زور و سلطه گری را برنمی تابم!

برایش نوشتم از مادرش متنفرم. همین اندازه واضح و روش و صریح..

متنفرم از استبداد و زروگویی اش.. که من سی و دو ساله را در حالی که برای خودم مادری هستم به زور و اجبار می برد به شهرش خودش ..

یک لنگه پا ایستاده بود که باید لباس بپوشی با ما بیایی برویم به شهرمان! هر چه دعوت به زورش را رد می کردم فایده نداشت! هر چه می گفتم قصد دیدار است که برآورده شد .. بی فایده بود! حرفش یک کلام است و همه سربازان گوش به فرمان او!

به این سن رسیده ام پدرم هرگز، مادرم هرگز نتوانستند و نخواستند به زور مرا به کار وادار کنند .. حالا این زن! این زن! ... اوه خدای من هیبتشف نگاهش، حرفهاش، رفتارهاش همه نفرت انگیز اند!

حالم رابه هم می زند..

ایراد گرفتن هاش که چرا انقدر به بچه غذا می دی به جای شیر؟ معدش رو خراب کردی برای همین بچه شب ها گریه می کنه... جوابی نمی دهم که من هر موقع هر چقدر بخواهد چه شیر چه غذا به او می دهم... به نظرم به او ربط ندارد هیچ ربطی ندارد برای همین سکوت می کنم! معنای دیگر سکوتم این است به تو ربطی ندارد دهنت را ببند!

پای بچه شلوارک نکن پاهاش روی سرامیک ها یخ می زنه استخون درد میشه! حالا من تو تابستون شلوارک تا زیر زانو پاش می کردم.... نه الان که زمستونه! باز هم جواب نمی دهم.

می آید و همه چهار روز تعطیلاتم را به گند می کشد.. قبل از آمدنش تماس می گیرد و خبر می دهد که قصد آمدن دارد می گویم اجازه بدهند من بروم، این روزها بی همسرجان سخت گذشته استراحت لازم دارم انجا باشم برایم بهتر است. می گوید نه ما می آییم در برگشت تو را هم می بریم!!!!!!!!!!! می آید.. یک روز می ماند! تا نهار آماده شود خودم را در آشپزخانه سر گرم نهار و چای و گردگیری می کنم. هم خودش هم پدر همسرجان به کنایه می گویند چه کاری داشت آشپزخانه شما؟! خونه تکونی می کنی؟! جواب می دهم که فقط پنج شنبه ها را فرصت دارم برای کارهای خانه....

فردایش مرا به زور می برند شهر خودشان! انجا هم مادام حرف های نیش دار ...! بچه رو بذار همین جا خودم بزرگش می کنم بهتر ازتو!!!!!!!! شیر خشکش می دم... کمی بعد پدر همسرجان هم می گوید همین جمله را تکرار می کند! خیلی جدی.. آنقدر جدی که به یک آن می ترسم که نکند دخترک را از من بگیرند!

موقع برگشتن برادر کوچک همسرجان که کلاس نهم است هم می گوید: جدی جدی بذاریدش همینجا ما نگهش می داریم و شیر خشکش می دیم. و این یعنی اینکه این حرف را چندین بار بین خودشان مطرح کرده اند که این پسره نره خر هم می گوید!!!!!!!

وقتی فهمید دخترک پرستار دارد گفت: من اونجا بیکار باشم هیچ کس اینجا نباشد دخترک را نگه دارد!!!!!! به کنایه می گفت منظورش به مامی بود که چرا نگه نمی دارد دخترک را!

موقع آمدنم رو به دخترک می گفت حیف از تو که می ری!!!!!!!!!!! منظورش این بود حیف تو که باید این نگهت داره!

و تمام دو روزی که با من بود هی گفت از همسرجان خبری داری؟! چرا بهش زنگ نمی زنی؟! برو بهش زنگ بزن!!!!!!!! تو تلگرام براش عکس بفرست.. عکس فرستادی چی گفت ... آخر سر هم دید من زنگ نمی زنم خودش زنگ زد و گفت گوشی نیوشا باهات حرف بزنه! منم مثل یه کوه یخ حرف زدم!!!!!!!! همسرجان وا رفت و زود قطع کرد. بهش پیام دادم مادرت به زور وادارم کرد حرف بزنم من اصلا تو حس حرف زدن نبودم و اصلا عادت ندارم با همسرم جلو کسی حرف بزنم!!!!!!

و من فقط همسرجان را داشتم برای خالی کردن ناراحتی برایش گفتم از مادرش متنفرم.. از مردها .. از هر چه زور و استبداد و سلطه گری است بیزام.. گفتم از زن بودنم بیزارم از اینکه دخترک هم یک زن است و بدبختی زنانه را نسل به نسل انتقال می دهیم! نکند او هم ازوداج کند! نکند مادر شود! نکند فرزندش دختر شود!


تصمیم دارم ماهی یک بار به دیدنشان بروم و فقط یک روز!

و همین را هم حذف کنم.. به همسرجان هم امادگی می دهم... منتظر یک طوفان بزرگ در حد خانمان براندازی باشید!



