از بابا چیزی نمانده

برای بار چهارم بابا را عمل کردند... باز پایش قطع شد یک وجب زیر زانو ...

باز دوباره همان. پروسه های درد کشیدن بعد از عمل... بی خوابی ها.. بی قراری ها... آه و ناله ها ....

باز باید بیاندیشیم که چه روشی را برای نگهداری و مراقبت از بابا باید به کار گیریم!

قبل از عمل تلفنی با بابا حرف زدم. گفتم ببخشید گرفتار دخترک هستم نمی رسم بیایم. دست بوستان. گفت کاش ده دقیقه خودت بیای بدون دخترک که بببنمت.... 

منتظر ماندم خانوم دکتر از پیش بابا برگردد منزلش تا مراقب دخترک باشد و من بروم دیدن بابا.

داماد1 مرا رساند، توی راه از رفتن خواهر کوچیکه گفت از نگرانی اش .. حرف های دیگری هم گفت که غمگینم کرد. زدم زیر گریه، دیدم گونه های خودش هم خیس است. یک مرد چهل ساله داشت گریه می کرد.. گفت شماها پاره تن منید مثل خواهر خودم هستید. از خواهرم بیشتر دوستتون دارم درد و غمتون رو نمی تونم ببینم.... 

داماد1 سالهاست که با ماست چیزی نزدیک به شانزده سال..

بابا را که دیدم چشمم فقط به پاییش بود....

از بابا چیزی نمانده بود جز پوست و استخوان.


افسردگی ام همچنان هست با اینکه از روز شنبه تا حالا منزل خانم دکتر اتراق کرده ام... همسرش و خانم دکتر بهترین آدم های دنیا هستند.... با خودم فکر می کردم کدام دامادی خواهر زنش را یک هفته میزبانی می کند، آن هم در این شرایط من!


- برای دخترک لالایی می خوانم... لالا لالا لا، دختر بابا.... اشک هام سرازیر می شود، صدام حزن آلود..


- قسمتی از سوره انبیا را اتفاقی خواندم.... زیبا بود به دلم نشست...بعد به خودم فکر کردم، به سختی ها... درد ها و این که آدم صبوری نیستم!


- دوستان ناشکری نمی کنم، من فقط روزمره هام را اینجا می نویسم... اگر از زیبایی آمدن دخترک حرفی نیست دلیلش اب

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.