من رخت بربسته است! می توانم بگویم که به نوعی بی تفاوتی در افکار و رفتار و احساساتم رسیده ام. این حالت در پی اتفاقات سهمگین و ناخوشاید رخ نداده است بلکه به دنبال روز مرگی هاست.....

البته این نوع حالات رفتاری برای منی مملو از هیجانات و احساسات کاذب مفید است!

اگر به حدی از خونسردی و صبر و تحمل برسم برایم خوشایند ترین اتفاق زندگی رخ داده است.. بزرگترین و مثبت ترین تغییر زندگی ام.

خونسردی... صبر... منطق

همین دیروز از بزرگ شدنم از انسان شدنم نوشتم و همین دیروز گند زدم به خودم و حرف هایم! من آدم حرفم.... با خودم رودربایستی ندارم... من آدم حرف ها هستم. حرف های شعارآلود ... حرف های بی عمل!  من زن عمل نیستم (به جای مرد عمل).

از خودم و این رفتارهای نادرستم خسته ام! آدم از خودش پشیمان باشد از خود خودش، عذاب آورترین احساس تمام طول زندگی اش است. و من از خودم پشیمانم از خود خودم!



+ خانوم دکتر لاتاری ثبت نام کرده و امیدواره بره از این جهنم. دلیلشم اینه که نمی تونه با فرهنگ بی فرهنگی این مردمان باقی عمرش رو سر کنه. یه موردش رو همین پایین بخونید!

- دیروز بعد از ساعت اداری وقتی داشتم می رفتم خونه خانوم دکتر، دیدم که همسایه روبروشون که یک ساله داره خونه می سازه و تمام این یک سال ماشینش رو گذاشته جلو درب پارکینگ خانوم دکتر باز هم بعد چندین بار تذکر ماشینش رو گذاشته جلو خونه این بنده خداها...

مدت ها ست نحوه برخورد با این آدم زبون نفهم و گرفتن حقمون شده بحث بین ما... یکی دوبار بهش گفتن نذار جلو پارکینگ می خواییم بریم جایی تا شما بیای برداری دیر می شه و از کارمون می مونیم! ایشون هیچ جوابی نداده. خانوم دکتر می گه هر وقت بچه ها رو می فرستم برن بهش بگن بیا ماشین رو از جلو پارکینگ بردار بعد ده دقیقه میاد حتی عذرخواهی نمی کنه و من هر بار به مدرسه دیر می رسم. بالاخره بعد چند بار تذکر دادن از جلو پارکینگ برداشته اما جوری پارک می گنه این بنده خداها نمی تونن ماشینشون رو جلو خونه خودشون پارک کنن باید برن ته کوچه تو آفتاب پارک کنن!!!!!!!! دو روز قبل شوهر خانوم دکتر باهاش بحثش می شه و طرف که یه گوسفنده می گه مگه اینجا رو خریدی؟ هر غلطی دلت می خواد بکن اینجا معبر عمومیه و من دلم می خواد اینجا بذارم! دیروز من دیدم ماشینش دوباره پارکه جلو خونه اینا اعصابم خرد شد بهش گفتم هی یارو بردار این لکنته رو گفت برنمی دارم. گفتم پس واقعا بی شعوری. گفت آره بی شعورم! گفتم بردار به کلانتری می گم بیاد جمع کنه این آشغال رو. گفت بگو بیاد.... گفتم یه گوسفندی فقط همین.. مرتیکه گوسفند گه! شوهر خواهر اومد و اونم چند تا لیچار بارش کرد و رفتیم خونه. همه تنم می لرزید. با اون همه ناسزا که روانش کردم حتی یه ناسزا هم به من نگفت! حتی یه خم هم به ابروش نیومد! برام عجیب بود چطور یه مرد ایرونی رو یه زن زیر بار ناسزا بگیره اما طرف از کوره در نره! (چون اصولا مردهای ایرانی تحمل اظهار نظر یه زن رو ندارن چه برسه به اینکه اون زن صداش رو بالا ببره فحش هم بده)

حالا این اگه ما بودیم طرف کاری می کرد به غلط کدن بیفتیم. ماشین رو له می کرد..... هیچ کدوممون، هیچ وقت نتونستیم حقمون رو بگیریم. حتی با دانشی که از قانون هم داریم همیشه کلاه رفته سرمون همیشه خردمون کردن همیشه .....

