آغاز دهه سوم زندگی

درست همین امروز ساعت هفت صبح شدم یک بانوی سی ساله....

و حالا سی سال است که هی به دنیا می آیم، سالی یک بار و البته سالی چندین بار می میرم اما هنوز زنده ام!

زمانی بود که تصور می کردم حد نهایت زندگی ام بیست و سه سالگی است و بعد از ان زندگی جاودانه آغاز خواهد شد... اما حالا نه در کمال ناباوری که بر حسب عادت می بینم که هر روز زنده ام، که هر سال زنده ام... فقط زنده ام و نه اینکه زندگی کرده باشم!

سی سالگی چیز زیادی برای من به ارمغان نیاورد! انتظار داشتم یک پختگی کامل، یک کمال فکری و رفتاری به من هدیه بدهد اما می بینم همچنان همانی هستم که بوده ام و این زجراورترین حقیقتی است که در باره من وجود دارد!

همیشه از روز تولدم فرار کرده ام. نه از اینکه از زیاد شدن سنم گریزان باشم! از اطرافیان فرار کرده ام، نه اینکه دوستشان نداشته باشم یا .... فقط انگار طبیعت من در خود فرو رفتن است و خاموشی و تنهایی و در این روز که آن را متعلق به خود می دانم انگار سعی دارم به طبیعتم بر گردم!


- همسرجان تولدم را تبریک گفت. گفت کیکی بگیریم کجا ببریم، دوست داری بریم خونه کی؟ اما من باید می رفتم تا داداش کوچیکه رو ببرم دکتر. بعد هم مامی سرما خورده بود باید می رفتم بهش سر می زدم. همسرجان بعد از ویزیت داداش کوچیکه رفت خونه و من رفتم پیش مامی. ساعت ده رسیدم خونه و همسرجان رفت خوابید و من هم نیم ساعت بعد خوابیدم. این بود روز تولد من!

همسرجان از کادو گرفتن و کادو دادن بدش می آید و این بد آمد مرا هم در بر می گیرد! پس نه به من کادو می دهد نه از من کادو می خواهد! ریشه اش در چیست نمی دانم؟! و این موضوع شامل حال همه مناسبت ها می شود!!! اما من دوست داشتم  به یک شام دعوت می شدم، به یک کافی شاپ.. یک شال هدیه می گرفتم یا یک رژ..... دیشب فرصت نبود، می شد برای امشب برنامه ریزی کرد.. می شد همان دیشب برای امشب دعوت کرد...! بگذریم! بگذریم!


- داداش کوچیکه دچار سرگیجه شدید شده به طوری که چشمهایش را نمیتواند باز نگه دارد که اگر باز نگه دارد همه دنیا دور سرش می چرخد! دیروز با همسرجان بردیمش دکتر. در راه دست هایش را از دو طرف گرفته بودیم او چشمهایش را بسته بود.....می گفت فکر کن این سرگیجه من رو از پا در بیاره و کارم رو تموم کنه. انگار از درون ترسیده بود.. همسرجان مسخره بازی می کرد که داداش کوچیکه را بخنداند، من اشک می ریختم! من اشک می ریختم.... دکتر گفت مربوط به اختلالات گوش میانی است... امیدوارم تشخیصش درست باشد و داداش کوچیکه خیلی زود خوب شود....

اما واقعیت این است که زندگی به مویی بند است... لحظه بعد امکان دارد نباشی...


+ همین دیشب با خبر شدیم که خانوم دکتر باردار است... و احتمالا یک دختر زیبا، یک فرشته مثل خودش را به این دنیا هدیه می دهد...

نظرات 1 + ارسال نظر
پری دوشنبه 13 مهر 1394 ساعت 12:21

عزیزم بهت تبریک می گم
به خانوم دکتر هم تبریک میگم
سلامت باشید
و دعایی بهتر از عاقبت بخیری نیست واقعا
برای آرزوی عاقبت بخیری دارم

مرسی پری جان
قبل عاقبت به خیری لطفا دعا کن این پروپزال و پایان نامه رو بدم و خلاص!

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.