روزهای بی مصرف

فایل پایان نامه رو باز می کنم، یه کم تو منابع می چرخم، چند جمله ای می نویسم .. بعد گیر می کنم! هرچی فکر می کنم.. هر چی می خونم بیشتر فرو می رم تو گیر کردن! آخه اینم شد موضوع!!!؟! لپ تاپ رو می ذارم کنار.. آب میوه می گیرم با همسرجان می خوریم.... دوباره می رم سراغم کارم اما چشام تو تی وی !
همسرجان می ره شرکت و من می رم سراغ ظرف شستن و پختن ناهار فردا ..... ساعت از دوازده گذشته و من تازه می رم برای خواب. صبح با اکراه و خواب آلودگی از تخت بیرون میام و .... امروز شروع می شه.....
روزها همین طور بی فایده می گذرن، کاش تموم بشه این موضوع پایان نامه و بعدش هر چی هم که روزهام بی حاصل باشن اصلا مهم نیس. مثل یه مته رو اعصابمه و نمی ذاره از هیچ چیزی لذت ببرم!
شرایط کاری هم اندازه کافی روی اعصاب هست... حوزه کاریم رو دوست ندارم و دلم می خواد برگردم به اولین تجربه کاریم دراینجا، برم تو همون حوزه کار کنم. یه گوشه آروم و بدون این همه استرس و دغدغه... اگرچه اونم شرایط خاص خودش رو داره ولی به نظرم از اینجا شرایطش نرمال تره. اینجا باید سه تا کار کارشناسی در سه حوزه متفاوت رو انجام بدم که در هر سازمان مشابهی دقیقا برای هر کدوم از این حوزه ها یک یا دو کارشناس دارن فعالیت می کنن. اما من یه تنه باید همه رو انجام بدم و واژه ای جز یک خر خوب برای توصیف خودم به ذهنم نمی رسه. می دونی! همه این رو بدون یک ریال دریافت اضافه کاری دارم انجام می دم! بعدش اینجا افرادی هستن که با حجم کاری بسیار کم اتفاقا رسمی هم هستن و به راحتی دارن دکتری می خونن! یعنی همین هشت ساعت کاری رو به جای کار کردن پروپزال می نویسن! یه نمونه هست که با چشم خودم دیدم..... اونوقت من برای یه امتحان رفتن باید با استرس دو ساعت پاس می گرفتم می رفتم... یادم میاد بقیه همکارا تو شرایط من مرخصی می گرفتن می موندن تو خونه درس می خوندن، اما من حتی روز امتحان هم سر کار بودن و به دو ساعت پاس اکتفا می کردم! خوب که چی؟! نه کارمند نمونه می شم.. نه کسی خبر داره من از وقت و سلامتی خودم برای سازمان زدم! اوه خدای من حوصله ندارم راجع به موارد دیگه هم حرف بزنم، تا همین جا برای امروزم کافیه.

- همسرجان می گه آخر هفته دیگه مامانم اینا رو می خوام دعوت کنم.... می گم خوبه اما خیلی وقته آخر هفته ها رو با هم نبودیم اگه تو هفته یه فکری برا با هم بودنمون بکنی مشکلی نیس... اما پیش خودم فکر می کنم چقدر حوصلشون رو ندارم!!! به این فکر می کنم دو روز نمی تونم خودم باشم. باید ماسک لبخند بزنم و هی مثل یه عروسک کوکی حرف بزنم چون در غیر این صورت متهم می شم به قیافه گرفتن و اخم کردن و ..... نمی تونم خودم باشم. با اینکه همسرجان در این مواقع کاملا خودشه!! در صوریت که حرف مشترکی باهاشون ندارم، در صورتی که طرز فکر مشترکی باهاشون ندارم حتی خیلی هم دورم از طرز فکرشون! اما باید از خودم دور بشم و هی حرف بزنم هی لبخند بزنم! وقتی مامی میاد خونم با اینکه مامان خودمه اما من چندان حرفی ندارم برای گفتن اگرچه توجه و محبتم رو به هر طریقی بهش نشون می دم.

- بهش پیام می دم و چیزهایی که باعث ناراحتیم شده رو در رابطه با مهمونی هفته پیش که مامی و خواهر1 مهونم بودن می گم. بعدش دچار نگرانی و استرس می شم که اگه ناراحت بشه و .... یاد همه اون مسائل قبلی می افتم و دلم می خواد بالا بیارم..... خودم رو آروم می کنم و می گم گفتنش حق منه، گفتنی که اصول در اون رعایت شده اما اینکه ناراحت می شه، عصبی می شه و چه عکس العملی داره به من ارتباطی نداره

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.