یقین دارم به توجه پر از لطفت

بابا را فردا صبح می بریم برای عمل ...

عملش دو مرحله دارد، یکی فردا... یکی سه هفته دیگر...

دکترش گفته عمل سخت است! به گوش خودش هم رسیده ...

من کمی نگرانی در چهره اش می خوانم...

صورتش که رنگ پریده ست... سفید و بی روح ...

تنش کمی گوشت داشت که حالا به واسطه آنتی بیوتیک ها همان هم خشک شده ....

مامی هم بی حال و حوصله ست... پشت تلفن طوری حرف می زند که انگار به زور کلمه ها را ادا می کند ... از روی اجبار و کلافگی که با بی حوصلگی در آمیخته. حق دارد بیچاره...


- دیشب خواهر کوچیکه تو تلگرام گفت: امروز بعد اینکه پای بابا رو پاسمان کردم گفته بیا یه بوس بده بابا فردا می برنم برا عمل ....

من این رو خوندم و سیل اشک من رو برد! خوب بود همسرجان خونه نبود ... هق هق کردم.. بغضم داشت گلوم رو پاره می کرد...

حالا هی همه می گویند جوش نزن گریه نکن.. بچت گناه داره! 

تو بگو! من در این شرایط می توانم آرام باشم!

خدایا این کوچولو رو به تو می سپارم و یقین دارم سالم و تندرست به من هدیه می دیش.... یقین دارم! 


- امروز حین پانسمان پاهایش به می گه: بابا نمی خواستم تو من رو ببری فردا مشهد... می گم چرا بابا جون؟ می گه آخه تو جوش می زنی ...


+ می شود هر کسی از اینجا که رد می شود برای بابا .. برای مامی ... برای من و این کوچولو دعای خیر کند؟!

همه اش دوست داشتن توست

دیشب خواب های درهم زیادی می دیدم! همه اش این بود که از همسرجان جدا شده ام و با کس دیگری ازدواج کرده ام! بعد به مادمازل1 می گفتم من همسرجان رو دوست دارم... دوسش دارم.. نمی تونم بدون اون زندگی کنم!

نمی تونم با کس دیگه ای باشم... و ادامه دادم که همسرجان گفته بود جدا شدیم ازدواج نکنی تا دوباره کمی بعد با هم ازدواج کنیم!!!!!!! عجب غلطی کردم ازدواج کردم، من هیچ کس غیر از همسرجان را دوست ندارم و ...

بعد می دیدم که برای همسرجان درد دل می کنم که اشتباه کردم ازدواج کردم و می خوام با تو باشم و ....

از خواب پریدم تا چند ثانیه هنوز فکر می کردم خوابم واقعی ست! حتی با خودم گفتم این کیه کنار من خوابیده! تا به خودم آمدم و فهمیدم اوضاع از چه قرار است لبخندی زدم و شاد و خوشحال خوابیدم!


اینکه در خواب این همه از دوست داشتنش حرف می زدم، یادآوریش در واقعیت حس خوبی بهم می داد!

تو که پدرش باشی ...

پیراهنم را بالا می دهد و سرش را می گذارد روی شکمم...

هی ! فکر نکنم بشه بشنوی صدای قلبش رو ...

بعد هی بوسه می زند.. بوسه می زند روی شکمم و نوازش می کند....

این کوچولو هم ورجه وورجه هاش بیشتر می شود ...

حس خوبی به من دست می دهد...

یک حس خوب بعد از این همه وقت!


به نظر می رسد باید دختر خوش شانسی باشد وقتی تو پدرش هستی!

ما بچه ها که ای کاش سر به تنمان نبود!

موعد عمل پای بابا رسیده. باید رگ های هر دو پا آنژوپلاستی شود... بعد انگشت قطع شود... بعد هم پانسمان های مربوطه هر چند روز یک بار..

بابا هزینه عمل را تمام و کمال ندارد .... نیمی از آن را می تواند بپردازد... مابقی را قرار شد ما بچه ها، که ای کاش نبودیم اصلا با این مدل بودنمان، بپردازیم. هر کسی هر مقداری می تواند! در حد یکی دو تومن .....

