هر چیزی ممکن است ...

آزمایش نشان به دیابت بارداری دچار شده ام!

خوب اگر سابقه این بیماری در خانواده نبود اصلا برایم مهم نبود ...

اما حالا این سابقه ارثی مرا بدجور ترسانده!




+ - خواهر کوچیکه می گفت: وقتی به برادر1 گفتم نیوشا دیابت گرفته صورت انقد ناراحت شده که گفتم الان می زنه زیر گریه....

خواهر کوچیکه پیام داده که کاش من جای تو دیابت می گرفتم!!!!!

با خانوم دکتر حرف می زدم که گفت من حاضرم جای تو دیابت بگیرم .....

چرایش در جنسیت تو و نگاه جامعه به تو پیداست!

اینکه همسرجان هر بار با مادرش مکالمه تلفنی داره و بعد از اتمام حرف هاش می گه:  گوشی ، نیوشا حالتون رو بپرسه؛ واقعا رفتاریه که من رو آزار می ده... گاهی اصلا تو حال و هوای حرف زدن با ایشون نیستم!! گاهی دلم ازشون پره و این تو کلام سردم پیداست!

رفتار همسرجان در این مواقع درست برعکس برادرهاست! مثلا برادر1 با مامی حرف می زنه تلفنی، انتهای صحبتش می گه: گوشی.. مادمازل جان! مامی می خواد حال شما رو بپرسه!!!!! بدون اینکه مامی همچین چیزی را مطرح کرده باشه!

همین دیشب وقتی تو هوای خوش و فضای سبز با خواهرام نشسته بودیم ایشون تماس گرفتن با همسر جان و باز همون ماجرا.... من هم از کنایه هاشون دلخور بودم کاملا سرد و بی روح حرف زدم....

و البته ناراحتی دیگه ای هم داشتم که مربوط می شد به دست و دلبازی همسرجان برای فرستادن برادر کوچیکش به کلاس زبان!!!! اونم تو این اوضاع اقتصادی خرابی که داریم که من حتی برای خرید یه تی شرت این دست اون دست می کنم!!!! وقتی این موضوع رو متوجه شدم عکس العملی نشون ندادن چون جواب مشخص بود! از محل سود سهام پولش پرداخت می شه! و این موضوع دو حالت داره یا سود رو ماهانه همسرجان برمی داره و خرج این کارها می کنه، که خیلی بعیده! یا اینکه از سودی که سال ها بعد قراره این سهام عاید پدر شوهر کنه، همسرجان همون سال ها بعد هزینه هایی رو انجام داده حساب کتاب کنه که خوب احتمال این یکی بیشتره و از نظر من تو این اوضاعی که هستیم اصلا ضرورتی به این دست و دلبازی و توجه های خاص نیست!

موضوع جالب اینه که وقتی برای مراسم عموش، همسرجان یه روز بیشتر از من موند پیش خانوادش، من که باهاش تماس گرفتم بپرسم بدهیش رو به داماد1 داده یا نه جلو خانوادش پرسید کسی چیزی گفته؟! گفتم نه.. فقط خواستم یادآوری کنم اگر پرداخت نکردی این کار رو انجام بدی تا پول دستت هست یه وقت دیر نشه پولی هم نمونه! گفت برسم پرداخت می کنم. خلاصه خانواده شوهر؛ مهربان همیشه یاری رسان در صحنه حاضر، کل مکالمه رو در ذهن ضبط کرده بررسی کردند و دو شب بعد پدر شوهر تماس گرفته می گه: اگه پول لازم داری من برات بریزم!!!!!!! حالا ما از داماد1 5 میلیون قرض گرفتیم، بعید می دونم پدر شوهر نیم میلیون تو حساب داشته باشه، با این وجود دادن این پیشنهاد فقط تو دهنی زدن از نوع توخالیش بود به من! آخه یکی نیست بگه شما که ندارین واس چی پیشنهاد می دین!

