مثل اینکه آدم نمی شوم. انگار قرار نیست زبان به دهان بگیرم و حرف نزنم. انگار اگر حرف نزنم و نظر ندهم می گویمد لال است.
نمی دانم تا کجا تاوان پس بدهم، چقدر عذاب بکشم؛ می فهمم و درست می شوم. می شوم یک آدم عادی .... یک آدم عادی که همه خودش را درونش را برای دیگران بیرون نمی ریزد!
نمی دانم پس دلیل اینجا نوشتنم چه بود؟! نوشتن اینجا را آغاز کردم که در جمع دیگران سکوت پیشه کنم!
نمی دانم مگر بودن خانوم دکتر برای شنیدنم بس نیست که هر بار برای دیگری لب به سخن می گشایم!
هر روز عهد می کنم دیگر پایم را به دبیرخانه نگذارم، جایی که مبنع تمام حرف های صد من یک غار است، اما درست مثل یک عدد الاغی که حتی زبان خودش را هم نمی فهمد سرم را پایین می اندازم و راهم را می کشم سمت دبیرخانه!!!!! اول صبح بعد از ساعت زدن، بین روز... اوه که چقدر احمقم من... میان همکاران بودن یک طرف و میان حرف ها، گفتن مسائلی که به بیان کردنشان به من آسیب می رساند یک طرف! مسائل سیاسی، اقتصادی حتی خانوادگی.... بعد که خوب خودم راکثل یک کتاب باز برای همه به نمایش می گذارم راهم را می کشم سمت اتاقم... بعد تازه پشیمان می شوم که چرا این حرف ها زدم! چرا راجع مسائلی که بین من و خواهر1 پیش می آید برای همکارم گفتم... چرا راجع به مسائل سیاسی نظر دادم؟! من که سالهاست از سیاست منتفرم، من که سالهاست عکس العملم به حرف ها و بازی های سیاسی فقط تلخندی است از روی درد.... من که سالهاست هیچ سایت خبری را چک نمی کنم، به هیچ خبر و اخباری گوش نمی دهم ... حالا این وسط نظریه دادن راجع به انتخابات پیش رو را از کجایم درآوردم؟!
می دانی! ابله تر از خودم ندیده ام تا کنون، هرگز!
اگرچه دیر است اما از همین امروز شروع می کنم مثل خود همین جماعت شدن را.... تودار، مرموز، سیاستمدار....
می دانی! آدم با سکوت هیچ چیزی را از دست نمی دهد...
آدم با سکوت هیچ چیز را از دست نمی دهد...
بعد از این همه سال با همسر آمریکایی اش از ایالات متحده برگشته تا تعطیلات کریسمس را در ایران کنار خانواده اش باشد.
شنیدم چند روز پیش به شهر مادری اش هم سر زده اما دیدار با ما را به میل خود از قلم انداخته. همه ناراحت شدیم مخصوصا مامی.... مامی که در آن سالهای سخت هیچ گاه تنهاشان نگذاشت انتظار نداشت این گونه مورد بی مهری قرار بگیرد....
اما این وسط من حس و حال بدتری داشتم!
من که به حماقت بی پایان خودم برای چندمین بار پی بردم...
و قسمت دردناک ماجرا این است که زمان دور ریختن آن سال ها، آن احساسات ناب و پاک فرا رسیده است.
میدانی! همان سال ها هم هیچ چیزی نبود.. هر چه بود نگاه بود که همان را هم بیشتر مواقع بر خودم حرام می کردم از ترس گناهش! هیچ چیزی نبود، هر چه بود یک احساس عمیق بود که هر بار سر می زد سرکوبش می کردم.. یک احساس به یقین یکطرفه، شاید هم نه!
می دانی! فکر می کردم زندگی در غرب و با از ما بهتران ها می تواند این اخلاق های متعفن مان را اصلاح کند... مثلا این کینه ورزی ها را، این خود برتر بینی ها را، این تحت تاثیر دیگران بودن را ...
اما ما آدم ها!! ما آدم ها... ما آدم ها....
نگرانی های زیادی است که مرا به این دودلی سوق می دهد. سلامتش، تربیتش، آینده اش در این مملکت...این ها به کنار. راه دشوارمادر شدن؛ توان و صبر و تحمل ...، احساس می کنم جسمم و روح دیگر توان تحمل این ها را ندارد این راهی که از خارج از گود حتی خیلی سخت و دشوار به نظر می رسد.
- دیروز بعد اداره رفتیم منزل خانوم دکتر، ناهار میهمانش بودیم. یه ۀش خیلی خوشمزه.... همون جا از خستگی یه نیم ساعتی چرت ولو می شم. بعد به همسرجان می گم پاشو بریم خونه من از خواب دارم می میرم! می رسم خونه تا ساعت 7 می خوابم! بیدار که می شم یادم میاد نماز ظهر و عصرم رو نخوندم و ناراحت می شم تو خودم ...
میریم دنبال خواهر زاده که شب بیاد پش من بمونه... به مامان و بابا سر می زنیم. یه نگاه به قرصهای بابا می ندازم و می فهمم اشتباهی جداشون کرده!! دقیقه ها وقت می ذارم تا درستشون کنم و بعد می گم: بابا لطفا تموم که می شن به یکی از بچه ها بگو بیان برات این قرصا رو جدا کنن، شما اشتباه جدا می کنی.... می گه چشم .
