مرگ هست، باورش کنیم!

بابا دوشنبه صبح بیمارستان بستری شد...

دوشنبه صبح عموی همسرجان فوت شد ....

همسرجان گریه کرد... خیلی گریه کرد! دست گذاشتم روی شانه اش به نشان همدردی و همراهی.... بغلم کرد و کمی در آغوش هم گریه کردم...

با اینکه دل نگران بابا بودم و حال و روزم به خاطر دردی که در قسمتی از بدنم دارم چندان مساعد نیست همراهش شدم ...

یک روز مرده ماند روی زمین که بچه هایش برسند! با خودم می گفتم بچه های که در زنده بودن و مریضی کنارت نبودند چه نیازی است که در مردنت باشند!!

دو روز در گرمای شدید و شرایطی نامساعد که مادام می بایست پوشیده باشم و نشسته در مجلس باشم و غذاهایی که مناسب نبودند را فقط چند لقمه بلغور کنم؛ کنار همسرجان ماندم اما حال و روزم اجازه نداد بمانم فردا هم ختم شود دو نفره با هم برگردیم....

ظاهرا همسرجان خیلی مایل نبود برگردم، نمی دانم شرایطم را درک می کرد یا نه! اصلا این دو روز حواسش هم پی من نبود! مادرش هم چندین بار گفت نرو!!!!!!!!! اما هر کسی مرا در مجلس می دید می گفت با این حالت، با این اوضاع کسی انتظار نداشت بیایی!!! نمی دانستند که مادر شوهر انتظار دارد و درک نمی کند! جاری2 هم می گفت اصلا خوب نیست زن باردار در مراسم عزا باشد، شنیده بود که بد است و شگون ندارد و ....

جیغ و ناله و گریه و فریاد را باید تحمل می کردم.. جیغ ها بدجور حالم را بد می کردند.. بد جور! جوری که گوش هام را می گرفتم!!!!

به همسرجان گفتم امشب آخر شب مرا برگردان گفت نمی تواند!!!!!!!!!!!!!!!!!!! گفتم با ماشین های گذری سر جاده برگردانم، گفت باشد!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!

می توانست این یک ساعت راه را مرا برگرداند فردا صبح دوباره برگردد.. فقط به این خاطر که باردارم چنین انتظار به جایی داشتم.. اما خوب می بینی که چطور با انتظارم برخورد می شود!

شانسم خواند و مامی و خواهر1 با همه شوهرخواهر ها آمدند به مراسم و من هم انگار در بهشت را برایم گشوده باشند با بی تابی تمام منتظر بودم راه بیافتیم سمت شهر خودمان ...


تمام طول راه برگشت را به مرگ فکر کردم که درست مثل نفس کشیدن یک عمر طبیعی است... که به یک آن از راه می رسد و خفتت می کند... که می داند این نفس که فرو رود بر می آید یا نه؟!

وصیت نامه ای ندارم.... اصلا  آماده هستم یا نه؟!

مرگ شانه به شانه ماست.. ما در پی چیستیم که اینگونه غرق دنیا و زندگی شده ایم، نمی دانم! 


- این میان با جاری 2 کلی حرف زدیم راجع به توقعات خانواده همسر و رفتارهای مادر شوهر و انتظارات و کنایه هاش... بعد مامی گفت اشتباه کردی! هیچ حرفی نباید می زدی، مطمئن نباش حرف ها همان جا بماند!

مامی درست می گفت... اما تقریبا مطمئن بودم به اینکه حرف هام منتقل نمی شود.. از آن گذشته حرف ها چیز خاصی نبود، راجع به وقایعی که رخ داده بود حرف می زدیم... موضوع صحبت بدگویی نبود فقط !! نمی دانم چرا این رفتار ابلهانه را انجام دادم .... مامی درست می گوید و من هم واقفم به این موضوع حالا بعد چهار سال کنار این جاری بودن نمی دانم چه شد یک آن لب به سخن گشودم! البته رابطه مان صمیمانه تر شد!! امیدوارم دهنش چفت و بست داشته باشد، وگرنه شاید به قیمت پاشیده شدن زندگی ام تمام شود! تو ببین چقدر می ترسم از مادر شوهر و حرکات غیر عادی همسرجان در شرایط عصبی!


- همه اعلامیه های ترحیم، همه تسلیت گفتن ها سمت بچه های مرحوم بود! کسی ننوشته فقدان همسرتان را به شما تسلیت می گوییم! همسری که مادام تا پای غش کردن می رفت!! این چه رسم احمقانه است!! بچه هاش همه بالغ بودند و سر خانه و کار و زندگی شان این زن بود که تنها شده بوده .. که مصیبت زده شده بود... چرا کسی او را نمی دید؟!!!!!!!


- اگر عمو ی من می مرد، همسرجان اگر حالش مساعد نبود، مرخصی می گرفت و سه روز  همراه من می شد؟! معلوم است که نه.. او یک مرد است و افسار همه چیز دست اوست.. اوست که تکلیف تعیین می کند.

نه همسرجان! مردها همه اینگونه اند! همیشه با خودم می گوییم هی دختر! تازه همسرجان در دسته بسیار خوب مردها قرار می گیرد!

نچ! این تفاوت های رفتاری، عملکردی، ذهنیتی.. این باورهای جامعه تغییر نخواهد کرد.. مرد، مرد است.. زن هم .. هست اصلا؟!


نظرات 1 + ارسال نظر
پری چهارشنبه 6 مرداد 1395 ساعت 09:06

عزیزم به نظر من مرگ هم مثل زندگی یه نعمت بزرگه اما چون تجربه اش نکردیم و تجربه دیگران رو هم نمیدونیم! حس چندان خوبی بهش نداریم ولی من باورش دارم و می دونم خدای مهربون مثل همین زندگی شیرین مرگ شیرینی رو هم برای بنده هاش تدارک می بینه

بله .. امیدوارم شیرین باشه
ذهن ما رو که فقط درگیر وحشت شب قبر کردن!

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.