نظرات 7 + ارسال نظر
سمیه سه‌شنبه 11 مهر 1396 ساعت 16:52

آرشیوت رو خوندم و خیلی وقته که دنبالت می کنم
از قبل از فوت پدر مرحومت

کاملا درسته و چه خوب که خودت میدونی که خودت باید بخوای و تلاش کنی و البته خدا هم کمکت کنه
چون آرشیوت رو خوندم میدونم که این حالتهات فقط از خستگی و افسردگی ناشی از فشارهای این مدته و بهمین خاطر گفتم که باید از کسی کمک بگیری چون خودت خسته ای

مرسی سمیه جان که همراهم هستی..
که یادآوری می کنی...
درسته می خوام.. درسته خسته ام ... خوب می شه همه چیز نباید سخت بگیرم

نیوشا سه‌شنبه 11 مهر 1396 ساعت 13:14

سلام
هم اسمیم
قبلا زندگیم روال زندگی تو رو داشت ببخشید منم یه آدم منفعل افسرده و غرغرو مثه تو بودم که حالم از همه من جمله خودم بهم میخورد الان توانمند ترم و جسارت بیشتری دارم اما یک مشاور خوب به نام خانم دکتر نوفرستی تو تهران زندگی منو و کلا منو ازین رو به اون رو کرد . میگی مشاورا الن بلن باور نمیکنم اصلا رفته باشی مشاوره چون نگاهت خیلی خطیه .
میخوای بااین خانم تماس بگیر و بخواه یه مشاور تو شهرتون بهت معرفی کنه .
نه شوهرت از شوهر من بدتره و نه ننش اما حالت رو اون موقعها داشتم ولی الان خوبم مادرشوهرمم عین موشی شده که وقتی منو میبینه انگار گربه دیده کرم میریزه ولی عرض اندام نمیتونه بکنه واینو من مدیون جرآت آموزیای خانم دکتر نوفرستی هستم

منفعل نیستم!
غرغرو هم نیستم! اینجا حرف هام رو می زنم!
مشاوره رفتم عزیزم نیاز نیست دروغ بگم با خودم دشمن نیستم که بخوام دروغ بگم!!
خوشحالم که اوضاعت رو به راه شده
آره بدم نمیاد بتونم مشاور خوبی پیدا کنم که بتونه کمکم کنه. شناره ایشون رو بده ولی بعید می دونم بتونه اینجا کسی رو به من معرفی کنه... اما تو مشهد و مرکز استان حتما هستن کسایی که بشه روشون حساب کرد ولی برا من رفتن به مشهد هر هفته خیلی سخته
همسر من بد نیست فقط عصبی می شه زود! منم همینطورم و این باعث می شه ما نتونیم درست با هم ارتباط برقرار کنیم.

سمیه سه‌شنبه 11 مهر 1396 ساعت 12:17

ای واای
چی بگم دیگه
انشاله خدا خودش برات گشایشی ایجاد کنه
ولی نا امید نشو, برای زندگیت بجنگ
برای آینده دخترت و حال خوب خودت

دست خدا نیست سمیه خودم باید بخوام و تلاش کنم...
من خیلی جنگیدم. وبلاگ قبلیم رو نخوندی .. ارشیوم رو هم ...
من الان فقط خسته ام!
باید زمان بدم به خودم به همسرجان...
ما پر از عاشقانه ها بودیم ولی کم نبود اتفاقاتی که بینمون به شدت فاصله انداخت...
من واقعا عاشقش بودم دوسش داشتم ..
از همون اول با عصبانیت های خیلی خیلی شدیدش مشکل داشتم! با قاطی کردناشو داد زدناش با لحن بدش در حین حرف زدهای عادی!
هزار راه رفتم که فقط همون لحن بد رو ازش بگیرم نشد...
بیخیال! خوب میشیم.. نشدیمم ادامه می دیم همینجوری مریض وار!

سمیه سه‌شنبه 11 مهر 1396 ساعت 10:03

می دونم که تهران نیستی و نمی تونم بهت کسی رو معرفی کنم
ولی به نظرم بازهم بگرد و بهترین روانشناس شهرت رو پیدا کن و ا ین بار هم امتحان کن, به خاطر آرامش خودت و آینده دخترت

سمیه ...
همکارم می گفت فلان مشاور خیلی خوبه کلاساشو رفتم...
دوستم دقیقا پی شهمون رفته و کلی پیشنهاد بیشرمانه ازش گرفته!!!!!!!!!!!
وقتی به همکارم گفتم گفت امکان نداره طرف خیلی متدینه!!!!
بعله .. اینجوریاست!
من به مشاورها بی اعتمادم

سمیه سه‌شنبه 11 مهر 1396 ساعت 09:36

ولی یه روانشناس خوب حتما می تونه بهت کمک کنه
البته اگر خودتم بخوای

والا من تجربه مشاوره رو دارم سه تا مشاور رفتم .. خودشون مشکل دارن ها از نظر اخلاقی یا حرفه ای! بگذریم

سمیه دوشنبه 10 مهر 1396 ساعت 15:05

نیوشا جان به نظرم بهتره با یه مشاور مشورت کنی
اینقدر خودت رو اذیت نکن
سختی های این مدت, بیماری و فوت پدرت, زایمان و سختی های بعدش, بچه داری و کار همزمان و همه و همه ی اینها فشاری فوق طاقتت بهت وارد کرده و روح و جسمت آسیب دیده
فکری برای درمان این آسیب و نجات خودت بکن عزیزم
هر پستی رو که میزاری عمیقا نگرانت میشم و از ته دل برات دعا می کنم
اما واقعا معتقدم نیاز به کمک مشاور داری

سمیه جان به مشاور اعتقاد ندارم! زیاد امتحان کردم اما جوابی نگرفتم

مادر تنها دوشنبه 10 مهر 1396 ساعت 13:03

امان از این دخالت بی جای خانوادها بلاخص خانوادهای شوهر که انگار خودشون رو محقتر می دونن تو دخالت و نیش زبون زدن!

امان!
خدا صبر بده

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.