بعد مکالمه هم همسر جان گفت اگر بابام داشت هیچ وقت از داماد1 نمی گرفتم!!!! گفتم عجب آدم نمک نشناسی هستی هر زمان بوده هر چقدر خواستیم تا هر مدت زمانی که ما خواستیم بی منت پول قرض داده و همیشه هم گفته حمایت این چنینی می کنم رودربایستی نکنید حالا واس چی این طور حرف می زنی! برای خونه ای که داری برای من می سازی حاضر نیستم یک ریال پول از خانوادت قرض بگیری.  شده ده سالم بمونم مستاجری کنم هرگز حاضر نیستم از یکی از اونا پول به قرض برای خونه ساختنم بگیرم..... جوابی نداد!

پیش خودش فکر کرده بود که اون تماس من در اون موقعیت که در مراسم عموش بوده لابد به این خاطر بوده که داماد1 طلبش رو خواسته که براش توضیح دادم همچین چیزی نبوده، اما باورش نشده لابد!

بگذریم ... از دیشب می گفتم. حین مکالمه با مادر شوهر، همسرجان صدام زد که دعوا داری مگه؟! این چه لحنیه داری با مامانم حرف می زنی....

مکالمه که تمام شد گفتم والا من دعوا نداشتم، عادی حرف زدم! گفت تو همیشه همینطوری حرف می زنی با مامان من!!!!!!!!!! بعدم رفت تو لک و حرف نمی زد، حتی صداش می زدم نمی شنید فکرش درگیر بود...

بهش گفتم زیاد درگیر نشو.. مامانت کنایه بار آدم می کنه باید انتظار رفتار سرد رو داشته باشه بی احترامی که نکردم در عین حفظ ادب فقط گرم و صمیمی حرف نزدم...

نشد براش بگم منم آدمم به صرف اینکه لقب و جایگاه عروس رو دارم نباید از من انتظار داشته باشن خارج از شأن و خصوصیات یک انسان عادی رفتار کنم! وقتی به یه آدم عادی کنایه می گی طرف می ره تو خودش خیلی جایگاهت براش بالا و خاص باشه فقط مدتی کناره گیری می کنه و سرد می شه وگرنه جواب کنایه ها رو میذاره کف دستت!

چرا اگر به همسرجان، مادر من کنایه بگه این احتمال وجود داره که همسرجان تا یک سال پاشو منزل مامی نذاره و به صورت ایشون نگاه نکنه حتی؟! اما من باید بشنوم... لبخند بزنم و با آغوش باز استقبال کنم از همه رفتارها و حرف های ناراحت کننده مادر شوهر؟!

چرا؟! واقعا چرا؟!

نه دنیا و نه آن چه در آن است؛ فقط تو را می خواهم

 دلم خیلی گرفته ...

به گذشته که نگاه می کنم می بینیم اوضاعمون خیلی بهتر از این بود ....

دلم برای کیک پختن های همسرجان تنگ شده ....

برا پیامک هایی که به شام بیرون یا کیک دست پخت خودش دعوتم می کرد تا یه بزم دو نفره عاشقانه داشته باشیم...

دلم برای آغوش های پر شور هیجانش تنگ شده ....

حالا اما ....

بعد مرگ عموش رفته تو خودش و در نمیاد ..... قیافش شده مثل از جنگ برگشته ها ...

درگیری های ساخت خونه و پایان نامش هم هست.. نگرانه اومدن کوچولو هم هست!! همه این ها دست به دست هم دادن و انگار دارن پیرش می کنن! انگار به جنگش رفتن و دارن از پا می ندازنش!!!!!!

نمی دونم باید چیکار کنم روحیش بهتر شه.. نمی دونم چیکار کنم از این حال و هوا در بیاد!

نگرانشم، غصه می خورم به خاطرش .....