من به خانوم دکتر پیشنهاد دادم این موضوع بین خودمان بماند کسی حرفی به مامی و بابا نزند که خاطرشان مکدر نشود از اینکه باقیمانده مبلغ را بچه ها می خواهند تقبل کنند.. خانوم دکتر موافق بود.. همسرجان هم همان موقع که گفتم دو سه تومنی لازم دارم گفت اصلا به بابا نگید، غصه نخوره تو این شرایط حتی نباید به این فکر کنه که دارید قرض می دید... بگید بیمه مابقیش رو داده...

برادر1 و خواهر1 موضوع را مطرح می کنند برای مامی... مامی هم غیرتی، امروز بی آنکه به من یا کس دیگری چیزی بگوید شال و کلاه می کند که برود وام بگیرد! برمی گردد، می بینمش و می گویم: مگه ما مردیم! چه کاریه؟! چرا وام؟! مامی می گوید: نمی خوام بچه ها بدن.. نمی خوام کسی اذیت بشه!

برادر1 به مامی گفته بود یک تومن دارد و یک تومنی هم قرض می گیرد و .... برادر3 گفته اصلا ندارد.... بردار 2 هم همین طور! خواهر کوچیکه هم .... خواهر1 هم با اینکه همسر مایه داری دارد اما اوضاع مالیشان در حال حاضر به خاطر شرایط اقتصادی خراب است گفته یک تومن ... می مانیم من و خانوم دکتر ... که خانوم دکتر در حد پنج و نیم و من هم چهار تومن.... 

عصبانیتم را قورت می دهم کاسه کاسه ... به برادر1 پیام می دهم که کاش نمی ذاشتید مامی و بابا بفهمند، یکی دو تومن که پولی نسیت! کار شاقی نیست.. کسی را از پیشرفت کردن عقب نمی اندازد.. ضربه اقتصادی به خانواده کسی وارد نمی کند....

گفت بابا قبلا پرسیده هزینه رو و می دونه شرایط رو ... گفتم، می گفتید مابقی رو بیمه داده....! جوابی نداد...


که بعدا بیمه هم می دهد و هرکسی می تواند هزینه ای که کرده را بردارد! این دیگر گفتن دارد؟!

به نظرت درد پای بابا... حال خراب مامی در این شرایط بسشان نیست که این دردهای اضافه را می گذاریم روی دوششان! 

می دانی! بچه داشتن ماتم داری ست... باز نیایید اینجا مثال نمونه بیاورید که اینطور نیست فلانی ها ال می کنند و بل! می دانم! اما فعلا گیر مامی و بابای بخت برگشته همین ماها، ما بچه های به درد نخور، آمده ایم! که مثل خوره شیره جانشان را مکیده ایم و حالا این جور حساب پس می دهیم!


هیچ کجای نمی شود این حرف ها این تف های سربالا را گفت هیچ کجایی نمی شود از این درد حرف زد! جز اینجا!!!!!

مانده ام عروس ها برای پدر و مادر خودشان هم باشد ندارند باز؟! مانده ام دامادها در چنین شرایط برای خانواده خودشان چه می کنند؟!

اصلا اینکه ندارند ایراد نیست .. گناه نیست.. ندارند خوب! آن هایی که دارند و می دهند.. دادنشان را چرا مطرح می کنند؟! گفتن دارد؟! طرف ماشین و فرش زیر پایش را می فروشد دم بر نمی آورد... اوه خدای من!

آرزوی مرگ از دست اطرافیان و نزدیکانت می دانی چیست؟!


بردگی مطلق!

خوب اگر قرار باشه سال آینده تو تابستون محل کارم یه بازه تعطیلی اعلام کنه من کسی هستم که صد در صد مخالفم و اگر اجازه بدن کل بازه رو می رم سر کار و ازشونم می خوام بهم اضافه کار بدن!

آخه این چه وضع تعطیل کردنه! از روزی که تعطیل شدیم من هفته ای دو روز رفتم سر کار! گاهی تا ساعت دو بودم گاهی دو ساعته کارم تموم شده برگشتم! و چون پیش زمینه ذهنیم اینکه تعطیلم در کل هر بار یادم رفته انگشت بزنم!!!!!!!

اگرم خونه بودم که روزی چندین بار تلفنم زنگ خورده .. انقدر که دیگه از دیدن اسم معاونت ... روی گوشیم عصبی می شدم! تلفن زنگ خورده و من باید دورکاری می کردم!