نگرانم از اینکه نکنه بخواد به تلافی کاری بکنه و سر خانواده خانوم  دکتر بلایی بیاره

نگرانم که نکنه همسر خانوم دکتر جری بشه و نقشه بکشه یه بلایی سر اون بیاره که دامنش همه رو بگیره

پشیمونم از رفتارم از رفتاری که در شأن من نبود در شأن آفریده خدا نبود! خدایا من رو ببخش

آغاز دهه سوم زندگی

درست همین امروز ساعت هفت صبح شدم یک بانوی سی ساله....

و حالا سی سال است که هی به دنیا می آیم، سالی یک بار و البته سالی چندین بار می میرم اما هنوز زنده ام!

زمانی بود که تصور می کردم حد نهایت زندگی ام بیست و سه سالگی است و بعد از ان زندگی جاودانه آغاز خواهد شد... اما حالا نه در کمال ناباوری که بر حسب عادت می بینم که هر روز زنده ام، که هر سال زنده ام... فقط زنده ام و نه اینکه زندگی کرده باشم!

سی سالگی چیز زیادی برای من به ارمغان نیاورد! انتظار داشتم یک پختگی کامل، یک کمال فکری و رفتاری به من هدیه بدهد اما می بینم همچنان همانی هستم که بوده ام و این زجراورترین حقیقتی است که در باره من وجود دارد!

همیشه از روز تولدم فرار کرده ام. نه از اینکه از زیاد شدن سنم گریزان باشم! از اطرافیان فرار کرده ام، نه اینکه دوستشان نداشته باشم یا .... فقط انگار طبیعت من در خود فرو رفتن است و خاموشی و تنهایی و در این روز که آن را متعلق به خود می دانم انگار سعی دارم به طبیعتم بر گردم!


- همسرجان تولدم را تبریک گفت. گفت کیکی بگیریم کجا ببریم، دوست داری بریم خونه کی؟ اما من باید می رفتم تا داداش کوچیکه رو ببرم دکتر. بعد هم مامی سرما خورده بود باید می رفتم بهش سر می زدم. همسرجان بعد از ویزیت داداش کوچیکه رفت خونه و من رفتم پیش مامی. ساعت ده رسیدم خونه و همسرجان رفت خوابید و من هم نیم ساعت بعد خوابیدم. این بود روز تولد من!

همسرجان از کادو گرفتن و کادو دادن بدش می آید و این بد آمد مرا هم در بر می گیرد! پس نه به من کادو می دهد نه از من کادو می خواهد! ریشه اش در چیست نمی دانم؟! و این موضوع شامل حال همه مناسبت ها می شود!!! اما من دوست داشتم  به یک شام دعوت می شدم، به یک کافی شاپ.. یک شال هدیه می گرفتم یا یک رژ..... دیشب فرصت نبود، می شد برای امشب برنامه ریزی کرد.. می شد همان دیشب برای امشب دعوت کرد...! بگذریم! بگذریم!


- داداش کوچیکه دچار سرگیجه شدید شده به طوری که چشمهایش را نمیتواند باز نگه دارد که اگر باز نگه دارد همه دنیا دور سرش می چرخد! دیروز با همسرجان بردیمش دکتر. در راه دست هایش را از دو طرف گرفته بودیم او چشمهایش را بسته بود.....می گفت فکر کن این سرگیجه من رو از پا در بیاره و کارم رو تموم کنه. انگار از درون ترسیده بود.. همسرجان مسخره بازی می کرد که داداش کوچیکه را بخنداند، من اشک می ریختم! من اشک می ریختم.... دکتر گفت مربوط به اختلالات گوش میانی است... امیدوارم تشخیصش درست باشد و داداش کوچیکه خیلی زود خوب شود....

اما واقعیت این است که زندگی به مویی بند است... لحظه بعد امکان دارد نباشی...


+ همین دیشب با خبر شدیم که خانوم دکتر باردار است... و احتمالا یک دختر زیبا، یک فرشته مثل خودش را به این دنیا هدیه می دهد...