دلم تنگ شده برا روزهای قبل که از راه می رسیدم و بوی غذایی که پخته بود خونه رو برمی داشت.... که مثل یه کدبانو یه همسر بی نظیر تا لحظه رسیدن من پای اجاق گاز بود...

حالا یادش می ره که دو هفته ست بهش گفتم گوشت نداریم... یادش می ره! حواسش  نیست....

می دونی! من خونه نمی خوام اگه قرار هوش و حواست به من نباشه....


دلم خیلی گرفته!

مرگ هست، باورش کنیم!

بابا دوشنبه صبح بیمارستان بستری شد...

دوشنبه صبح عموی همسرجان فوت شد ....

همسرجان گریه کرد... خیلی گریه کرد! دست گذاشتم روی شانه اش به نشان همدردی و همراهی.... بغلم کرد و کمی در آغوش هم گریه کردم...

با اینکه دل نگران بابا بودم و حال و روزم به خاطر دردی که در قسمتی از بدنم دارم چندان مساعد نیست همراهش شدم ...

یک روز مرده ماند روی زمین که بچه هایش برسند! با خودم می گفتم بچه های که در زنده بودن و مریضی کنارت نبودند چه نیازی است که در مردنت باشند!!

دو روز در گرمای شدید و شرایطی نامساعد که مادام می بایست پوشیده باشم و نشسته در مجلس باشم و غذاهایی که مناسب نبودند را فقط چند لقمه بلغور کنم؛ کنار همسرجان ماندم اما حال و روزم اجازه نداد بمانم فردا هم ختم شود دو نفره با هم برگردیم....

ظاهرا همسرجان خیلی مایل نبود برگردم، نمی دانم شرایطم را درک می کرد یا نه! اصلا این دو روز حواسش هم پی من نبود! مادرش هم چندین بار گفت نرو!!!!!!!!! اما هر کسی مرا در مجلس می دید می گفت با این حالت، با این اوضاع کسی انتظار نداشت بیایی!!! نمی دانستند که مادر شوهر انتظار دارد و درک نمی کند! جاری2 هم می گفت اصلا خوب نیست زن باردار در مراسم عزا باشد، شنیده بود که بد است و شگون ندارد و ....

جیغ و ناله و گریه و فریاد را باید تحمل می کردم.. جیغ ها بدجور حالم را بد می کردند.. بد جور! جوری که گوش هام را می گرفتم!!!!

به همسرجان گفتم امشب آخر شب مرا برگردان گفت نمی تواند!!!!!!!!!!!!!!!!!!! گفتم با ماشین های گذری سر جاده برگردانم، گفت باشد!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!

می توانست این یک ساعت راه را مرا برگرداند فردا صبح دوباره برگردد.. فقط به این خاطر که باردارم چنین انتظار به جایی داشتم.. اما خوب می بینی که چطور با انتظارم برخورد می شود!

شانسم خواند و مامی و خواهر1 با همه شوهرخواهر ها آمدند به مراسم و من هم انگار در بهشت را برایم گشوده باشند با بی تابی تمام منتظر بودم راه بیافتیم سمت شهر خودمان ...


تمام طول راه برگشت را به مرگ فکر کردم که درست مثل نفس کشیدن یک عمر طبیعی است... که به یک آن از راه می رسد و خفتت می کند... که می داند این نفس که فرو رود بر می آید یا نه؟!

وصیت نامه ای ندارم.... اصلا  آماده هستم یا نه؟!

مرگ شانه به شانه ماست.. ما در پی چیستیم که اینگونه غرق دنیا و زندگی شده ایم، نمی دانم! 


- این میان با جاری 2 کلی حرف زدیم راجع به توقعات خانواده همسر و رفتارهای مادر شوهر و انتظارات و کنایه هاش... بعد مامی گفت اشتباه کردی! هیچ حرفی نباید می زدی، مطمئن نباش حرف ها همان جا بماند!