یه بار گوشیم رو حالت پرواز بود به تلفن خونه زنگ زدن! تا این حد حال آدم رو بد می کنن! بعدم طلبکارانه می پرسن چرا گوشیت خاموشه! دیگه خاموش نکنی ما کارت داریم!!!!!! یکی نیس بگه تعطیل کردین ما رو هااااااااااااااااااا!

بابام جان یا تعطیل نکنید یا اگه تعطیل می کنید بذارید چهار روز بدون شنیدن صدای شما و دیدن چهره تون آروم بگیریم! 

بعضی از همکاران محترم هم اندازه من حقوق می گیرن اما بود و نبودشون یکیه ... خوش به حالشون! کلا من من همه سر سفیدم.. تو خانواده و سر کار و .......

باز یاد حرف مدیر امور اداری افتادم که می گفت مگه واسه خاطر من و تو تعطیل کردن ! فلان معاون می خواسته بره سر پروژه تحقیقاتی شخصیش برای راحت تر انجام دادن برنامه هاش اینجا رو تعطیل کرده!

بعله هیچ گربه ای محض رضای خدا موش نمی گیره!

من و بارداری


هنوز فرصت نکردم به دکتر مراجعه کنم جهت بررسی نتیجه آزمایش دیابتم اما یک سری از پرهیزهای غذایی رو با توجه به تجربه ای که از روش های درمانی بابا به دست آوردم،  انجام می دم . مثلا می دونم انگور قند بالایی داره و حالا تو میوه فروشی وقتی می بینم مشتری داره انگور عسکری می خره چهل چشمی نگاهش می کنم و آب دهنم رو قورت می دم! من عاشق انگور عسکری هستم ... هندوانه و خربزه هم جزو میوه های مورد علاقه من هستند! که همگی مملو از قند هستند و برام ممنوع اند... حالا می فهمم که پرهیز غذایی کار بسیار سختیه...

فکر کن من عاشق بستنی چطور باید تحمل کنم نخوردنش رو؟!

شیرینی و کیک هم دوست دارم.... کلا تو این مدت بارداری بیشتر از هر وقت دیگه عاشق و کشته مرده شیرینی بودم .. حالا نباید لب بزنم!

پلو فقط ده قاشق! نون فقط یک کف دست... فک کن! من چه طوری سیر بشم آخه؟!

تقریبا شش کیلو وزن اضافه کردم اما شکمم کمی فقط کمی بزرگ شده و هیچ کسی حتی نمی فهمه که من باردارم اگر درست بتونم راه برم که اصلا نمی فهن! به خاطر درهای زیر شکمی که دارم درست نمی تونم راه برم! امروز رفتم بهداشت که واکسن پایان سه ماه دومم رو بزنن، خانومه می گه زوده اومدی مگه ماه چندی؟! گفتم آخر ششم... باورش نمی شد!

داداش کوچیکه هم به مامی گفته نیوشا اصلا انگار نه انگار که بارداره! فقط کمی چاق شده همین!

همسرجان هم می گه شاید تو نیمه نصفه حامله ای ! :)


خلاصه معلوم نیست نی نی درست وزن می گیره یا نه!

همسرجان هم گویا نگرانه این موضوعه .. البته زیاد بروز نمی ده.. چند شب پیش می گفت شنیدم که حرص و جوش اثرات مخربی روی جنین داره! گفتم فقط در این حده که بعدا ناآرومه... گفت نه فقط این نیست خیلی بدتره... گفتم مثلا چی؟! چیزی نگفت... ولی کاملا مشخصه که نگران این حال و روز منه که اصلا شبیه آدم نیست اونم یه آدم باردار!


چند روز پیشا با خودم فکر می کردم که حتی یک روز از این شش ماه رو نشد که لذت ببرم با لذت و شادی به خودم و این کوچولو فکر کنم.... چقدر غمگین شدم!

مرا اینگونه آزمایش نکن

یک فکری مثل خوره مرا، روحم را، ذهنم را می خورد..

اینکه نکند فرزندم معیوب باشد... !!!!!!

عذاب می کشم هر لحظه از این فکر ....

هرچه دوری می کنم باز می آید سراغم....