او، بعد از این همه سال

بعد از این همه سال با همسر آمریکایی اش از ایالات متحده برگشته تا تعطیلات کریسمس را در ایران کنار خانواده اش باشد.

شنیدم چند روز پیش به شهر مادری اش هم سر زده اما دیدار با ما را به میل خود از قلم انداخته. همه ناراحت شدیم مخصوصا مامی.... مامی که در آن سالهای سخت هیچ گاه تنهاشان نگذاشت انتظار نداشت این گونه مورد بی مهری قرار بگیرد....

اما این وسط من حس و حال بدتری داشتم!

من که به حماقت بی پایان خودم برای چندمین بار پی بردم...

و قسمت دردناک ماجرا این است که زمان دور ریختن آن سال ها، آن احساسات ناب و پاک فرا رسیده است.

میدانی! همان سال ها هم هیچ چیزی نبود.. هر چه بود نگاه بود که همان را هم بیشتر مواقع بر خودم حرام می کردم از ترس گناهش! هیچ چیزی نبود، هر چه بود یک احساس عمیق بود که هر بار سر می زد سرکوبش می کردم.. یک احساس به یقین یکطرفه، شاید هم نه!


می دانی! فکر می کردم زندگی در غرب و با از ما بهتران ها می تواند این اخلاق های متعفن مان را اصلاح کند... مثلا این کینه ورزی ها را، این خود برتر بینی ها را، این تحت تاثیر دیگران بودن را ...

اما ما آدم ها!! ما آدم ها... ما آدم ها....


نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.