مامی درست می گفت... اما تقریبا مطمئن بودم به اینکه حرف هام منتقل نمی شود.. از آن گذشته حرف ها چیز خاصی نبود، راجع به وقایعی که رخ داده بود حرف می زدیم... موضوع صحبت بدگویی نبود فقط !! نمی دانم چرا این رفتار ابلهانه را انجام دادم .... مامی درست می گوید و من هم واقفم به این موضوع حالا بعد چهار سال کنار این جاری بودن نمی دانم چه شد یک آن لب به سخن گشودم! البته رابطه مان صمیمانه تر شد!! امیدوارم دهنش چفت و بست داشته باشد، وگرنه شاید به قیمت پاشیده شدن زندگی ام تمام شود! تو ببین چقدر می ترسم از مادر شوهر و حرکات غیر عادی همسرجان در شرایط عصبی!


- همه اعلامیه های ترحیم، همه تسلیت گفتن ها سمت بچه های مرحوم بود! کسی ننوشته فقدان همسرتان را به شما تسلیت می گوییم! همسری که مادام تا پای غش کردن می رفت!! این چه رسم احمقانه است!! بچه هاش همه بالغ بودند و سر خانه و کار و زندگی شان این زن بود که تنها شده بوده .. که مصیبت زده شده بود... چرا کسی او را نمی دید؟!!!!!!!


- اگر عمو ی من می مرد، همسرجان اگر حالش مساعد نبود، مرخصی می گرفت و سه روز  همراه من می شد؟! معلوم است که نه.. او یک مرد است و افسار همه چیز دست اوست.. اوست که تکلیف تعیین می کند.

نه همسرجان! مردها همه اینگونه اند! همیشه با خودم می گوییم هی دختر! تازه همسرجان در دسته بسیار خوب مردها قرار می گیرد!

نچ! این تفاوت های رفتاری، عملکردی، ذهنیتی.. این باورهای جامعه تغییر نخواهد کرد.. مرد، مرد است.. زن هم .. هست اصلا؟!


حقوق نامساوی

یه خونه ای که بهش می گن مسکن مهر رو تو شهر همسرجان با مکافات های زیاد از نظر مالی ساختیم.. جزئیات داخلش تکمیل نیست، هیچی نداره و فکر کنم نزدیک پونزده میلیونی باید براش هزینه بشه.

پدرشوهر تصمیم داره این خونه رو با پول خودش تجهیز کنه و همسر جان هم تصمیم داره به پدرش این اجازه رو بده و این خونه در نهایت برسه به دست برادر شوهر 1 به عنوان مستأجر که پول رهنش می شه همون هزینه هایی که پدر شوهر می پردازن!

این برادر شوهر همونیه که سال 93 با دفاع های غیر منطقی و همزبونی با مادر شوهر افتادن به جون من و همسرجان و یه آشوب یکساله رو به پا کردن!!!!!!

بردار شوهر2  هم همچین خونه ای داره اما نمی دونم چرا رو اون دست نذاشتن و برا اون چنین تصمیمی نگرفتن!!

گیرم این موارد اصلا مهم نیستن اما بعد همه این ها اینکه من عروس بده باشم و ال و بل سخته تحملش؛ اینم مهم نیست؟!!!!!

اصلا اینا هیچ کدوم مهم نیست....


من دوست داشتم همسرجان از من نظر بپرسه.. آیا اگر من می خواستم چنین اقدامی انجام بدم، خونم رو بدم به خواهر یا برادرم اجاره، نظر همسرم رو می شد نپرسم؟!!!! نه خدا وکیلی چنین رفتاری انجام می دادم و طرفم رو فقط در جریان می ذاشتم نه اینکه نظر بپرسم و آدم حسابش کنمریال واقعا طرف من رو از صفحه روزگار محو نمی کرد؟!!!!!!!!!!!!!!!

