سر شب بود که نیمی از خودم را گریه کردم....
روبروی آینه ایستادم و اشک ریختم.. چنان اشک ریختم که گویی جانم را به بدترین شکل ممکن از تنم خارج می کردند!
یکی از درونم گف: مگر به خدا اعتماد نداری؟! گفتم به چرا اما به آدم های خدا نه.. من از آدم هایی که خدا آفریده ست می ترسم!