به این فکر می کنم که قبل من داداش کوچیکه و خواهر کوچیکه اونجا بودن! اما هیچ کدوم به این فکر نکردن که بابا شاید اشتباهی قرصی رو بخوره! به این فکر نکردن کسی برای فردا قرصهای بابا رو جدا کرده یا نه! دلخور می شم، عصبی می شم....
انقد درگیر دوا و درمون بابا هستم، انقد درگیر قرصهای بابا که یادم می ره مدتی که اونجام به چهره مامی نگاه کنم! موقع رفتن مامی رو بغل می کنم، پیشونی و دستاشو می بوسم و می گم به خدا می سپرمتون. بابا می خنده و می گه: دوست دارم تا فردا صبح پیشم بمونید... می خندم و می گم فدای دلتون، فرصتش رو ندارم اما یه روز میام پیشتون تا صبح می مونم.
+این روزها تماشای فیلم در کنار همسرجان یه سرگرمی دوست داشتنی است که البته با نگرانی های ذهنی برای همان پایان نامه کوفتی آمیخته شده است!
می دانی! سلامتی همان تاج نامرئی است بر سر انسان ها سالم که فقط بیماران آن را می بنند....
باید کلونسکوپی و آندسکوپی انجام بدهم. دکتر گفت دیدن خون حتی اگر یکبار بوده باشد چیزی نیست که بشود راحت از کنارش گذشت. برای انجام این دو کمی نگرانم! نگرانم بابت بیهوشی... بابت استریل بودن یا نبودن این دستگاه ها..... اینکه بعد از انجام این دو مثلا چه آسیب هایی به اندام های درونی وارد می شود (در اغلب موارد پزشک ناشیانه رفتار می کند و جوارحی به جای می گذارد).
نمی دانم کجا بود خواندم که ما ی خواهیم در این مملکت اگر فردی مریض می شود فقط همان درد مریضی باشد و نه درد دیگری!
اما اینجا دردهای زیاد دیگری هست... درد هزینه های گزاف! درد پزشکان متخصص ناشی! درد پزشکان متخصص غیر متعهد! ... درد عدم اعتماد به رعایت اصول بهداشتی در بیمارستان ها .... درد تحمل رفتارهای دور از اخلاق منشی های پزشکان....
فکرش را بکن منشی گفت ساعت 5 اینجا باشید. رفتیم رأس پنج آنجا بودیم. بعد درب مطب بسته بود.. بعد آن همه بیمار در هوای سرد سرپا تا ساعت شش ایستادند منشی آمد! بعد منشی وارد مطب شد و درب را قفل کرد! بعد مردم فهیم و مودب و دارای فرهنگ ایستادند پانزده دقیقه که گذشت یکی در زد که کجایی، باز کن لطفا!
بعد خود دکتر ساعت هفت و پانزده دقیقه آمد.... مطب جای نشستن نبود..... منشی افاضات نمودند و گفتند دکتر برای هر مریض پنج دقیقه وقت می گذارد پس نگران نباشید امشب همه را ویزیت می کند!! یکی باید چشم های از حدقه بیرون زده مرا می دید! تازه منشی در جواب من گفت دکتر دیر میاد باید منتظرش بمونید اما اگه بیمار دیر بیاد حتی یک ثانیه هم نمی مونه و میره! من هم گفتم: بله می دونم، اینجا ایرانه! جز این نمی شه که باشه!! همسرجان هم می گفت پرزیدنت اوباما را راحتتر می شود ملاقات کرد! :)
مابقی این دردها بماند برای وقتی که می روم آندسکوپی و ....
+ در جواب دوستی که گفته بودند شما هنوز جوانید و این حرفها (سرطان و مرگ و ..) را نزنید: دوست عزیز دیشب یک زن سی و پنج ساله را دیدم که سرطان داشت و حالش آنقدر وخیم که قدم از قدم نمی توانست بردارد!فکر کنم چیزی تا مرگ نمانده بود... شیمی درمانی چیزی برایش باقی نگذاشته بود
نکته جالبی هم بود که دقت مرا جلب کرد. همسر این خانوم جوان خیلی عادی شوخی و مزاح می کرد در صحبت هایش با خانم منشی و جالبتر اینکه هواسش به همه هم بود! مردها ... مردها .. حرفی برای گفتن ندارم!
+ و این سوالی که به شوخی پرسیده شده بود که بعد از مرگم با همسرجان چه کار دارم؟! می دانم شوخی بود.... اما می دانید دوست عزیز! یک حسی هست که هست و کاری اش هم نمی شود کرد. به اینکه بعد من او باشد و مال من نباشد اذیتم می کند، به شدت ..... می دانید من تمام او را برای خودم می خواهم تا ابد!
اینجا وضعیت به گونه ای است که انگار آدم ها معطلند تو حرفی بزنی بعد زیر آبت را ببزند!
بالاخره یک چیزی از میان حرف هات.. کلماتت، حتی حالت صورتت بیرون می کشند به آن هزار و یک برچسب سیاسی، اخلاقی، مذهبی، اجتماعی و ... می زنند
و تمامت می کنند.
اینجا آدم ها یکدیگر را دوست ندارند....
- " منظورم از اینجا، تمام این محدوده جغرافیایی است"