من به شاغل یا خانه دار بودنم کاری ندارم، حرفم اینه که در هر صورت باید نظر من به عنوان شریک زندگی پرسیده بشه.. اگرچه نظرم اگر منفی باشه باز محلی از اعراب نداره و باید متحمل شنیدن الفاظ زیبا، توصیفاتی از جمله حسود بودن و شما زن ها همه مثل همید (البته در صورت نرمال بودن شرایط روحی و عصبی نشدن ایشون)  و شاهد عکس العمل های رفتاری خاص باشم! ...


خوب همه این ها باعث می شه من پیش خودم بگم امیدوارم طرف یه روز خوش تو اون خونه نبینه! بله، من آدم بدی هستم، خبیثم .... 

همه اینا باعث می شه ازشون متنفر باشم!

می دونی به چی فکر می کنم؟! به اینکه با فروش اون خونه الان می تونستم خونه بخرم نه اینکه بسازم چون پنجاه تومن کم دارم! می تونستم اصلا چنین خونه ای نداشته باشم اما سفر برم و بهتر از بپوشم و ..... 

من و همسرجان بالای بیست و پنج سال بودیم که ازدواج کردیم .. کار کردیم درس خوندیم به اینجا رسیدیم.. این آقایون بردار شوهرا هم می تونستن سن بیست سالگی ازدواج نکنن سختی بکش تلاش کنن تا اوضاعشون بهتر از این باشه.. یا این یکی که مثلا دیرم ازدواج کرده می تونست همت کنه پولاشو پس انداز کنه که الان.....

حرفم اینکه که من یا همسرم باید به پدر و مادر کمک کنیم از هر نظری ولی به خواهر برادر هم؟! پس خودمون چی؟! 

یکی دیگه هم هست که بعید می دونم در آینده اونم یه چیز مالی بشه که الان به شدت رو اعصابه! با 15 سال سنش همسرجان براش پیگیره که کلاس زبان بره و براش توضیح می ده کجا بره چی کار کنه ... همین امروز باهاش تماس گرفته جویا شده که آیا تشریف مبارک رو بردید دنبال کلاس زبان باشید یا نه؟!

به این هم باید فکر کرد که هزینه کلاس زبان به احتمال زیاد به طور داوطلبانه به عهده همسرجان است.

اینجانب اگر اعتراضی بنمایم خودخواه، حسود و مثل بقیه زن ها مورد خطاب واقع می شده و به حال و روز تاسف خورده می شود.


نه! تلاش برای کسب حقوق مساوی میان زن و مرد بی فایده ست.... فکر کن من زن این همه آزادی عمل داشته باشم. خیر سرم دست به جیبم هم هستم..

استقلال مالی هم داشته باشی حرکت های مشابه و مساوی با مردت را نمی توانی که بزنی! چرا؟! چون زنی دیگر... همین و تمام!

دلم خالیست

خواهر کوچیکه به تهران سفر کرده. قبل از سفرش از او خواسته بودم چند تکه ای را که بعید می دانستم اینجا پیدا شود برای دخترک بخرد. اول قبول نکرد اما بعد اعلام موافقت کرد...
دیروز صبح را چند ساعتی تا ظهر تنها و بدون وسیله نقلیه شخصی به خرید برای من گذراند.... من فقط 2 سفارش خرید داشتم ولی او که در مرکز خرید این نوع اجناس بود و کلی هم اشتیاق داشت نود درصد اقلام ضروری را به سلیقه خودش خرید!
بعد از ظهر عکس خریدها را برایم گذاشت.. همه چیز خوب بود و به دلم نشست جز مدل چند تکه لباس که اهمیت چندانی هم ندارد...
فقط دیروز ظهر برای چند دقیقه با دیدن وسایل دخترک شادی آمد سراغم! بعد با خودم فکر کردم چقدر غریبه ام با این حس! چقدر، اندازه چند سال از این حس دور بوده ام که حالا حسش برایم شگفت آور است!
می دانی! بابا هشت روز است که حمام نرفته! خودش که نمی تواند یکی از پسران دلاورش باید قبول زحمت کنند ... فقط یکی شان اینجاست و در یک شهریم... انتظار می رود خودش هفته ای یک یا دوبار از خودش بفهمد و بیاد و این کار را انجام بدهد نه اینکه مامی از دیشب مادام با او تماس بگیرد و او هی در دسترس نباشد... بعدش که بیاید چه لطفی دارد؟! بعد این همه گفتن!!!!
مامی به من بگوید ریش های بابا بلند شده و صورتش می خارد و ردی را که خارانده قرمز شده و هشت روز است حمام نکرده صورتش پوسته پوسته شده ... بعد دلم خون شود.... بعد قلبم تند تند بزند و نفس کم بیاورم از حرصی که می خورم ... حرصی که از این دردهای این مدلی به سمت من روانه ست اما دم نمی توانم برآورم! بگویم حرفم را که پسر جان وظیفه شناس باش، مروت داشته باش لابد دعوا می شود.. چه کسی هست که تاب تحمل شنیدن حرف حق را داشته باشد؟!
برای آنها که بیرون ماجرایند، این حرف ها درد نیست! ساده ست و لابد من سخت می گیرم.... اما کسی چه می داند در من چه می گذرد!
لباس می پوشم که بروم خودم بابا را اصلاح حمام کنم که خانوم دکتر مانعم می شود که نرو با این حالت یه دردسر دیگه اضافه نکن.. می خوای با این حالت بری که مامی جوش بزنه.... قانعم می کند که بشینم پای تمام کردم پایان نامه زهرماری و اینکه همسرش، داماد2، می رود این کار ها را انجام می دهد....
گاهی با خودم می گویم همین داماد ها انگار پسرهای واقعی بابا هستندظاهرا هر کاری از دستشان بر بیاید با جان و دل انجام می دهند...
بله اینگونه ست که در زندگی من جایی برای شادی نیست... اینگونه ست که شادی از زندگی من رخت بربسته!
خوب است که شب ها هستند... خود شب را می گویم! خوب است که هست.. که خواب هست که همان زمانی که خوابم می برد اگر کابوس ها دست از سرم بردارند همه این غم ها و غصه ها و درد ها به دست فراموشی سپرده می شود. اما صبح که می شود، خورشید که می تابد.. دوباره همه چیز مثل قبل غمبار است دوباره دنیا ماتم سراست! همین است که همیشه از خورشید بیزار بودم و هستم!
خدا را شکر به خاطر خواب، به خاطر شب!

- در این شرایط ساخت خونه اوضاع اقتصادی خیلی بدی رو دارم تجربه می کنم اگرچه نا آشنا نیستم با این اوضاع و صد البته در حال حاضر وضعیت به مراتب بهتری از نسبت به گذشته دور دارم در این خصوص اما خوب حس بدی می یاد سراغم وقتی که خواهر کوچیکه هی خرید می کرد و هی می گفت پول بریز برام و من فقط سیصد داشتم که براش ریختم و مابقی رو از داماد1 و 2 قرض گرفتم!! حس بدی بود......

- دیشب خانوم دکتر می گفت: در این سن و سالی که بابا و مامی هستند نباید به این فکر کنیم که اوضاع سلامتیشان بهتر از قبل می شود.. باید قوی باشم و خودمان را برای هر اتفاق بدی آماده کنیم.. برای مراقبت های تمام وقت! به اینجای موضوع فکر نکرده بودم... دلم خالی شد از هر حسی !!!!!
حالا با خودم فکر می کنم اندازه کافی قوی هستم... می توانم تمام وقت کنارشان باشم اما این موضوع حمایت و تلاش همه مان را می طلبد در صورتی که نمی شود بیشتر از پنج درصد روی توان پسرها حساب کرد!